Tuesday, September 19, 2006

دلم تنگ شده بود...

سلام؛
مدتهاست که ننوشتم، مدتهاست که ديگه از قلم و کاغذ دورم و اگه هم قرار باشه بنويسم تايپ مي کنم. اما امروز دوست داشتم که بيام و بگم که دلم براي همه اون روزها چقدر تنگ شده. چقدر دلم هواي اون دوران رو کرده...
چند روزي مي شه که همه فکرم شده خاطرات قشنگ دانشگاه. خاطراتي که حاضر نيستم جاشونو تو ذهنم به چيز ديگه اي بدم. اين چند روز حس مي کنم چقدر از هم دور شديم. چقدر براي هم وقت کم داريم. چقدر آدم بزرگ شديم ...

Monday, July 03, 2006

من كجا بودم!!!

سلام خونه من، سلامي به سلامتي اين چند ماهي كه بهت سر نزده بودم. نه سرم چندان شلوغ بوده، نه كار خاصي داشتم؛ تنها چيزي كه بوده حال و حوصله نوشتن نداشتن بوده!!! دوران جديد و در نوع خودش خاصي رو تجربه كردم. دوراني پر از سربالايي و سرپائيني. چه خوبه اين زندگي با همه اتفاقاي رنگارنگش. سر بالائياي نفس گيرشه كه به آدم اجازه چشيدن مزه خوش سرپائيني رو مي ده. تو اين چند وقت فهميدم تا سختي نكشي، خوشيها بي معني ان. يعني لذتهايي كه با سختي به دست مي آري اصلاً مزه اش با بقيه لذتها فرق داره، شيرين تره، موندگارتره، عميق تره...
يكي از كاراي بزرگي كه كردم، بزرگ به معناي واقعي كلمه، دل كندن از كار قبليم بود. كاري كه ديگه چند وقتي بود كه معايبش به منافعش مي چربيد و براي من جز آب باريكه و جمع دو سه تا دوست و همكار مزيتي نداشت. بايد مي كندم، بايد جابجا مي شدم تا لااقل به نصف خواسته هاي شغليم مي رسيدم و خدا رو شكر دارم مي رسم. حس مي كنم يكي از بزرگترين و بهترين تصميم هاي زندگيم بود. جدا شدن از محيطي كه چند سالي توش بودم، جرات نه گفتن رو پيدا كردن، جرات ريسك كردن، پافشاري كردن رو تصميمي كه اطرافيان خيلي باهاش موافق نيستن و... همه و همه برام عالي بود. بهم حس غرور و استقلال فكري خاصي رو داد. بهم اعتماد به نفس داد، اينكه اون كاري رو كه بخوام مي تونم انجام بدم.
چند وقت بود كه عادت كرده بودم فقط شاكي باشم و غر بزنم. ايراد بگيرم و هيچ حركتي نكنم. انقدر كه بعضيها بهم مي گفتن تو از اونجا بيرون بيا نيستي؛ الكي حرفشو نزن. راستم مي گفتن، كاري نمي كردم براي اينكه شرايط رو عوض كنم، جز شكايت از زمين و زمان؛ حتي تو همين وبلاگ هم آثارش ديده مي شد. شايد مي ترسيدم، ترس از جدايي از محيط و همكارا، ترس از بيكاري، ترس ِ از دست دادن استقلال مالي، ترس از نه گفتن به مافوق، ترس از محيط كار آينده و خيلي ترسهاي ديگه...
حالا خوشحالم كه تونستم تصميم بگيرم و عمل كنم. راضي ام، راضي ِ راضي....
سر فصل اتفاقاي ديگه هم اين بود:
• اولين عيد متاهلي و اتفاقاي خاص خودش
• دنبال كار گشتن و امتحان و مصاحبه و گزينش و بالا و پائين كردن شرايط
• گرفتن اولين كار پروژه اي جدي عمرم و همكاري با عزيزترين!
• اومدن مژگان به ايران و دور هم جمع شدن دوباره دوستاي مدرسه
• و ... كه يادم نمي آد؟؟؟؟!!!!!!!!!

Sunday, February 12, 2006

هنوزم بي حوصله ام!

اين چند وقت در مجموع نه حس نوشتن داشتم و نه وقتشو.
بعد از مدتها با بچه ها دور هم جمع شديم و مثل قديمها حرف زديم -بچه هاي مدرسه-. اصولاً بچه هاي شر و شوري نبوديم؛ به قول مامان شوري مثل جووناي هم سن و سالمون رفتار نمي كنيم، اهل پارتي و بزن و برقص و دوپس دوپس(!) نيستيم. معمولاً دور ِهمي هاي ساده اي داشتيم، مثل پيرزنها دور هم مي نشستيم، در مورد خودمون، اعتقاداتمون، كشورمون و ... حرف مي زديم. شايد هيچ وقت هم حرفامون نتيجه خاصي نداشته باشه، ولي لااقل مي دونيم چند تا آدم شبيه هميم كه حرف همو مي فهميم. در واقع گوش مجاني گير مي آريم براي اينكه حرفايي رو بزنيم كه اگه جمع شه خفت آدم رو مي چسبه. اينجوري همه سبكتر مي شيم. بعد از مدتها ديدن اين بچه ها يه انرژي دوباره بهم داد. سبا، شوري، مريم، مونا، فاطمه، فريده، بهناز.
اين چند روز تعطيلي رو هم دسته جمعي رفتيم شمال. خوب بود، خيلي خوب بود. بعد از پنج شش ماه آب و هوايي عوض كرديم. چقدر من شمال رو دوست دارم، هر دفعه كه مي خوام برگردم غصه مي خورم. كاش امكانات ايران تو همه جا يكسان بود، اونوقت احتمالاً شمال زندگي مي كردم.
اومدم بنويسم كه شايد خوب شم و حوصله ام سرجاش بياد، اما نيومد، هنوزم بي حوصله ام...

Sunday, January 08, 2006

چي شده كه الآن شاكيم؟

گاهي اوقات انتظارات و توقعاتي كه از آدمهاي دور و برمون داريم برآورده نمي شه. بسته به اينكه اين آدم براي ما چه جايگاهي داره، اين موضوع ما رو كمتر يا بيشتر ناراحت مي كنه. علاوه بر اين اگه اين اتفاق براي دفعات كمي بيفته مي تونيم اون رو بپذيريم و توجيهش كنيم اما وقتي هر روز به نارضايتيهامون اضافه مي شه، ديگه تو اصل جريان شك مي كنيم. نه به اصل جريان، به اينكه چرا اين اتفاقات داره مي افته؟ كجاي كار ايراد داره؟ كجاي اين چرخه معيوبه؟
الآن تو ذهن من همچين سوالي ايجاد شده. انتظاراتم، توقعاتم برآورده نشده؛ و به دنبال علت مي گردم. شايد انتظاراتم اصلاً بي جاست، شايد توقعم زيادتر از ظرفيت طرف مقابلمه، شايد طرف مقابلم نمي دونه كه من چه نيازي دارم، شايد من جواب توقعات اون رو ندادم و حالا اينو دارم در جواب توقعات برآورده نشده اش دريافت مي كنم، شايد، شايد، شايد...
يعني كدومش براي من درسته؟ چي شده كه الآن شاكيم؟ ناراحتم؟ هان؟!!....

Saturday, January 07, 2006

بايد برم

امروز يكي ديگه از همكارا از شركتمون رفت. من هم وقت رفتنم شده و فكر نمي كنم اونور سال ديگه اينجا باشم. احساسم در مورد محل كار اينه كه بايد راطه برد - برد باشه و هر دو طرف قضيه از اون نفع ببرن؛ اما الآن چند وقتي مي شه كه اين عبارت در مورد من صدق نمي كنه و اينجا چه از لحاظ كاري، چه اجتماعي، چه مادي براي من نفعي نداره و اين منو آزار مي ده.
تغيير رو دوست دارم و فكر مي كنم بدون تغيير و تنوع تو زندگي ديوونه مي شم. زندگي كارمندي رو هيچ وقت دوست نداشته و ندارم. فكر كنم تو اين وبلاگ هم بارها اين موضوع رو گفته باشم. تو رشته ما خيلي از اوقات مي شه كه office less كار كرد. ولي مديريت سنتي اين مملكت اجازه اين نوع كار كردن رو نمي ده.
الاآن تمام حسم اينه كه بايد برم...كفشهايم كو؟

Wednesday, January 04, 2006

اسباب كشي!

چند وقته تو فكرم كه يه اسباب كشي وبلاگي بكنم و "خونه من" رو به جاي ديگه اي ببرم. از وقتي كه اين فيلترينگهاي مسخره هم اعمال مي شه و بعضي از ISPهاي ترسو هم blogspot و blogfa و... رو فيلتر كردن، و در نتيجه خود اينجانب هم نمي تونم "خونه من" رو درست و حسابي زيارت كنم، انگيزه بيشتري پيدا كردم براي اين جابجايي. اين دفعه يگه نمي خوام سراغ بلاگر ديگه اي برم كه باز با خوردن تقي به توقي(!)، وبلاگم بسته شه. يه دومين رجيستر شده و يه هاستينگ حاضر و آماده هم داريم كه بايد كم كم دستي به سر و گوشش بكشيم و از توش به وب سايت يا شايدم وبلاگ در بياريم. حالا URLاش رو بعداً‌ كه حاضر شد به استحضار مي رسونم. فعلاً مخفي بيد!!!

Sunday, January 01, 2006

امروز

*
سال نو ميلادي مبارك. چه زود مي گذره اين عمر...
*
در حال حاضر دوست دارم يه سفر برم فرانسه و مقبره برنادت سوبيرو رو از نزديك ببينم، چند روزيه كه فكرم رو مشغول كرده...
*
امروز حميدرضا رفت انگليس. هربار كه اين مهاجرتها تو اقوام و دوست و آشناها پيش مي آد؛ من الكي الكي با خودم درگيري پيدا مي كنم. يكي نيست به من بگه تو رو سننه؟!!!!!! شايد بيشتر فكر كردنام به خاطر ترس از عاقبت خودم باشه. اينكه وقتي بريم چي مي شه؟ اصلاً بريم؟ عزيزايي كه مي مونن چي مي شن؟؟