Tuesday, January 25, 2005

جريان زندگي

راويان اخبار و طوطيان شكر شكن شيرين گفتار چندي است كه مي گويند چرا نمي نگاري، بنويس!!!
اينا هم از قاطي ِ زياد اومده! تعجب نكنيد.
زياد سرم شلوغه و خودم هم نمي فهمم كه دارم چه كار مي كنم. كارام با هم قاطي شده، كم خوابي ديگه توم مزمن شده، كم مونده كه ديگه از خستگي حس حموم رفتن هم نداشته باشم.
خلاصه يه جوري شده كه جريان زندگي منو داره با خودش مي بره. تقريباً جز براي كارهاي جزيي براي كاراي ديگه اين خودم نيستم كه انتخاب مي كنم. انتخاب مي شه برام. بعد فارغ التحصيلي از دانشگاه يه درد بد روزمرگي وجود آدم رو مي گيره. با اومدن سر كار ديگه وضع بدتر هم مي شه. از صبح تا شبت ديگه مال خودت نيست. اين حالتو اصلاً دوست ندارم. كه ساعت كارم يه تايم ِ ثابت باشه، هر روز ساعت فلان تا فلان. چند روز پيش كه داشتم فكر مي كردم ديدم كه من اصلاً ساعتهايي كه هوا روشنه بيرون از محيط كارم نيستم. هر روز با طلوع آفتاب مي آم سر كار و با غروبش مي رم خونه. اينا هيچ كدومش بهم حس خوبي نمي ده ولي كاريش هم نمي تونم بكنم. فقط مي شه نوع كار رو عوض كرد كه اونم شايد الآن برام زود باشه.
براي همينه كه ديگه خيلي كمتر از قبل مي تونم به كارايي كه دوست دارم برسم. نوشتن، خوندن، ورزش كردن، حتي شمال رفتن. يه دوراني هر دو هفته يه بار شمال بودم. به بچه ها كه مي گفتم دارم مي رم شمال مي گفتن بابا ديگه تكراري شدي، اما الآن ديگه نمي رسم. ورزش كردن، چيزيه كه چند وقته دارم حسرتش رو مي خورم. ساعتهاي كاري اكثر باشگاههاي خانومها تا پنج با شيشه. يعني درست وقتي كه من سر كارم. شبا هم كه از خستگي ترجيح مي دم يه چيزي بخورم و بخوابم. اينطوري مي شه كه 16 روز نمي توني تو وبلاگت بنويسي، يك سال نمي توني بري استخر.
اينايي كه گفتم اصلاً دليل بر نارضايتيم نيست. ناراضي نيستم، خدا رو هم براي همه چيزايي كه بهم داده شكر مي كنم. ولي به دنبال بهتر شدن اوضامم. مثلاً اين كه يك هفته است تصميم گرفتم برم باشگاه حتي اگه كسر كار بخورم ولي هنوزم كه هنوزه نتونستم يه جاي كارم ازش بزنم و برم باشگاه!!!
به هر حال تو فكر بودن و تصميم گرفتن بهتر از نگرفتنِ ديگه ؛)
ايشاالله كه هرچه زودتر تصميمم عملي بشه.
حالا اين همه رو گفتم فقط براي اينكه عذر خواهي كنم از كسايي كه به وبلاگم سر زدن و مطلب جديدي نخوندن. و هم تشكر كنم از اونايي كه زيرزيركي (با اي ميل) برام كامنت مي ذارن.

Sunday, January 09, 2005

مي تونم درسته قورتت بدم، بدون هيچ كمي و كاستي!

سقوط!

"سالها دل طلب جام جم از ما مي‏كرد
آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي‏كرد
گوهري كز صدق كون و مكان بيرون بود
طلب از گمشدگان لب دريا مي‏كرد
بيدلي در همه احوال خدا با او بود
او نميديدش و از دور خدايا مي‏كرد
مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش
كاو به تأييد نظر حل معما مي‏كرد
ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست
وندران آينه صدگونه تماشا مي‏كرد
گفتم اين جام جهان بين به تو كي داد حكيم
گفت آنروز كه اين گنبد مينا مي‏كرد
آن همه شعبده ها عقل كه مي‏كرد آنجا
سامري پيش عصا و يد بيضا مي‏كرد
گفت آن يار كزو گشت سردار بلند
جرمش اين بود كه اسرار هويدا مي‏كرد
آنكه چون غنچه دلش را ز حقيقت بنهفت
ورق خاطره از اين نكته محشي مي‏كرد
فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد
دگران هم بكنند آنچه مسيحا مي‏كرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پي چيست
گفت حافظ گله‏يي از دل شيدا مي‏كرد"

امروز يه متني رو تو سايت بازتاب خوندم، كه يه كم احوالاتم رو عوض كرد. يه زماني، اون دور دورا، همه چي داشتيم، فرهنگ، تمدن، قدرت، ثروت، همه چي. كم كم دونهء دونهء اونا رو ازمون گرفتن. حالا تقريباً هيچ كدومشون رو نداريم. يعني شايدم داريم، ولي نمي دونيم و بلد نيستيم.
خيلي حرفِ ها، يه روزي همه محتاجت باشن، ازت بترسن، اسمت كه مي آد ده بار دولا راست شن، اما يه روز برا اينكه بيان تو مملكتت ازت حق توحش بگيرن، آدم حسابت نكنن. جداً ماها چه كرديم كه به اينجا رسيديم؟ اينم خودش نوعي هنره ! چنان رفتار كني كه با سر بخوري زمين. مي گن كه: "هنر نزد ايرانيان است و بس"!!!
در پي ِ اين زلزله اخيري كه پيش اومد و چندين ميليون آدم رو بدبخت كرد، دولتهاي هند و تايلند اعلام كردن كه بيش از اين كمكهاي خارجي رو قبول نمي كنن. درست عين ما، كه پارسال بعد زلزله بم رسماً اعلام كرديم آماده دريافت همه نوع كمك‌هاي خارجي هستيم!
خودتون مطلب رو بخونين تا عرايض بنده بيشتر دستتون بياد. اصلاً به من چه. ما كه نه غم داريم نه غصه، هر چي مي شه بذار بشه!!!!!!

Tuesday, January 04, 2005

خواب

بعضي وقتا يكي، يه آدمي از گذشته هاي دور از ذهنت و از فكرت بيرون مي ره؛ يعني به زور بيرونش مي كني؛ اما يه هو، كاملاً ناخواسته دوباره بر ميگرده. با يه خواب، يه رويا، يه خيال. خواب رو كه ديگه نمي شه جلوشو گرفت. خواب رو كه نمي شه به زور بيرون كرد. پس تنها راه اومدنِ دوباره خوابه! ...
اصلاً خواب چيه؟ جدا شدن موقتي روح از بدن؟ پرواز كردن روح به جاهايي كه جسم رو نمي تونه دنبال خودش بكشونه؟ يا تصويري از ضمير ناخودآگاه انسان؟ به هر حال، به نظرم جنس خواب از يه دنياي ديگه اس، با دنيايي كه توش زندگي مي كنيم فرق داره، براي همينه كه گاهي خواب چيزا و كسايي رو مي بينيم كه شايد مدتهاست ازشون خبر نداريم، نديديمشون و نشنيديمشون.
منم ديشب خواب ديدم، يه خواب عجيب، از يه جاي غريب، با يه سري آدماي دور...
خوابم رو كامل به ياد دارم، تك تك صحنه هاش رو، از صبح كه بيدار شدم، هر كاري كردم نتونستم از ذهنم بيرونش كنم. يه جورايي اين خواب منو به فكر فرو برد. آيا واقعاً كار من درست بوده؟ درست كنار گذاشتمش؟ درست دورش خط كشيدم؟ درست تحريمش كردم؟ درست از ذهنم بيرونش كردم؟ درست جاشو تو دلم خالي كردم و بين بقيه تقسيم كردم؟ درست تصميم گرفتم؟
آخه بديش اينه كه درستي و نادرستي هم نسبيه، اگه قانون داشت، فرمول داشت، آدما راحت تر بودن؛ تصميم گيري آسون تر بود. تنها چيزي كه مي تونه من رو از تصميمم مطمئن كنه احساسمه. بعد از اينكه عقل يه فرماني داد و اجراش كردي، بعدِ اون بايد ببيني چه حسي داري، اگه احساست خوب بود، پس تصميمت هم درست بوده. حس من الآن خوبه. خلائي حس نمي كنم، از نبودش ناراحت نيستم، نبودش برام بهتر از بودشه، بهم اعتماد به نفس داده، جسارت و شجاعت داده، استقلال داده. پس فقط به اون به چشم يه خاطره و يه تجربه نگاه مي كنم. اون ديگه كاملاً رفته.

Saturday, January 01, 2005

تو

تو بهترين موجودي هستي تو دنيا كه مي شه دوسش داشت، عزيزتريني كه مي شه بهش دل بست، قشنگ تريني كه مي شه از بودنش لذت برد.
تو خود ِ خود ِ عشقي...