Tuesday, January 04, 2005

خواب

بعضي وقتا يكي، يه آدمي از گذشته هاي دور از ذهنت و از فكرت بيرون مي ره؛ يعني به زور بيرونش مي كني؛ اما يه هو، كاملاً ناخواسته دوباره بر ميگرده. با يه خواب، يه رويا، يه خيال. خواب رو كه ديگه نمي شه جلوشو گرفت. خواب رو كه نمي شه به زور بيرون كرد. پس تنها راه اومدنِ دوباره خوابه! ...
اصلاً خواب چيه؟ جدا شدن موقتي روح از بدن؟ پرواز كردن روح به جاهايي كه جسم رو نمي تونه دنبال خودش بكشونه؟ يا تصويري از ضمير ناخودآگاه انسان؟ به هر حال، به نظرم جنس خواب از يه دنياي ديگه اس، با دنيايي كه توش زندگي مي كنيم فرق داره، براي همينه كه گاهي خواب چيزا و كسايي رو مي بينيم كه شايد مدتهاست ازشون خبر نداريم، نديديمشون و نشنيديمشون.
منم ديشب خواب ديدم، يه خواب عجيب، از يه جاي غريب، با يه سري آدماي دور...
خوابم رو كامل به ياد دارم، تك تك صحنه هاش رو، از صبح كه بيدار شدم، هر كاري كردم نتونستم از ذهنم بيرونش كنم. يه جورايي اين خواب منو به فكر فرو برد. آيا واقعاً كار من درست بوده؟ درست كنار گذاشتمش؟ درست دورش خط كشيدم؟ درست تحريمش كردم؟ درست از ذهنم بيرونش كردم؟ درست جاشو تو دلم خالي كردم و بين بقيه تقسيم كردم؟ درست تصميم گرفتم؟
آخه بديش اينه كه درستي و نادرستي هم نسبيه، اگه قانون داشت، فرمول داشت، آدما راحت تر بودن؛ تصميم گيري آسون تر بود. تنها چيزي كه مي تونه من رو از تصميمم مطمئن كنه احساسمه. بعد از اينكه عقل يه فرماني داد و اجراش كردي، بعدِ اون بايد ببيني چه حسي داري، اگه احساست خوب بود، پس تصميمت هم درست بوده. حس من الآن خوبه. خلائي حس نمي كنم، از نبودش ناراحت نيستم، نبودش برام بهتر از بودشه، بهم اعتماد به نفس داده، جسارت و شجاعت داده، استقلال داده. پس فقط به اون به چشم يه خاطره و يه تجربه نگاه مي كنم. اون ديگه كاملاً رفته.

No comments: