دیشب که خبر فوت یکی از آشناهامون رو شنیدم، یه جورایی دلم برای نوع بشر سوخت! درسته که یه دنیای دیگه هست و ما آدما بعد از اینکه تو این دنیا منقضی شدیم، دوباره تولید می شیم و از نو یه تاریخ انقضای بی نهایت رو پیشونیمون می خوره و می ریم یه جایی که می گن بهتره. اما همه اینها باعث نمی شه که اینجا رو دوست نداشته باشیم و به امید یه جایی که هیچ تصوری ازش نداریم، دلمون بخواد که بمیریم. چه جوری می شه برای کسایی که مردن ناراحت نبود؟ فراموششون کرد و به نبودنشون عادت کرد؟ اونم کسایی مثل پدر و مادر.
این آدمی که دیشب فوت شد، جریان مرگش طول و درازه. خانواده این آقا با سه خانواده دیگه رفتن مسافرت. توی مسیر برگشت، دو تا تریلی با هم تصادف می کنن و یکی از اونها چپ می شه روی 5 تا ماشین. که متاسفانه 2 تا از ماشینها مال این فامیل بوده. خانوم این آقا و خواهرزاده خانومش جا به جا فوت می کنن، بقیه هم لت و پار می رن بیمارستان. الآن حدود یک ماهه که از این حادثه گذشته و این آقا هنوز تو بیمارستان بوده و از مرگ همسرش هم بی اطلاع بوده. حالا دیشب خبر آوردن که خودش هم فوت کرده.
دیشب وقتی خبر رو شنیدم فقط برای بچه های این خانوم و آقای مرحوم دلم سوخت. چه سخته تحمل غم از دست دادن دو عزیز، در یک ماه، اونم کی؟ پدر و مادر. اصلاً وقتی به یاد این می افتم که بچه ها بعد از فوت مادرشون فقط از خدا خواستن که پدرشون زودتر خوب بشه و پیششون برگرده، دلم بیشتر می گیره.
تنها چیزی که حالا می شه از خدایی که آرزوی اول این بچه ها رو برآورده نکرد، خواست؛ اینه که: خدایا تحمل این مصیبت رو به اونها بده و خودت ازشون مراقبت کن. خدایا درهای رحمتت رو به روی همه بندگانت باز کن. آمین...
No comments:
Post a Comment