Saturday, February 26, 2005

...

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد بر چینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آندم که بی یاد تو بنشینم

Monday, February 14, 2005

ولنتاين مبارك!

Saturday, February 12, 2005

no problem!

موقعهايي كه با اطرافيان نزديكم جر و بحثم مي شه تا چندين ساعت بعد حالم گرفته اس، فكرم مشغوله و اعصابم خرد. همه اينا هم باعث مي شه كه سردرد بگيرم. چندين بار سعي كردم كه اين عادت رو از بين ببرم. بعد اين حرفا بايد بري سراغ كارت، اصلاً هم بهش فكر نكني مثل اغلب آدما كه اين كارو مي كنن و ديگه براشون چيزي كه گذشت مهم نيست، اما من ِ ... اينطوري نيستم. اينطور وقتا از دست خودم بيشتر شاكيم كه چرا اين عادت رو از كله ام بيرون نمي كنم. الكي و بي خودي خودمو اذيت مي كنم كه چي؟ دنيا كه به آخر نرسيده كه.
بازم سردردم داره شروع مي شه. اما اين دفعه با دفعات قبل فرق داره. نمي ذارم مخم درگير شه. پس ديگه در موردش هم نمي نويسم. به قول خارجيها no problem !
دارم آدم بزرگ مي شم...

Tuesday, February 08, 2005

برف

برررررررررف پارووووووووووو مي كنييييييييييييييييييييييييييم!!!

Saturday, February 05, 2005

خبر بد

خبر بد، خبر بد:
ما رفتيم براي هميشه مستقر در كارخونه شيم.
اگر بار گران بوديم رفتيم ......

تجربه هاي بزرگ

به نظرم يه سري چيزا براي خوب زندگي كردن لازمه. بايد به يك سري آداب و عقايد توجه داشته باشي تا بتوني از زندگي لذت ببري و راضي باشي. يكي از اون چيزا "آگاهانه زيستن" اِ. آگاهانه زيستن يعني احترام گذاشتن به واقعيتها بدون طفره رفتن يا انكار كردن اونها. يعني با چشم و گوش باز همه حقايق رو ديدن و اونها رو پذيرفتن. و بعد با توجه به اون حقايق تصميم گرفتن، حركت كردن و جلو رفتن. اگه هميشه درست ببينيم، چشم و گوشمون رو باز كنيم، به قولي مثل كبك سرمون رو تو برف فرو نبريم، مي تونيم براي انجام هر كاري با توجه به واقعيات موجود گام برداريم و از چيزايي كه "وجود دارن" فرار نكنيم.
اين چند روز براي من روزهاي بزرگي تو زندگيم بودن. منو قدِ چند تجربه گرانبها بزرگ كردن. تا قبل از اين بلد نبودم بشينم شرايط رو تجزيه و تحليل كنم، با توجه به حقايق تصميم بگيرم و به تصميمم مطمئن باشم. اما الآن ديگه مي تونم.
تو اين چند روزه به جملاتي كه از بزرگان شنيده بودم اعتقاد پيدا كردم و اونا رو با همه وجودم لمس كردم. مثلاً اينكه مي گه "تو همه تلاشت رو براي رسيدن به هدف بكن؛ شد شد، نشد نشد." يا اينكه مي گه "در علم روانشناسي تساويها معنا ندارند" مثلاً قبول نشدن در كنكور = بدبختي يا طلاق گرفتن= آخر زندگي، تساويهاي درستي نيستن. اصلاً چه كسي صحت و اعتباري براي اين تساويها تعيين كرده؟ به نظرم هر هدفي يه ارزشي داره، يه سقفي براي سرمايه گذاري داره، تا اون سقف تلاشت رو مي كني، سعي مي كني كه بهش برسي، اگه رسيدي كه چه خوب اگه نه هم ديگه بيشتر از اون ارزش سرمايه گذاري نداره. مي ري سراغ اهداف بعدي و شايد حتي اهداف بزرگتر از قبلي.
تازه معني اين جمله رو هم كه مي گن هرچه پيش مي آد خيري توشه و به صلاح آدمه فهميدم. تا حالا طرز فكرم اين بود كه ما آدما هر جا كه كم مي آريم اينو مي گيم. ولي حالا به كنه قضيه پي بردم. هر تغييري كه تو زندگي آدم پيش بياد اين خودمون هستيم كه به اون تغيير معني خوب يا بد مي ديم. خودمون مي تونيم از اون تغييرات به نحو احسنت استفاده كنيم و خوبيها رو بسازيم يا برعكس بذاريم كه برامون بد پيش بره.
هميشه و همه جا اين ما ايم كه زندگي رو مي سازيم و ازش به خوب و بد تعبير مي كنيم.