Monday, September 26, 2005

غم مخور

يوسف گم گشته باز آيد به كنعان غم مخور
كلبه‌ي احزان شود روزي گلستان غم مخور
اي دل غمديده حالت به شود دل بد مكن
وين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور
دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دايماً يكسان نباشد حال دوران غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر كشي اي مرغ خوش خوان غم مخور
اي دل ار سيل فنا بنياد هستي بركند
چون تو را نوح است كشتي بان غم مخور
هان مشو نوميد چون واقف نئي از سر غيب
باشد اندر پرده بازي هاي پنهان غم مخور
در بيابان گر به شوق كعبه خواهي زد قدم
سرزنش ها گر كند خار مغيلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناك است و مقصد بس بعيد
هيچ راهي نيست كانرا نيست پايان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب
جمله مي داند خداي حال گردان غم مخور
حافظا در كنج فقر و خلوت شبهاي تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

Saturday, September 24, 2005

مردان مريخي، زنان ونوسي!

ديروز از مسافرت برگشتيم، يه مسافرت 4 روزه كه با وجود كوتاه بودنش خيلي چسبيد. جاي همگي خالي. رفتيم شمال. به نظرم وقتاي خستگي آدم شمال تنها جاييه كه مي تونه خستگي رو از تن آدم به در كنه و آدم رو دوباره شارژ كنه. به من كه خيلي حال داد. نمي دونم حامد هم به اندازه من از اين مسافرت لذت برده يا نه. اميدوارم كه خستگيهاي اونم از تنش رفته باشه. بعضي وقتا يه جوري مي شه كه نمي شه احساس درونيش رو فهميد. تو لاك خودش فرو مي ره و اصلاً هم دوست نداره كه سر به سرش بذاري. زبوني مي گه خوش گذشت، اما آثاري كه بايد رو توش نمي شه ديد. من وقتي مي گم خوش گذشت تا چند روز خوشي رو مي شه از رفتارم فهميد. اما اون مثل من نيست. شايد اينم از تفاوتهاي مردان مريخي با ما زنان ونوسيه! به هر حال دوست داشتم كه اونم يه انرژي دوباره گرفته باشه و همه چي رو از نو شروع كنه. اما ظاهراً فكرايي تو سرشه كه نمي ذاره راحت باشه.
جداً چرا مردا اينطورن؟ تا وقتي كه نتونن مشكلاتشون رو اونطوري كه دوست دارن حل كنن تو خودشون فرو مي رن و هيچ راه حلي رو هم از كسي نمي پذيرن. يعني بيشتر دوست دارن كه وقتي حرف مي زنن تو كارشون نظر ندي فقط بگي تو راست ميگي، تو درست فكر مي كني. تا بعد هر وقت كه خودشون دوست داشتن از لاكشون بيرون بيان و بشن همون آدم دوست داشتني قبلي!!!
عزيزم اميدوارم اوضاع اونجوري بشه كه تو دوست داري، اونطور كه تو انتظارش رو داري؛ با اينكه من اصلاً ناراضي نيستم و براي همه چيزهايي كه داريم خدا رو شكر مي كنم و كاملاً به اين اميدوارم كه با هم مي تونيم به هر جايي كه مي خوايم برسيم. فقط شايد كمي زمان لازم باشه. آمين.

Wednesday, September 14, 2005

رد پا!

آقا چه عجب، بالاخره اين hint counter ما دوباره فعال شد و من مي تونم ببينم كه چه خبر بوده اينجا. مي دونين بيشتر يه جور حس فضوليه، اينكه بري ببيني از كجاهاي دنيا مي آن وبلاگت رو مي خونن بهت حس خوبي مي ده. با اينكه نمي تونم بفهمم كه اون آدم كي بوده، مي شناسمش يا نه، غريبه است يا آشنا؛ ولي دوست دارم رد پاها رو دنبال كنم. البته بيشتر دوست داشتم كه كامل بدونم چه كساني هستن اونايي كه مي آن به خونه من...
به هر حال خوشحالم كه دوباره اسباب فضولي من راه افتاد!!!!!!!!!

Monday, September 12, 2005

باز باران...

باز باران، با ترانه، با گوهرهاي فراوان، مي خورد بر بام خانه....
چند وقتيه كه نمي رسم درست و حسابي به وبلاگم سر بزنم، دلم براي نوشتن درست و حسابي و با همه جزئيات تنگ شده. درگير كارهاي مراسممون هستم و نه به كارم مي رسم، نه به خودم، نه به وبلاگم. تا عصر كه سركارم، بعد مي رم دنبال خريد و كارهاي خاص اينجور مراسم؛ بعد هم خونه و مثل جنازه افتادن رو تخت و يه خواب عميق جوري كه نمي فهمم كي صبح مي شه.
حال و هوايي كه الآن بر اطرافم مستوليه رو دوست دارم، يه جور هيجان خاص، يه بدو بدوي دوست داشتني. بوي مهر و مدرسه هم كه مي آد، حالم رو خوشتر از هميشه مي كنه.
چند شب پيش با حامد رفتيم پارك پرواز، تا حالا نرفته بودم، اما تعريفش رو زياد شنيده بودم. يه فضاي سبز، يه چمن صاف و مسطح بالاي تهران، تو ارتفاع زياد، روي يه تپه، جايي كه انتظار ديدن زمين صاف رو نداري. از اون بالا همه شهر رو زير پات مي بيني و متوجه آرامشش تو شب مي شي، برخلاف تمام هياهوي روزانه اش. اين منظره آرامش شهر رو به من هم منتقل مي كنه. فارغ از همه دويدنهاي روزانه، مي توني يه ساعت بشيني و سكوت باشه و نسيم خنك كه صورتت رو نوازش مي كنه تا براي يه خواب راحت آماده ات كنه.
دلم شمال مي خواد و نم نم بارون و شومينه هيزمي و يه پتو...
باز باران..........

Tuesday, September 06, 2005

تو اين مملكت نمي شه لباس خريد!!!

نمي دونم جديداً سري به اين مغازه هاي پر زرق و برق لباس فروشي زدين يا نه. من الآن چند روزه كه به اين درد مبتلا شدم و ديشب ديگه به اين نتيجه رسيدم كه از همون لباسهاي قديميم استفاده كنم خيلي بهتره تا بخوام اين لباسهاي مضحك رو تنم كنم. نمي دونم اين طراحهاي لباس چه فكري مي كنن كه اين طرحهاي مسخره رو مي دن، به قول يكي از استادهاي دانشگاه –استاد ملكيان عزيز- تير خلاص رو به شعور بشريت زدن!
از اول هفته تا حالا به همه جاي اين شهر درندشت سر زدم تا شايد بتونم يه لباس مناسب براي مهموني اين پنجشنبه براي خودم دست و پا كنم، اما نشده كه نشده. حتي از سخت گيريهايي كه معمولاً تو خريد دارم دست برداشتم و ديگه همه مدلي رو پرو مي كنم به اين اميد كه شايد تو تن قشنگ باشه. به نظرم لباسا دو دسته شدن: يه سري به قول بر و بچ شديداً جواد! و سري ديگه به سليقه روشنفكران عزيز غربزده مديست مورد تهاجم فرهنگي قرار گرفته!!! بابا اگه يكي بخواد يه لباس نرمال بپوشه بايد چه كنه؟ من كه پيدا نكردم، همه جا هم سر زدم، از همه مدل، بالاي شهر، پائين شهر، مركز شهر؛ ولي پيدا نكردم، شما اگه سراغ دارين بگين.

Saturday, September 03, 2005

مهمترين اتفاق

خيلي وقته كه فرصت نكردم تا به اينجا سري بزنم؛ اما امروز دلم هواي اينجا رو كرد. اين چند وقته سرم حسابي شلوغ بوده و وقت سر خاروندن هم نداشتم، چه برسه به وبلاگ نويسي. البته اين شلوغ پلوغي(!) تا يه ماهِ ديگه فكر كنم ادامه داشته باشه و بنده بايد همچنان بدواَم. اما دويدنش از نوع خوب و دوست داشتنيه. يعني آدمو از پا نميندازه.
به هر حال، از همه اينا كه بگذريم سخن دوست خوشتر است! اگه وبلاگ من رو خونده باشين از ماجراهاي من و حامد خبر دارين. همونطور كه قبلاً گفتم دوره سختيهامون تموم شد و به وعده موعود رسيديم! تا حالاش كه خوب بوده، از اين به بعدشم خوب خواهد بود. آخر اين هفته قراره مهمترين سند زنديگيمون رو هم امضا كنيم، يعني در واقع مهمترين اتفاق زندگي هر آدمي رو ما پنجشنبه تجربه خواهيم كرد. پنجشنبه 17/6/1384.