Sunday, May 20, 2007

دوره ناگفته

امروز یه نامه ای برای سحر نوشتم که باعث شد بخوام بیام اینجا و از یک دوره زندگیم که هیچ حرفی ازش نزده بودم بگم:وقتی از دانشگاه میای بیرون و کم کم باید وارد زندگی جدی و پر مسئولیت بشی، وقتی کم کم باید کار کردن رو شروع کنی، ازدواج کنی، مسئولیت بپذیری؛ حس عجیبی بهت
دست می ده. یه جورایی می خوای ازبزرگ شدن فرار کنی، می خوای جلوی روال طبیعی زندگی رو بگیری. اما هرچقدر دست دست کنی و این جریانات رو به هر بهونه ای
عقب بندازی، بالاخره نوبت بهت می رسه. نمی شه جلوی واقعیت زندگی رو گرفت و اون رو مخفی کرد.من چند ماه بعد از ازدواج دچار یه حس پوچی شدید شده بودم و تقریباً به مرز افسردگی رسیده بودم. تنها کسی که می فهمید خودم بودم و در کنارم حامد. اون کامل احساس
کرده بود که دارم دپرس می شم و دیگه اون غزال وروجک و شر قدیم نیستم. خودم هم اینو احساس می کردم، این حس رو همه زندگیم تاثیر گذاشته بود، رو کارم، رو
رفتارم، رو خوابم، رو همه چیز. دیدم اگه بخوام اینجوری ادامه بدم همه زندگیمو از دست می دم، هر چیزی که تو این سالها به دست آوردم نابود می شه: علاقه ام به حامد،
موقعیت کاریم، رابطه ام با خانواده ام و دوستام، و خیلی چیزای دیگه. یه چند روزی سعس کردم بشینم و برای زندگیم تصمیم بگیرم. از اینکه موج زندگی منو با خودش ببره
بیزار بودم. نمی خواستم که زندگی برام تصمیم بگیره. می خواستم من بگم که الآن باید چه کار کنم، کجا باشم، چی بخونم، وَ وَ وَ ...نمی گم الآن به همه اینها رسیدم، بعضی از اینها جز طبیعت زندگیه، جز واقعیت زندگی، اما خیلی هاش رو می شه تو دست خودت بگیری و به اون سمتی که می خوای ببری.تصمیم گرفتم که یه کم به خود قبلیم برگردم. به همون -غزال -ی که خودم دوسش دارم. حامد دوسش داره، مامان و بابا و خانواده ام دوسش دارن، دوستام دوسش دارن. همون
-غزال-ی که شاید خودم بیشتر از همه دلم براش تنگ شده بود. سعی کردم که عادت هایی که قدیم ترها داشتم و الآن ترک کرده بودم، عادت هایی که دوسشون داشتم رو به زندگیم برگردونم: کتاب خوندن، ورزش کردن، برا حامد و عزیزای دیگه کادو خریدن، با دوستا بیرون رفتن، به مامان اینا رسیدن، و هر چیز کوچک دیگه ای که از قاعده بازی زندگیم بیرونش کرده بودم و حالا متوجه ِ بزرگ بودن ِ تاثیر همون کوچکها تو زندگیم شده بودم.الآن ادعا نمی کنم که اوضاع 100% درست شده، اما خیلی بهتر شده، دیگه حس بدی نسبت به زندگیم ندارم. احساس پوچی نمی کنم، و سعی می کنم که لذت زندگی رو هم احساس کنم.

Sunday, May 13, 2007

خوشا به حال کسانی که خلاقیت نوشتن در قلمهایشان موج می زند:
" هر زمانی که دلم می گيرد ... من نشاطم اين است ... می نشينم به کناری و به زيبائی اخلاق خدا مينگرم ..."*

*:از وبلاگ رضا اقبال