Saturday, December 25, 2004

مساله اين است، خواندن يا نخواندن!

اين وبلاگ هم چيز جالبيه ها، وقتي كه بهش فكر مي كني يه جورايي به دور مي رسي! آخه آدم نمي دونه اينجا ميآد كه براي كي بنويسه، براي خودش، براي شما، براي كي؟ من عادت نوشتن رو از زماناي دور –زماناي مدرسه- به ارث بردم. اون وقتا يه دفترچه كوچيك داشتم كه باهام بود و هر وقت كه دلم مي خواست؛ حتي اگه سر كلاس يا تو سرويس بودم؛ شروع به نوشتن مي كردم. اون زمانا كه خوب مثل الآن انقدر تكنولوژي نبود كه! يعني شايدم بود و ما از مرحله پرت بوديم! به هر حال اين عادت با گذشت زمان تبديل شد به وبلاگ نويسي و ديگه براي نوشتن نياز به دفترچهء كوچيك قديميم نبود. حالا بايد مي رفتي يه جايي رجيستر مي كردي و يه فضايي بهت مي دادن شروع مي كردي به تايپ. اين طرز نوشتن خيلي فرقها با قديم داره كه قطعاً خودتم خبر داري، اما چيزيش كه منو به دور و تسلسل ميندازه اينه كه اينجا بالاخره شخصيه يا نيست. من اون دفترچه ام بدجوري مال خودم بود! يعني همه مي دونستن كه نبايد بهش چپ نگاه كنن، اما اينجا...
اينجا رو نمي شه مخفي كرد. بعضي وقتا از كسايي مي شنوم كه مي آن و وبلاگم رو مي خونن كه شاخام در مي آد. مي دونين از سر زدن يه عده اي ذوق مي كنم. براي نيومدن بعضي ها شاكي مي شم. اما از اومدن بعضي ها هم... مي گم دوره باور كنيد، نمي دونم دوست دارم مطالب شخصيم رو همه بخونن يا نه. اگه دوست ندارم اصلاً چرا وبلاگ مي نويسم، چرا آدرسش رو مي گم؟ اگه هم دوست دارم كه ديگه اين حس خصوصي گرايي و تملك و اينا چيه؟ در واقع هم شخصيه، هم نيست. هم مي آي كه براي خواننده هات بنويسي، هم مي نويسي و نمي خواي بخونن. شايد باعث بشه اين حس كه حتي سانسور شده بنويسي. نمي دونم. به هر حال فعلاً كه مي نويسم و از نوشتنم لذت مي برم. به بقيه چيزاش هم بهتره كه فكر نكنم. يا مي خونن يا نمي خونن ديگه!

Sunday, December 19, 2004

تا كي؟

امروز از سحر email گرفتم؛ تا حالا حرف دلم رو نگفته بودم، اما ديگه دلم مي خواد بگم. هر بار كه ازش نامه اي مي گيرم، هر دفعه كه حرفاشو، درد دلشو مي خونم، بغض بدجوري گلومو فشار مي ده. من خيلي از دوستامو اينطوري از دست دادم، از دست كه نه، ازشون دور شدم، دوستاي صميمي و نزديكمو. از هر دوره اي از زندگيم ، صميمي ترينهاشون رفتن. نمي شه به رفتنشون خرده گرفت، خودم هم شايد برم. اما هر بار كه از يكيشون بهم خبر مي رسه گريه ام مي گيره. درسته كه به نبودنشون عادت كردم، ولي هنوز باهاش كنار نيومدم. اينجور وقتا تنها سوالي كه تو ذهنم مي چرخه اينه كه ايران تا كي مي خواد اينجوري باشه كه جووناش در حسرت رفتن باشن؟ بدونن كه رفتن با همه مشكلاتي كه داره بهتر از موندنه؛ درد غربت و تنهايي رو به جون بخرن اما اينجا نمونن. شايد اونور بتونن به اون چيزايي كه مي خوان برسن... تا كي؟

Sunday, December 12, 2004

گذشته

ديدين بعضي وقتا يه چيزايي از گذشته هست كه دوست نداري اصلاً بهش فكر كني، اما گاهي با يه اتفاق كوچيك، يه حرف بي غرض، يه نوشته نامربوط به يادش مي افتي؟ اين چيزا، اين خاطره ها، هيچ وقت پاك نمي شن، هيچ وقت از ذهن نمي رن، فقط مي شه از فكرشون "فرار" كرد.
دلم مي خواد بتونم يه راهي پيدا كنم، يه راهي براي ترميم اين ذهنيت، يه روشي براي قشنگ شدن تصوير اون خاطره، يه جرات براي فرار نكردن از گذشته.
تا آخر عمر نمي شه بار گذشته ها رو با خودت بكشي، تا ته زندگي نمي شه از يه اسم، يه زمان، يه خاطره فراري باشي. براي همينه كه دنبال راهم. مي خوام يه دفعه، بشينم با خودم خلوت كنم و فكراي بدي رو كه از اون زمانا تو ذهنمه دور بريزم، مي خوام با خودم بگم كه هر اتفاق رو مي شه به چشم يه تجربه ديد، يه تجربه تلخ يا شيرين. اما چه تلخ و چه شيرين از هر تجربه اي هم مي شه درس گرفت. درسي براي بقيه راه، براي جلوگيري از تكرار اشتباه، براي بهتر و بهتر شدن.
يعني مي شه؟

Tuesday, December 07, 2004

عزيزترين

" آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست،
هر كجا هست خدايا به سلامت دارش. "
اين چيزيه كه عزيزترينم اون قديما وقتي مي خواستم برم مسافرت تو وبلاگش برام نوشت. الآنم دوباره مي خوام برم مسافرت و ناخودآگاه اين شعر به يادم افتاد.
عزيزترينم، هميشه بهترين بودي و هستي.

Tuesday, November 30, 2004

سبز ِ سبز

امروز صبح اول صبح كه اومدم اينجا يه email ِ جالب گرفتم. انقدر برام جالب بود كه قبل از هر كاري اومدم و دارم ابنجا مي نويسم. بعضي اوقات دلم مي خواست وقت داشتم و هر وقت كه دوست داشتم مي نوشتم. براي نوشتن دغدغه اي نداشتم. اما همون جريان كاشكي رو كاشتم و ايناس ديگه.
"من چه سبزم امروز،
و چه اندازه تنم هوشيار است!
نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه.
چه كسي پشت درختان است؟ ...
ظهر تابستان است. سايه ها مي دانند، كه چه تابستاني است.
سايه هايي بي لك، گوشه اي روشن و پاك،
كودكان احساس! جاي بازي اينجاست....
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم، كه دلم مي خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.
دورها آوايي است، كه مرا مي خواند...." *
خودم از نوشته ام خنده ام گرفت. مي دونين چرا؟ آخه نوشته قبلي ام اين بود كه حرفاي ديگران ديگه برام مهم نيست. اما حالا باز اومدم مي گم از email ِ يكي شنگولم. آهاي مردم، به گوش باشيد!!! غزال بيدار است!!! اشتباه نكنيد بابا، اين با اون فرقش تفاوت ميان ماه من تا ماه گردون ِ ها. از ما گفتن بود.
آقا چشم شيطون كور، گوش شيطون كر، سبز ِ سبزم امروز ، و تنم هوشيار است. دلم هم نمي خواد كه هيچ اندوهي سر رسد از پس كوه.
دورها آوايي است كه مرا مي خواند...

Saturday, November 27, 2004

به قول حامد، راضي يا نا راضي؟

گاهي وقتا نوشته هاي بعضي ها، آدم رو عصبي مي كنه. حتي شايد چيزي ننوشته باشن، فقط يك خط. اما اون يك خط هم مي تونه اعصاب آدم رو خط خطي كنه و روزي رو كه خيلي قشنگ شروع شده، زشت كنه. انگار مي آن و مي نويسن فقط براي اينكه بگن ما هم هستيم.
اما خوشبختانه ديگه مثل قديما نيستم. ياد گرفتم كه براي حرف هر آدمي ارزش قائل نباشم. ياد گرفتم كه از اظهار فضلهاي هر ننه قمري دلخور نشم. مي دونين، براي خودم يه محدوده دارم، محدوده اي تنگ تر از قبل، كه توش جاي آدماي خاصه. بيرون اون هر كس مي خواد، هر چي بگه، برام مهم نيست. شايد ذهنمو يكي دو دقيقه مشغول كنه، اما جداً همون يكي دو دقيقه است. بعدش چنان از يادم مي ره كه انگار اصلاً نشنيده بودم.
لابد مي گي اگه اينجوريه پس چرا اومدي اينجا اينو نوشتي، اگه برات مهم نيست نوشتني هم نداره. اما بايد بگم كه دقيقاً براي اين نوشتم كه اعلام كنم ديگه خيلي ها برام مهم نيستن.
امروز جز روزاييه كه سر حال، قبراق، مي خوام يه هفته شلوغ كاري رو شروع كنم. پر از انرژي ام. سرشار از حس قشنگ زنده بودن، ادامه دادن و لذت بردن.
زندگي قشنگه، آسمون آبيه، حامد بهترين كسيه كه مي تونه باشه، كار خوبه و منم همه چي رو دوست دارم. پس ديگه چي مي خوام؟
راضي ام، راضي ِ راضي.

Monday, November 22, 2004

مرجان

پارسال اين موقع اونم بين مابود. اونم مثل ما نفس می کشيد، راه می رفت، حرف می زد، غذا می خورد و زندگی می کرد.
اما الآن یک ساله که دیگه نیست. نه اینکه نیست، پیش ما نیست. هیچ وقت آخرین باری رو که باهام حرف زد یادم نمی ره. تو بیمارستان، بهم گفت غزال برام دعا کن که زودتر از اینجا بیام بیرون، نمی دونی بیمارستان چقدر بده. وحشتناکه. آدم اینجا دلش می گیره، حوصله اش سر میره. منم جوابش رو دادم که مطمئن باش زود می ری خونه. زودتر از اونی که فکر کنی و براش دعا کردم...
چند روز بعدش رفت تو کما. آخرین باری که دیدمش تو یه اتاق بود که از پشت شیشه اش باید می دیدیمش. اون طرف شیشه پنج تای دیگه هم بودن، همه اشون در انتظار یه تغییر بودن، در انتظار مرگ...
فردای اون روزی که رفتم پیشش زنگ زدم که هماهنگ کنم برای رفتن دوباره؛ اما دیگه نبود. بردنش بهشت زهرا.
حالا یک سال گذشته، یک سال که اون بین ما نیست و هر از چندگاهی به یادش می افتیم و می گیم که خدا بیامرزدش. هنوزم باورم نمی شه که نباشه. هنوزم فکر می کنم تو گوشه دیگه شهر داره زندگی می کنه و فقط من ازش خبر ندارم.
یادش به خیر و روحش شاد.

Wednesday, November 10, 2004

نفس راحت

با عرض پوزش از همه انسانهاي مودب، بايد رسماً اعلام كنم كه زاييدم!!!!
بعد از اون پروسه چند هفته اي كارخونه رفتن، يك پروژه جديد براي ما تعريف شد كه فاز اول كار رو بايد براي امروز demo مي داديم. يك پروژه جديد با يك ابزار جديد در مدت زمان يك هفته. يعني جداً الآن كه دارم مي نويسم ديگه چشمام از زور درد نمي خوان كه باز بمونن. هفته جالبي بود، پر از مطالب جديد و با كلي كار. اميدوارم همه اين چيزايي كه در عرض اين مدت كم تو ذهنم رفت، بعد ِ يك مدت كم هم از ذهنم نره.
الآن فقط مي شه گفت كه آآآآآآآآخييييييييييييييييييييييييشششششششششششششش!
فاز اول تموم شد، مي شه يه كم نفس راحت كشيد، وب گردي كرد، ميوه خورد، چايي رو قبل از اينكه يخ بشه خورد، زود رفت خونه، و .... البته همه اينايي كه ميگم تا شروع فاز دوم كاره كه اونم از شنبه شروع مي شه و امروز هم چهارشنبه است : )))))))))))
حالا بازم اين خودش غنيمته، پس مي ريم كه خوش باشيم. هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااا.

Tuesday, November 02, 2004

دوست

چقدر خوبه با دوستاي قديمي بودن، حرف زدن و وقت گذروندن. امروز از اون روزاييه كه به ياد همه دوستام افتادم. دوستايي كه يه زماني بيشتر وقتمو با اونا مي گذروندم و حالا خيلي هاشون رو سالي يه بار هم نمي تونم ببينم. دوستايي كه تو دوره هاي مختلف زندگيم با هم دنياي مشتركي داشتيم. دوستايي كه هر چقدر هم كه از هم دور باشيم، وقتي كه به هم مي رسيم هنوز نزديكيم… شوري، مريم، سحر، روناك، مارال، منصور، آفتاب، مژگان ، مونا و… الآن كه اومدم اسمشونو بيارم متوجه شدم كه تعدادشون بيشتر از اين حرفاس كه بخوام همه رو نام ببرم. جداً چقدر دوست داريم ما آدما.
خيلي هاشون ديگه ايران نيستن، بعضي هاشون اينجان اما به خاطر شرايط روزگار همو خيلي كم مي بينيم، بعضي هم كه هنوز هستن و اي مي بينيم همو هر از چند گاهي.
دوستام، دوستون دارم و دلم براي همتون تنگ شده. تنگِ تنگِ تنگ.

Wednesday, October 27, 2004

بي خانمان

با عرض پوزش از همه عزيزاني كه اين چند روز اومدن اينجا و همون نوشته هاي قديمي رو هي دوباره ديدن و شايد هم هي دوباره خوندن! به خدا تقصير من نبود!!! اگه نه حتماً بهتون افتخار مي داديم و مي اومديم يه چند خطي مي نوشتيم و شما رو مزين و منور مي نمومديم!!!!!!!
آره خلاصه مادر جان، ما اين چند روزه را كه در محضر علمايي چون شما نبوده ايم ، به جاش در محضر كارگران كارخانه به سر مي برديم و آنجا از تكنولوزي روز بي نصيب بوده ايم. شرمنده!!!
ولي جدي چه سخته بي كامپيوتر بودن ها! بايد كم كمك Notebook ِ رو جورش كرد. خدا همه ما رو با كامپيوتر محشور كنه!!!
الآنم خيلي وقت ندارم. باز بايد يرم كارخونه، پس تا برنامه بعد خداحافظ.

Monday, October 18, 2004

نسیم وصل

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل،
چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من
ز من هر آنکه او دور، چو دل به سینه نزدیک،
به من هر آنکه نزدیک، از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی،
که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من
ستاره ها نهفته، در آسمان ابری،
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من.

نفست گرم، دست مریضاد، الحق که جای پدرت رو خوب پر می کنی. همایون شجریان رو می گم. با صداش خیلی حال می کنم. خیلی خیلی زیاد.
اگرچه اصلاً حال و هوام، حال و هوای این شعر نیست و هوای گریه ندارم!، ولی دلم خواست براتون بنویسم این شعر رو.
امروزم حالم خوبه، سرحال و قبراقم و آماده برای یک روز عالی. ( تا کور شود هر آنکه نتواند دید!!!!!!!!!!!!!:0 – اگرچه می دونم همه می تونن ببینن!!!)

اینجا می تونین بیشتر از این آلبوم مطلع شید. (نسیم وصل)

Sunday, October 17, 2004

غذا کجاس؟

روزه گرفتن هم عجب کار سختیه ها، مخصوصاً بدون سحری! دیگه دارم می میرم رسماً. انرژیم به صفر رسیده. دلم می خواد زودتر برم خونه. زود ِ زود ِ زود. برم خونه، یک عالمه غذاهای چرب بخورم.نفهمیدیم جی شد ما جوگیر شدیم روزه گرفتیم. شما فهمیدین؟!
الآن زنگ زدم سفارش همه مدل غذا دادم برای افطار، با اینکه زیاد نمی خورم ها، اما دلم می خواد همه چی باشه، که اگه هوس چیزی رو کردم، منتظرش نمونم و حسرت نخورم. دلم غذا می خوااااااااااااااد........
فسنجون با برنج، ته دیگ سیب زمینی، ماکارونی، قرمه سبزی، زولبیا و بامیه، سبزی خوردن خیس با پنیر، نون بربری داغ، همه چی ِ همه چی.
کاشکی الآن افطار بود.....

Tuesday, October 12, 2004

سالاد!

امروزم از اون روزاییه که حامدو با همه وجودم دوست دارما!!!!!!
شده تا حالا بخواین به یه نفر لطف کنین، گند بزنین؟؟؟ همین دیشب من این کارو کردم! با حامد رفته بودیم بیرون غذا بخوریم، داشتیم سالادمون رو می خوردیم. من دیگه حس سالادخوریم نیومد، گفتم بذار سالادو بذارم جلوی حامد تا اون که عشق سالاده بتونه راحت تر بخوره، جاتون خالی آقا هل دادن ظرف سالاد همانا و برگشتنش روی حامد همان... در نظر بگیرین که یه ظرف سالاد سسی بریزه رو شلوار و پیراهنتون، چه حسی بهتون دست می ده؟ من که اگه خودم بودم تا سر حد جنون حرص می خوردم و شایدم عصبانی می شدم. البته بخش عصبانیتش بستگی به این داشته که لباسم چه لباسی بوده باشه و طرفم چه کسی.
خلاصه صحنه این شد که یه گُله سالاد ریخت رو لباسای بچه ام. پر کاهو و گوجه و سس... منم این وسط خنده ام گرفته بود مثل چی. حالا بخند، کی نخند. وقتی هم متوجه شدم که بقیه هم دیدن ماجرا رو و دارن بهمون می خندن، منم بیشتر خنده ام گرفت. خلاصه سالادا رو از رو لباسای حامد ورداشتم و ریختم تو ظرف. بعد هم با دستمال سعی کردم لباسش رو تمیز کنم. حامد بچه ام یه نموره عصبانی شده بود، اما به روی مبارکش نمی آورد. فقط گفت اگه الآن هرکس دیگه ای بود در رفته بود چون قطعاً می دونست چه کارش می کردم! بعد بهش گفتم حالا تکون نخور، بذار رو لکه ها نمک بریزم جاش نمونه!!!!!!!! :)))))))))) خودتون دیگه حتماً حدس می زنین قیافه حامدو دیگه........
اینم از جریان دیشب. جاتون خالی دوتایی کلی خندیدیم. فقط تنها چیزی که جداًً بعدش تاسف خوردم این بود که چرا اون صحنه از حامد عکس نگرفتم. هنوزم می گم، چرا یادم رفت ازش عکس بگیرم آخه؟؟؟؟؟؟

Saturday, October 09, 2004

نوبت دیوانگی

دیشب جاتون حسابی خالی بود. رفتیم تئاتر نوبت دیوانگی کاری از هادی مرزبان. با بازی فرزانه کابلی و ایرج راد. توصیه می کنم اگر می تونید برید ببینید. داستان زندگی شمس تبریزی و مولانا به تصویر کشیده شده بود. اگرچه به اندازه "خاطرات هنرپیشه نقش دوم" قوی نبود، اما حتماً ارزش دیدن رو داشت. البته باید حق هم داد که به قوت اون نباشه، چون "خاطرات هنرپیشه نقش دوم" نوشته بهرام بیضایی بود و قطعاً کاری با کارگردانی هادی مرزبان و نویسندگی بهرام بیضایی کمتر هم نمی شه ازش انتظار داشت...
ما که راس 6.5 اونجا بودیم، اما با اون وجود خیل تماشاچی بود که به سمت درهای تالار وحدت هجوم آورده بودن و می خواستن حتی شده یه بلیط برای بالکن گیرشون بیاد. اون وسط، میون اون هیر و بیر از همه جالب تر گیر حراست بود که جلوی خانومهای به اصطلاح بدحجاب رو می گرفتن و نمی ذاشتن که برن تو. بابا آخه اونجا که دیگه جای گیر دادن نیست که. البته از انصاف هم نگذریم بعضی ها فکر کرده بودن که عروسی دعوت شدن و با موهای سشوار کشیده و حتی شینیون شده!!!!!، با آرایشی با قطر نیم سانتی متر روی صورت اومده بودن اونجا. از بین همه این شلوغی ها و بعد از چک شدن قیافه و بازرسی کیف و دفتر و دستک تونستیم وارد سالن بشیم. با حدود ده دقیقه تاخیر نمایش شروع شد.
آقا برا خاطر رقص سماعش هم که شده برید! با اینکه بعضی از جاها یه کم هماهنگ نبودن ولی در مجموع می شه گفت که عالی بود. بازی فرزانه کابلی هم بد نبود.
اینطوریا دیگه، برید خودتون ببینید اصلاً! حال ندارم بنویسم!!!
حال ندااااااااااااااااااااارم.......

Tuesday, October 05, 2004

آقا نمیرید!

می گن تا وقتی سالم باید قدرشو بدونی ها، اگه نه خدا به داد برسه وقتی که گذارت به این بیمارستانا بیفته. همون آقایی که گفتم چند روز پیش فوت شدن ها، بیمارستان هنوز جنازه رو به خانواده اش تحویل نداده! گفتم که این آقای خدابیامرز تقریباً یک ماهی رو بیمارستان بستری بودهو چون بیمارستان خصوصی بوده و روش هم 4 تا عمل انجام شده بوده، الآن حدود 15 میلیون تومن از خانواده اش می خوان تا جنازه رو تحویل بدن. اونم چه خانواده ای. چند تا بچه. مادر که ندارن، پدربزرگشون هم خیلی پیره. حالا این وسط بحث شده که کی پولش رو بده و از کجا بده!!! تا زنده ای لذت ببر و گرنه وقتی مردی حتی معلوم نیست چه بلایی سر جسدت بیاد. یاد این شعر افتادم:
"نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد،
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت،
ولی بسیار مشتاقم، که از خاک گلویم سوتکی سازند، به دست کودکی گستاخ و بازیگوش؛
و او یکریز و پی در پی، دم گرم خموشش را در گلویم سخت بفشارد.
بدینسان بشکند دائم سکوت مرگبارم را..."

Sunday, October 03, 2004

انا لله و انا الیه راجعون.

دیشب که خبر فوت یکی از آشناهامون رو شنیدم، یه جورایی دلم برای نوع بشر سوخت! درسته که یه دنیای دیگه هست و ما آدما بعد از اینکه تو این دنیا منقضی شدیم، دوباره تولید می شیم و از نو یه تاریخ انقضای بی نهایت رو پیشونیمون می خوره و می ریم یه جایی که می گن بهتره. اما همه اینها باعث نمی شه که اینجا رو دوست نداشته باشیم و به امید یه جایی که هیچ تصوری ازش نداریم، دلمون بخواد که بمیریم. چه جوری می شه برای کسایی که مردن ناراحت نبود؟ فراموششون کرد و به نبودنشون عادت کرد؟ اونم کسایی مثل پدر و مادر.
این آدمی که دیشب فوت شد، جریان مرگش طول و درازه. خانواده این آقا با سه خانواده دیگه رفتن مسافرت. توی مسیر برگشت، دو تا تریلی با هم تصادف می کنن و یکی از اونها چپ می شه روی 5 تا ماشین. که متاسفانه 2 تا از ماشینها مال این فامیل بوده. خانوم این آقا و خواهرزاده خانومش جا به جا فوت می کنن، بقیه هم لت و پار می رن بیمارستان. الآن حدود یک ماهه که از این حادثه گذشته و این آقا هنوز تو بیمارستان بوده و از مرگ همسرش هم بی اطلاع بوده. حالا دیشب خبر آوردن که خودش هم فوت کرده.
دیشب وقتی خبر رو شنیدم فقط برای بچه های این خانوم و آقای مرحوم دلم سوخت. چه سخته تحمل غم از دست دادن دو عزیز، در یک ماه، اونم کی؟ پدر و مادر. اصلاً وقتی به یاد این می افتم که بچه ها بعد از فوت مادرشون فقط از خدا خواستن که پدرشون زودتر خوب بشه و پیششون برگرده، دلم بیشتر می گیره.
تنها چیزی که حالا می شه از خدایی که آرزوی اول این بچه ها رو برآورده نکرد، خواست؛ اینه که: خدایا تحمل این مصیبت رو به اونها بده و خودت ازشون مراقبت کن. خدایا درهای رحمتت رو به روی همه بندگانت باز کن. آمین...

Wednesday, September 29, 2004

عدالت؟

یکی از چیزایی که خیلی وقتا دلم خواسته در موردش حرف بزنم، بحث عدالت خداست. امروز دوباره یه صحنه هایی دیدم که به یاد این موضوع افتادم. صحنه هایی که همیشه از دیدنش ناراحت می شدم و می شم. منظورم اختلاف طبقاتی موجود در جوامعه!!! دارم جدی حرف می زنم. از روزی که معنای پول رو فهمیدم و دیدم پولدار و فقیر رو، و از روزی که شنیدم که خداوند عادله، این سوال تو ذهنم ایجاد شد و خیلی از اوقات آزارم داد. من هیچ جوری نمی تونم معنی این عدالت رو درک کنم، بعضی ها تو رفاه کامل به دنیا می آن، بی هیچ سختی ای زندگی می کنن، از زندگیشون لذت می برن، و در نهایت احترام می میرن؛ و در عوض بعضی ها تو نکبت و بدبختی به دنیا می آن، بزرگ می شن، و می میرن. این کجاش عدالته؟؟ هان؟ بهم نگین که عدالت خدا تو این دنیا نمود پیدا نمی کنه، چون اصلاً قبول ندارم این نظریه رو. یعنی از این پولدارای بی محنت، از این مرفه های بی درد، هیچ کدوم بهشتی نیستن؟ همشون آدمای پست و رذلی اَن و می رن جهنم؟ یا بدبخت بیچاره های این دنیا همشون فرشته ان و جهنم نمی رن؟ همه پاکن و جاشون تو بهشته؟ اگه این نیست، پس چیه این چرت و پرتی که می گن عدالت تو اون دنیا نمود پیدا می کنه؟ یا از اون احمقانه تر وقتی که می گن به هر کس به اندازه ظرفیتش داده می شه. یعنی چی این حرف؟ اصلاً چرا به یکی ظرفیت کمتری داده شده که حالا به خاطر ظرفیت کمش بهش کمتر می دن؟ بعد هم، اصلاً گیریم که ظرفیتها با هم فرق می کنه، حالا چرا کسی که مثلاً ظرفیتش کمتره باید کمتر داشته باشه؟؟؟؟؟ نترسین، بهش بدین، ظرفیتش می ره بالا!
یک حرصی می خورم وقتی از این چیزا می شنوم. ولی جداً این سوالا از وقتای دور تو سرم چرخیده و می چرخه، اگه بلدین جریان چیه بهم بگین. تا شاید کمتر حرص بخورم!!!

بدون شرح!!!!!

امروز اول صبح، وقتی با حامدم حرف زدم، یه جورایی دلم گرفت. اصلاً وقتایی که سر حال نباشه ها، حال منم اساسی گرفته می شه. انگار اگه سر به سرم نذاره، اذیتم نکنه، یه چیزی بهم می گه که حالش خوب نیست، سر حال نیست. جالب اینه که هر دفعه که اینو بهش می گم ، انکار می کنه و می گه که نه، اصلاً اونطوری که تو فکر می کنی نیست. اما ته دل من چیز دیگه ای رو می گه.
به هر حال امروزم از اون روزایی بود که همه زندگی من سر حال نبود . البته اینم باید بگم که وقتایی هم که کارش زیاد باشه و فکرش مشغول کارش باشه هم اینطوری می شه، که متاسفانه 70% اوقات کارش زیاده.
دیروز داشتم با خودم فکر می کردم خوش به حال آدمای دوره های قبل، تو این عصر تکنولوژی، ماها از زندگیمون چیز زیادی نمی فهمیم؛ البته ما منهای مرفهین بی درد ها!!! حتی وقت اینکه همدیگه رو ببینیم و با هم فقط حرف بزنیم هم نداریم. ببینید چقدر بیچاره شدیم که باید حرفامونو تو وبلاگ بنویسیم، که نه وقت از کسی بگیره، نه از خودمون. اینجا می شه اومد و حرف زد بدون هیچ قرار قبلی، بدون نیاز به هیچ هماهنگی. چه برای اونایی که می نویسن و چه برای اونایی که می خونن. به قول منصور که همیشه می گه ارتباطات offline رو ترجیح می ده. اونجوری هر وقت که دوست داری، حوصله داری می ری از دوستت خبر می گیری، نه اینکه وقتی که اون دوست به تو نیاز داره........
حامد همیشه وقتی به نظر من سرحال نیست از سوال پرسیدن هم عصبانی می شه. قاط می زنه و می گه تو بهم تلقین می کنی که حالم بده، انقدر می گه که اگه حالم بد نباشه هم بد می شه. اما خوب منم دلم نمی خواد این شکلی ببینمش، دوست دارم بدونم چی اذیتش می کنه. می دونی، شاید اشتباه از اینه که فکر می کنم اونم مثل من اگه حرف بزنه، اگه بگه که چی ناراحتش می کنه، راحت تر می شه؛ ولی ظاهراً اینطوری نیست. خوب اینم از تفاوتهای جنس اول و دومه دیگه؛)
آخیش، انگار حالم بهتر شد، انگار وقتی حرف می زنم و می گم که چمه، تو اون فرصت خودم هم می تونم تجزیه و تحلیل کنم، پیشامد رو و این باعث می شه که راحت تر بهش نگاه کنم و باهاش برخورد کنم. راحت تر هضمش کنم.
اوه، اوه، اوه................
همین الآن ِ الآن، حامد بهم زنگ زد. دیدین، دیدین راست گفتم. خودشم انگار می فهمه، می فهمه که قبلش خوب نبوده، زنگ می زنه که وقتی خوب شده رو اعلام کنه. قربونش برم من که انقدر ماهه. عزیز.

Tuesday, September 28, 2004

یه کم غر!

دیدین بعضی وقتا آدم یه کاری رو انجام می ده، فقط برای اینکه مطمئنه که اون کار خوبه؛ بعد تازه وقتی جریان اتفاق افتاد می بینه که اصلاً به جوانب امر فکر نکرده بوده؟ بیینین، منظورم اینه که کاری که انجام دادی درست بوده ها، هیچ شکی هم توش نیست؛ اما بابت اون کار یه سری اتفاقاتی شاید بیفته که خوب نیستن (چقدر سخته غیر مستقیم و با ایما و اشاره صحبت کردن ها). خلاصه اگه ماجرا رو گرفتین، منم یه کاری از این نوع انجام دادم. الآنم مثل یه حیوون نجیب موندم تو گل!
همین. خواستم بگم که شما دیگه مثل من تو گل نمونین.
-------------------
آقا این ترافیک عجب خفت ما رو چسبیده، عجب چسبیده، صبحها که می خوام بیام شرکت 7 راه می افتما، بازم از 8.5 زودتر کارت نمی زنم. هر روز از وقتی مدرسه ها باز شده دارم تاخیر می خورم. یکی نیست تو این مملکت به داد مردم برسه آخه؟ حالا اونا به داد نمی رسن هیچی، هر ننه قمری رو تو خیابون می بینی یه ماشین ورداشته اومده تو خیابون. بابا، ملت، به خدا این غلطه. درسته وسایل نقلیه عمومی اینجا خوب نیست، اما اینجوری هم که ما رفتار می کنیم نیست به خدا. به قول بابام میخوایم یه جفت جورابم بخریم، ماشینو ورمی داریم، می ریم اون سر شهر که باکلاس تره جوراب می خریم.
نکنیم، با خودمون نکنیم این کارو. د ِ بابا نکن، مگه اعصاب زیادی داری آخه؟ د ِهِه!!!!!!!!!
-------------------
چقدر غر زدم و بالای منبر رفتم و نصیحت کردم.شرم کم، ز َت زیاد.......

Friday, September 24, 2004

غروب اولین جمعه پاییزی

امروز اولین جمعه پاییزه و من اصولاً با فصل پاییز حال نمی کنم. از چند تا چیزش اصلاً خوشم نمی آد. مهمترینش اینه که هوا خیلی زود تاریک می شه. امروز تا ساعت 6 داشتم با آرامش کارامو می کردم اما یه هو دیدم هوا تاریک شده. کلی دلم گرفت. درست مثل زمانای مدرسه...
اون سالا که مدرسه می رفتم، جمعه های پاییزی یه غم عجیبی می اومد سراغم. دلم به اندازه تموم عالم می گرفت. فقط می خواستم زودتر بگذره و بازم اول هفته بشه و دوباره برم مدرسه. تا جایی که یادمه ایام دانشگاه چنین درگیری ای با خودم نداشتم، اما الآن که می رم سر کار، باز همونطوری شدم. دوباره بچه شدم. دلتنگ، دلگیر. با یه جمله ساده اشکم درمی آد، با نبودن مامان غمگین می شم، و با غروب جمعه اصلاً حال نمی کنم.
کاشکی پاییز زودتر بره و زمستون بیاد، زمستون برام همیشه فصل امید بوده، امید به اومدن بهار، امید به طولانی شدن روزا، امید به رسیدن عید با اون همه شور و جنجالش. امید، امید، امید. جداً اگه نبود ما آدما باید چه کار می کردیم؟

Wednesday, September 22, 2004

قلب

اینم برای تو عزیز دلم!

آبی

امروز یه جورایی احساسات خوبی دارم. صبح ساعت 6 بیدار شدم، یعنی یک ساعت زودتر از هر روز. دیدم هوا خیلی خوبه. آسمون صاف صاف ، آبی آبی و چقدر من این رنگ آبی آسمونی تمیز رو دوست دارم. آدم حس می کنه و لمس می کنه بی کرانگی رو. درست مثل وقتی که به آبی آروم دریا نگاه می کنی. اون وقتی که داستان گالیله به یادت می آد و می بینی که زمین کره ای شکله(اصلاً مگه گالیله اثبات کرد که زمین گرده؟!). اون وقتی که دوست داری بشینی و این حس بی نهایت رو با نفس کشیدنت ببری تو وجودت.
چقدر دوست داشتم که خونم یه جایی بود که طبیعت بکر داشت و هر وقت که هوس می کردم. می تونستم برای خودم یه لقمه کوچیک درست کنم، یه کتاب وردارم و برم بشینم و از بودنم لذت ببرم.
ولی حیف... حیف که نیست.
خوبه لا اقل اینجا زمین بکر نداریم، آسمونمون دست نخورده است. اگه دستشون می رسید تو اونم برج می ساختن! جداً اگه چند روز پشت سر هم آسمون آبی رو نبینم کسل می شم. شماها اینجوری نیستین؟ چه جوریه که بعضی ها آسمون ابری رو دوست دارن؟
خوب هرکس یه شکلیه دیگه...
روزایی که هوا آبی باشه، منم همون شکلی ام. صاف، آبی، بدون ابر و آروم. این روزا خدا رو بیشتر دوست دارم. آدما رو، حامدو، خودمو، همه رو. این روزا این شعر هم خیلی به یادم می آد:
"به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست."*

-------------------------------
* سعدی

Monday, September 20, 2004

ghazalgol!

الآن داشتم با خودم فکر می کدم نکنه این آدرس وبلاگ دیگه برای من بد باشه!!! آخه این ID مال سالهای دوره، نه الآن. اما یه جورایی هم بهش دلبستگی دارم و دلم نمی آد که عوضش کنم. نکته جالب اینه که هر دفعه هم می رم جاهای مختلف آدرس بسازم، بازم همینو می سازم.
اصلاً انگار بهش عادت کردم. وقتی می خوام username تایپ کنم، بدون اینکه متوجه بشم یه هو ghazalgol تایپ شده. خلاصه ما موندیم و این عادت. از قدیم هم که گفتن ترک عادت موجب ....
مرض هم که از ما دور بادا انشاالله!!!!!!!!!

Sunday, September 19, 2004

می خوام بنویسم.

قبل از اینکه بیام اینجا و بخوام برای اولین بار یه متن مثلاً درست و حسابی بنویسم؛ به وبلاگ جند تا از دوستام سر زدم. وبلاگهایی که معمولاً می خونمشون، چه برای با خبر شدن از احوالات اونا، چه برای سرگرمی و چه حتی شاید برای رفع دلتنگی.
خلاصه که بعد از خوندن اونا بازم جوگیر شدم و به خودم گفتم غزال، فرصت نوشتن رو از خودت نگیر. به قول قدیمیا سنگ مفت، گنجیشک مفت!
راستشو بخواین، تو دوران مدرسه و بعد از اونم اوایل دانشگاه می نوشتم. حالا اینکه چی می نوشتم بماند! اما یه دفتر داشتم که همیشه باهام بود و هر وقت حس نوشتنم گل می کرد، می نوشتم. برام هم فرقی نمی کرد که کجام، سر کلاس، وسط نکات تستی ای که معلمای مدرسه برای کنکور می گفتن، تو سرویس، سر کلاس زبان و ... یه مدل نوشتنم این بود، یه مدل دیگشم ادامه دادن جملات یا پاراگرافهای قشنگی بود که می شنیدم یا می خوندم... به خودم حال می داد اما هر چی که بود گذاشتمش کنار.
این جریان گذشت و من چند وقتی ننوشتم. تا اینکه دوباره ویر ِ نوشتن تو جونم افتاد، محض تصادف و قدرت خدا هم درست وسط همین ویر یکی از دوستام (که الآن وبلاگش جزو همون وبلاگایی ِ که می خونم) نوشته هام رو خوند و گفت که خیلی چرت و پرته!!!!!!! اینو دارم جدی می گم، بی هیچ تعارفی، خیلی رک، ففط با خوندن اولین نوشته ام، بهم گفت که چرته. همین. اصلاً فکرشو نمی کردم. اصلاً. به قدری خورده بود تو ذوقم که دلم می خواست تموم نوشته هامو ریز ریز کنم و جایی بریزم که دیگه هیچ وقت دست هیچ بنی بشری بهش نرسه. ولی این کارم نکردم. فقط دیگه بی خیال نوشتن شدم و دورشو یه خط خفن قرمز کشیدم.
باز هم گذشت و گذشت تا جریان اینترنت و وبلاگ و وبلاگ فارسی و خلاصه تکنولوزی داغ شد. وقتی نوشته های دیگران رو می خوندم، حتی تا همین نیم ساعت پیش که اومدم اینجا تا اینا رو بنویسم، بهشون بدجوری حسودیم می شد. دلم می خواست منم بتونم هر چی که می خوام تو این دنیای مجازی بنویسم. حتی چندین دفعه اومدم تا وبلاگمو راه بندازم، حتی اومدم تو بلاگر رجیستر کردم، ولی بازم ننوشتم...
آدم بعضی وقتا فکرشم نمی کنه که یه حرف می تونه چقدر تاثیر بذاره. چقدر مخرب یا سازنده باشه، روح انجام کار رو از آدم بگیره. ولی می تونه. یه عزم جزم می خواد برای اینکه بشه این حرفا رو دور ریخت و با یه دنیا امید کاری رو دوباره شروع کرد. اما من می خوام که دوباره شروع کنم. می خوام که خودم باشم. می خوام که بنویسم. برای خودم، برای تو، برای همه کسایی که شاید این وبلاگ رو بخونن، حتی برای همون دوستی که بهم گفت که چرت می نویسم...

Tuesday, July 06, 2004

هورا

درست شد تا حدودی ها!!!!!!!!!!

Monday, July 05, 2004

سلام

من اومدم بالاخره