Tuesday, December 22, 2009

so much busy these days.... :(

" تو تنهایی، تو از تن ها جدایی
غریبی، بی کسی، بی آشنایی
دلا گویی تو را من می شناسم
تو از این خانه ای، اهل کجایی؟ "

قیصر امین پور

Friday, October 30, 2009

8/8/88

اوقات خوش آن بود که با دوست بسر رفت، باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود...
8/8/88، امروز، دانشگاه، استاد ملکیان، 10 سال پیش، دوستای عزیزم... جز بغض چیزی ندارم.

Sunday, October 25, 2009

دوست دارم این مُد قدیمی رو ...

به نقل از وبلاگ A Man Called Old Fashion
" Work is the greatest thing in the world. So we should save some of it for tomorrow - Don Herold"

Monday, October 19, 2009

گناهکار ...

دیدین یه وقتایی آدم بدون اینکه از جرمش خبر داشته باشه متهم می شه، بدون اینکه تفهیم اتهام بشه و حق دفاع داشته باشه محاکمه و مجرم می شه و بعد قبل از درخواست تجدید نظر مجازات می شه؟؟؟
الآن من دارم دوران محکومیت خودم رو در سلول انفرادی ام می گذرونم...
---------------------------------
" با احمق بحث نکنیم و بگذاریم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند، با وقیح جدل نکنیم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روح ما را تباه می کند، تنهایی را به بودن در جمعی که ما را از خودمان جدا می کند ترجیح دهیم، از سرعت خود بکاهیم که آنان که سریعتر می دوند فرصت اندیشیدن را به خود نمی دهند، از کودکان بیاموزیم پیش از آنکه بزرگ شوند و دیگر نتوان از آنان آموخت...."

پ.ن: به دلایل امنیتی و سوتفاهماتی که از بخش نظرات متوجه شدم، باید بگم و در کمال صحت عقل اعلام کنم که:
1. این دو پاراگراف ربطی به هم نداره و دومی یه تیکه از یک ایمیله و چون به نظرم زیبا اومد اون رو اینجا گذاشتم.
2. پاراگراف اول هم کاملاً کلی ایه و به همه جامعه بشر برمی گرده نه من و کس دیگه ای....
3. عزیزترینم الآن اینا چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ "دست شما درد نکنه ، ..." چرا فکر کردی با شمام؟ ما که با هم دوستیم که گُلم :|
4. خان داداش می دونی که خودم به حساب هرکسی که به من چپ نگاه کنه می رسم، البته ممنونم که به فکر آبجی کوچیکه هستی...

Saturday, October 03, 2009

روز ِ ک َج

یه روزایی از صبح که بیدار می شی به نظرت هیچ چی سر جاش نیست هیچ چی رادستت نیست، انگار همه زمین و زمان دست به دست هم دادن تا کارات درست پیش نره. همیشه ساعت شیش و نیم بیدار می شی که تا ساعت هفت که خواهر جونه می آد دنبالت آماده بشی، اما اون روزا ساعت شیش و پنجاه و پنج دقیقه از خواب می پری. با عجله می ری دستشویی که تو پنج دقیقه خودتو آماده کنی می بینی دستمال رولی تموم شده. می آی مسواک بزنی خمیر دندون از روی مسواک سُر می خوره و از سوراخ روشویی با سرعت می ره پایین. هرکار که می کنی، مقنعه روی سرت چفت نمی شه. با بند نبسته کفشت پله ها رو دو تا یکی می پری و بند تازه شسته کفشت صد و بیست بار می ره زیر پات و دوباره نشُسته می شه. با مصیبتی خودتو می کشونی سر کار...
با اینکه دیر بیدار شدن صبحت رله شده و به موقع خودتو رسوندی، اما باز هم انگار همون بیست و پنج دقیقه صبح یا شایدم همون دندۀ چپ کار خودشو ادامه می ده و تا خودِ خودِ شب که بخوابی و تموم بشه باهات هست....
این روزا دلت یه گوش شنوا می خواد، یه دوست صمیمی، یه مامان حاضر و آماده، دوست داری بشینی و یه کم غُر بزنی تا شاید آروم شی، درست شی، اما همین روزا این چیزا هم انگار مال تو نیست، مامانی که همیشه تو خونه است، گوشیشو جواب نمی ده، دوست همیشه آنلاینت چراغش خاموشه، عزیزترین عصر دیر می آد و این قصه سر دراز دارد...
حیف که امروز از این روز نامیزونهاست :(

Tuesday, September 22, 2009

پاییزانه

این روزا حال و هوای پاییز پیشاپیش رفته توی همه وجودم. یکی دو روز اول رو خیلی باهاش حال کردم، اون نسیمش، ابراش، بارونش، خیسیاش و از همه مهمتر طراوت مثل بهارش بهم زیادی حال داد. اما حالا که چند روز گذشته، حالا که دیگه پاییز اومدنشو جدّی جدّی داره به رخ می کشه، هنوز هیچی نشده عصرا دلم می گیره و دوست دارم خودمو بزنم به اون کوچه و با دیدن سریالهایی مثل "Lost" و "Prison Break" و درست کردن پازل جدید و گشت و گذار اینترنی، از یاد ببرم ورود پاییز رو. آخه می دونین چیه؟ من بچه بهارم و با پاییز، با بارون طولانی ِ چند روزه، با ابری ِ گرفته آسمون، با زود تاریک شدن هوا و شبهای بلندِ بی انتها، خیلی دل خوش نمی شم...
تو دنیا کجاها همیشه مثل بهاره؟؟

Tuesday, September 01, 2009

کتاب مقدس

" وقتی مروجین مذهبی به سرزمین ما آمدند، در دستشان کتاب مقدس داشتند و ما در دست زمینهایمان را داشتیم، پنجاه سال بعد، ما در دست کتاب های مقدس داشتیم و آنها در دست زمین های ما را داشتند. "*
*: جومو کیانتا

Sunday, August 30, 2009

تکه ها

* نمی دونم چرا این روزهای طول و دراز با این احساس رخوت تموم نمی شن... حس می کنم رو تموم بلاگستان خاک مرده پاشیدن... کمی از این گرد و خاک رو روی همه
وسایل این خونه هم می بینم...

* ذهنم این روزها پر است از تک جمله ها، خوانده ها، شنیده ها، فکرها :
نقل قولی از آرتور رمبو : " نمی‌توان نیمی مدرن و نیمی پیشامدرن بود.باید مطلقا ً مدرن بود..."
نقل قولی از چیانگ مربیِ جاناتان مرغ دریایی: " مکانی به نام بهشت وجود ندارد، بهشت یک زمان و یا یک مکان نیست، بهشت یعنی کامل شدن..."
جمله عمیقی از دکتر شریعتی‌: " ترجیح میدهم با کفشهایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم."

* در آخرین عزیمت ما به منزل برادر، اين برادرزاده وروجکه در بغل اینجانب از پشت پنجره به نظاره بیرون پرداخته و هوس پاب(!!!) نمودند. از روی تنبلی پرسدم: "با من
می ری پارک یا با عمو جون؟" فرمودند: "با من"!!!!!!!!!
بالاخره بر تنبلی و سستی خویش غلبه کرده و با هم به پارک رفتیم. پس از بسی شیطنت و آتش سوزانیدن بر روی پاب (!) و سُرسُره، پرسیدم: "تاب رو بیشتر دوست داری یا سُرسُره؟" فرمودند: "الاکلنگ"!!!!!!
سوار بر پاب از بنده پرسیدند: " عمه زَگِلِه (!!!!!) از کجا اومدی؟!" برای اینکه کمی دست به سر شود، عرض کردم : " از کُرۀ ماه!" فرمودند: " ماه؟؟؟؟؟ نَــــــــــــه، از حوشید (!!!) اومدی، حوشید خانوم" !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

* راستی برادرزاده بزرگتره هم انقدی بزرگ شده که داره وبلاگ راه می اندازه واسه خودش...

پ.ن. امروز زنگ زدم خونه مامان اینا، برادرزاده وروجکه گوشیو برداشته، بهش می گم داری چه کار می کنی، می گه دارم توگ موتود (!!!! همون تخم مرغ خودمون) می حورم، 2 تا !!!!

Tuesday, August 18, 2009

گپ شبانه...

گفتم: "الآن عزیزترم یا قدیما؟"
گفت: "اومدیم بخوابیما، نیومدیم مصاحبه بشیم که........"!!!!

Saturday, July 18, 2009

دعوتی قانون

به بازی ای دعوتم کرده اند و گفته اند از قانون بنویسم و در این بی قانونیهای روزمره، واژه ای که شاید مدتهاست از ذهنم رخت بسته را به تصویر بکشم. چند وقتی
هست که به خود کلمه قانون فکر نکرده ام! بیشتر به عادتهای اجباری ام پی برده ام تا قانون ...
ق ا ن و ن
طعم گس آن لبانم را جمع می کند ... بارهای زیادی حلقه قانونهای از نظرم اضافی را دور گردنم احساس کرده ام ... اما اولین بار ...
حالا یادم آمد، چاردست و پا راه می رفتم، به خدا یادم می آید، فقط همین صحنه را، درست مثل تکه بریده شده فیلمی که به زحمت بازبینی می شود. تنها چیزی که یادم
می آید صحنه پله ای بود که من از بالا و درست در لبه آن به پایین نگاه کردم و دست راستم را جلو گذاشتم تا به مادرم برسم و دیگر چیزی یادم نیست.
تا حدود سه سالگی من، در آن خانه قدیمی زندگی می کردیم. بزرگتر که شدم، یکبار که صحبت آن خانه و ماجراهای کودکی من شد، این صحنه در ذهنم جرقه زد. از
مادرم پرسیدم "تو اون خونه برای رفتن از سالن به آشپزخانه، باید یک نیم پله پایین می رفتی؟" مادرم با تعجب نگاهی به من کرد و به خنده گفت " مگه یادت می آد؟"
گفتم " فقط همینو یادم می آد." ماجرا را برایش تعریف کردم و از او خواستم تا کل داستان را برایم بازگو کند. مادرم با وجود شکی که هنوز به خاطره بریده من داشت،
اولین قانون ِ در حافظه زندگی ام را برایم یادآوری کرد ...
مادرم هر روز مرا به خیال اینکه هنوز جرات رد شدن از پله را ندارم در سالن رها می کرد و به آشپزخانه می رفت. قبل از رفتن به آشپزخانه این یک جمله را با من
تکرار می کرد " همینجا می مونی تا مامان برگرده " تا اون روز همیشه گوش به فرمان - چه از سر آگاهی و یا ناخودآگاه - می ماندم و هیچ اتفاقی نمی افتاد. تا اینکه
یکی از آن روزها وقتی مادرم درآشپزخانه سرگرم رتق و فتق امور بود، با صدای فریاد من به خود آمده بود و مرا پشت سرخود یافته بود. چاردست و پا، بی توجه به
قانون اول مادر، قصد عبور از آن نیم پله کوچک را داشتم که نقش زمین شدم و صدای گریه ام به آسمان بلند شد و عاقبت بی قانونی را در پس دردهای فراموش شده
کودکی تجربه کردم ...
به رسم بازی حامد، نیایش، مکین و الهام بانو را دعوت می کنم. از خان داداش برای دعوت ممنوم و به حامد برای نثر زیبایش تبریک می گویم.

Sunday, July 12, 2009

ياد آر ز شمع مرده، ياد آر ...

" اي مرغ سحر! چو اين شب تار
بگذاشت ز سر سياهكاري،
وز نفحه ي روح بخش اسحار
رفت از سر خفتگان خماري،
بگشود گره ز زلف زرتار
محبوبه ي نيلگون عماري،
يزدان به كمال شد پديدار
و اهريمن زشتخو حصاري ،
ياد آر ز شمع مرده ياد آر!


اي مونس يوسف اندرين بند!
تعبير عيان چو شد ترا خواب،
دل پر ز شعف، لب از شكرخند
محسود عدو، به كام اصحاب ،
رفتي برِ يار و خويش و پيوند
آزادتر از نسيم و مهتاب،
زان كو همه شام با تو يكچند
در آرزوي وصال احباب ،
اختر به سحر شمرده ياد آر!


چون باغ شود دوباره خرّم
اي بلبل مستمند مسكين!
وز سنبل و سوري و سپرغم
آفاق، نگار خانه ي چين،
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم
تو داده ز كف زمام تمكين
ز آن نوگل پيشرس كه در غم
ناداده به نار شوق تسكين،
از سردي دي فسرده، ياد آر!


اي همره تيهِ پور عمران
بگذشت چو اين سنين معدود،
و آن شاهد نغز بزم عرفان
بنمود چو وعدِ خويش مشهود،
وز مذبح زر چو شد به كيوان
هر صبح شميم عنبر و عود،
زان كو به گناهِ قوم نادان
در حسرت روي ارض موعود،
بر باديه جان سپرده ، ياد آر!


چون گشت ز نو زمانه آباد
اي كودك دوره ي طلائي!
وز طاعت بندگان خود شاد
بگرفت ز سر خدا ، خدائي ،
نه رسم ارم ، نه اسم شدّاد،
گِل بست زبان ژاژخائي ،
زان كس كه ز نوك تيغ جلاد
مأخوذ به جرم حق ستائي
پيمانه ي وصل خورده ياد آر! "

* علي اكبر دهخدا

Saturday, May 16, 2009

نفرتم را بر یخ می نویسم...

وداع گابریل گارسیا مارکز نویسنده معاصر آمریکای جنوبی:
(مارکز بعد از اعلان رسمی و تأیید سرطان وی و شنیدن خبر بیماریش این متن را به عنوان وداع نوشته است هر چند ابهاماتی درباره نویسندۀ آن وجـود دارد ... مارکز هرگز نوشتن این متن را تکذیب نکرد.)
"اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام و قطعه کوچکی زندگی به من ارزانی می‌داشت،
شاید همه آنچه را که به ذهنم می رسید را بیان نمی‌‌داشتم، بلکه به همه چیزهائی که بیان می‌کردم فکر می کردم.
اعتبار همه چیز در نظر من، نه در ارزش آنها که در معنای نهفته آنهاست.
کمتر می‌خوابیدم و دیوانه‌وار رویا می دیدم، چرا که می‌دانستم هر دقیقه‌ای که چشمهایمان را برهم می‌گذاریم ٬
شصت ثانیه نور را از کف می‌دهیم. شصت ثانیه روشنایی.
هنگامی که دیگران می‌ایستند ٬ من قدم برمی‌داشتم و هنگامی که دیگران می‌خوابیدند بیدار می ماندم.
هنگامی که دیگران لب به سخن می‌گشودند٬ گوش فرا می‌دادم و بعد هم از خوردن یک بستنی شکلاتی چه حظّی که نمی بردم .
اگر خداوند ذره‌ای زندگی به من عطا می‌کرد٬ جامه‌ای ساده به تن می کردم.
نخست به خورشید خیره می شدم و کالبدم و سپس روحم را عریان می‌ساختم.
خداوندا٬اگر دل در سینه ام همچنان می تپید تمامی تنفرم را بر تکه یخی می‌نگاشتم و
سپس طلوع خورشیدت را انتظار می کشیدم....
با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری می کردم تا زخم خارهایشان و بوسه گلبرگ ها‌یشان در اعماق جانم ریشه زند.
خدواوندا ٬اگر تکه‌ای زندگی می‌داشتم ٬ نمی‌گذاشتم حتی یک روز از آن سپری شود بی‌آنکه به مردمانی که دوستشان دارم ٬ نگویم که «عاشقتتان هستم» ،
آن گونه که به همه مردان و زنان می‌باوراندم که قلبم در اسارت محبت آنهاست .
اگر خداوند فقط و فقط تکه‌ای زندگی در دستان من میگذارد ٬ در سایه‌سار عشق می‌آرمیدم. به انسانها نشان می دادم که در اشتباهند که گمان کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند دلدادگی کنند و عاشق باشند.
آه خدایا! آنها نمی دانند زمانی پیر خواهند شد که دیگر نتوانند عاشق شوند!
به هر کودکی دو بال هدیه می دادم ٬ رهایشان می کردم تا خود بال گشودن و پرواز را بیاموزند.
به پیران می‌آموزاندم که مرگ نه با سالخوردگی که با نسیان از راه می‌رسد.
آه انسانها، از شما چه بسیار چیزها که آموخته‌ام.
من یاد گرفته‌ام که همه می‌خواهند درقله کوه زندگی کنند٬ بی آنکه به خوشبختی آرمیده در کف دست خود نگاهی انداخته باشند.
چه نیک آموخته‌ام که وقتی نوزاد برای نخستین بار مشت کوچکش را به دورانگشت زمخت پدر میفشارد٬ او را برای همیشه به دام خود انداخته است.
دریافته ام که یک انسان تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پائین چشم بدوزد که ناگزیر است او را یاری رساند تا روی پای خود بایستد.
من از شما بسی چیزها آموخته ام و اما چه حاصل٬ که وقتی اینها را در چمدانم می‌گذارم که در بستر مرگ خواهم بود."

Tuesday, April 28, 2009

شب

مدت ها بود که انقدر شب زنده داریم گل نکرده بود که تا ساعت دوازده، یک، یا شایدم دو بیدار بمونم و با اینکه چشام داره از خستگی و بی خوابی در می آد، بشینم پای فیس بوک گردی و نود بینی و وبلاگ خونی. یه حسی جدیدی افتاده تو جونم که با وجود صبح زود بیدار شدنای هر روزه ام، بیدار موندنای شبونه رو از دست ندم.
ساعت یازده شب کشون کشون از پله ها می آم بالا، لباسامو در نهایت بی حالی درمی آرم، بعد یه آبی به دست و روم می زنم و اینترنت و فیس بوک و دوستام، دوستایی که خیلیهاشون رو مدتهاست ندیدم و این تنها راه خبر گرفتن ازشونه، ساعتها به آلبوم عکسهاشون خیره می شم و احوالات الآنشون رو مرور می کنم.
می شینم پای مرتب کردن عکسها رو هارد لپ تاپ و پی سی و جابه جا کردن اونا از این به اون. دیدن خاطره ها و گاهی قهقهه های نصف شبی که عزیزترین رو وادار به سرک کشیدن و فضولی(!) می کنه.
پنج صبح خسته و کوفته از سفر برمی گردم خونه، با چشای بسته می رم زیر دوش، خواب و بیدار آب بازی می کنم و بعد بی صدا (عزیزترین اومده دنبالم و از خستگی خوابش برده خوب!) تو خونه می چرخم و به همه گو شه ها سرک می کشم تا دلتنگی نبود چند روزه ام رو بدر کنم.
چه لذتی داره گاهی در اومدن از یکنواختی...

Saturday, April 18, 2009

نامربوط: "Don't copy if you can't paste"

خیسی و تازگی هوا بعد از بارون، خنکی نسیمی که از لای پنجرۀ باز ول می شه تو فضای اتاق، غرق شدن تو گرمای تنت که پخش شده زیر روانداز، گرمای نور آفتابی که از روزنه پرده افتاده روی بدنت، صدای مهربونی که بیدارت می کنه و حس خوب یک روز تعطیل. در کنار هم، با صبحانه ساعت 11 و ناهار ساعت 4 اش، با خواب سه ساعته بعدازظهرِ دم غروبش، فیلم دیدن شبونه و بی خوابی آخر شبش و دوباره و دوباره شروع صبح روزهای روزمره هفته...

Tuesday, April 14, 2009

سرود زن

می‌گویند مرا آفریدند
از استخوان دنده چپ مردی به نام آدم
حوایم نامیدند یعنی زندگی
تا در کنار آدم، یعنی انسان
همراه و هم‌صدا باشم

می‌گویند
میوه سیب را من خوردم
شاید هم گندم را
و مرا به نزول انسان از بهشت
محکوم می‌نمایند بعد از خوردن گندم
و یا شاید سیب
چشمان‌شان باز گردید
مرا دیدند
مرا در برگ‌ها پیچیدند
مرا پیچیدند در برگ‌ها
تا شاید راه نجاتی را از معصیتم
پیدا کنند

نسل انسان زاده منست
من، حوا
فریب خورده شیطان
و می‌گویند که درد و زجر انسان هم
زاده منست
زاده حوا
که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو‌ افکند

شاید گناه من باشد
شاید هم از فرشته‌ای از نسل آتش
که صداقت و سادگی مرا
به بازی گرفت و فریبم داد
مثل همه که فریبم می‌دهند
اقرار می‌کنم
دلی پاک
معصومیتی از تبار فرشتگان
و باوری ساده‌تر و صاف‌تر از آب‌های شفاف جوشنده یک چشمه دارم

با گذشت قرن‌ها
باز هم آمدم
ابراهیم زادۀ من بود
و اسماعیل پروردۀ من
گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید
گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیحش نامیدند
و گاه خدیجه، در رکاب مردی که محمدش خواندند
فاطمه من بودم
زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم
من بودم
زن لوط و زن ابولهب و زن نوح
ملکه سبا
من بودم و
فاطمه زهرا هم من

گاه بهشت را زیر پایم نهادند و
گاه ناقص‌العقل و نیمی‌ از مرد خطابم نمودند
گاه سنگبارانم نمودند و
گاه به نامم سوگند یاد کرده و در کنار تندیس مقدسم
اشک ریختند
گاه زندانیم کردند و
گاه با آزادی حضورم جنگیدند و
گاه قربانی غرورم نمودند و
گاه بازیچه خواهشهایم کردند

اما حقیقت بودنم را
و نقش عمیق کنده‌کاری شده هستی‌ام را
بر برگ برگ روزگار
هرگز
منکر نخواهند شد

من
مادر نسل انسانم
من
حوایم، زلیخایم، فاطمه‌ام، خدیجه‌ام، مریمم
من
درست همانند رنگین‌کمان
رنگ‌هایی دارم روشن و تیره
و حوا مثل توست ای آدم
اختلاطی از خوب و بد
و خلقتی از خلاقی که مرا
درست همزمان با تو آفرید

پس بیاموز تا سجده کنی
درست همانطور که فرشتگان در بهشت
بر من سجده کردند
بیاموز
که من
نه از پهلوی چپت
بلکه
استوار، رسا و همطراز
با تو زاده شدم
بیاموز که من
مادر این دهرم و تو
مثل دیگران
زاده من!

* سروده‌ای از لینا روزبه حیدری

Wednesday, April 08, 2009

پرسش و پاسخ

یکی پرسید: کدوم یکی از ادیان می گه روح آدم یعد از مرگ می ره تو روح آدم دیگه؟
یکی جواب داد: خیلی از این فرقه های جدید اینطورن، اما ادیان اصلی هیچ کدوم تناسخ رو قبول ندارن انگار.
یکی دیگه جواب داد: چرا دیگه، همه ادیان می گن که روح هیچ کوفتیش نمی شه!!!

پ.ن. خان داداش پشیمون نشدی از حرفت؟ چقده حرف داشتما ...

تو...

هیچ می دونی که بلدی حال آدمو خوب کنی؟
حتی حال منو که الکی بد می شه و بعد دیر خوب می شه؟
این حال خوب امروزم برای توست، باور کن...

آواز سرخوشی

عاشق این بیت شعرم، علی الخصوص با آواز شهرام ناظری:
"به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست"
یه روزایی که حالم زیادی خوبه، یه روزایی که همه رو دوست دارم، یه روزایی که از بقیه روزا خدا رو بیشتر دوست دارم، یه روزایی که به روایت مامان شکوه سرخوشم، یه هویی، از یه جای نامعلوم این شعر می افته تو دهنم...
آلبوم کیش مهر ، آهنگ به جهان خرم از آنم
پ.ن. راستی سال نو مبارک دوست جونها، sorry for delay!

Tuesday, March 17, 2009

منطق

گفتم: " به نظرت، الآن، تو دخترای اطرافت که می شناسی، کی بهت بله می گفت؟ "
گفت: " من اطرافم کسیو نمی بینم که در حد و اندازه ای باشه که بخوام ازش خواستگاری کنم، ولی فکر کنم خیلیا دلشون می خواد که ... "
گفتم: " پس : 1- من حد و اندازه ام خیلی بالاست که ازم خواستگاری کردی، 2- دور و بریهات خیلی اُســـکُل تشریف دارن... "
گفت: " 1% هم این احتمال رو بده که این 2 تا جمله ای که گفتی برعکس باشن "
گفتم: " برعکسش برا تو خیلی بد می شه آخه : 1- من اُســـکُلم و تو به حد و اندازه یه اُســـکُل قانع شدی، 2- دور و بریهات خیلی ازخودت بالاترن... "
گفت: " خیلی فکر کردیا، خرگوش، باهوش " (این نشون می ده که خودشم می دونه که استنتاج منطقی منطق دکتر جهانشاهلو بالاخره به یه دردی خورد!)

*

انقده حال و هوای عید و مسافرت و خرید و خلاصه بهار تو سرمه که نمی تونم اینجا، پشت این میز کذایی بند شم.
زودتر تموم شه این روزای آخر و از اون طرف عید انقدر کش پیدا کنه و تموم نشه تا تمام خستگیام و دل مشغولیام بره و بره و بره...

Saturday, March 07, 2009

ضیافت!

نمی دونین چه حالی می ده آدم خسته و کوفته بعد از یه روز سخت، برگرده خونه، بره یه نیم چرت بزنه، بیان بیدارش کنن، با یه سینی پر از نون و پنیر و خیار و گوجه برا عصرونه، روی تختخواب. بعد 3 ساعت بخوابی، بیدارت کنن، با یه میز قشنگ پر از غذای خوشمزه برای شام و تازه بعد از همه اینا بشینی پای تلویزیون و ظرفها رو هم برات بشورن...
اگه می دونستم وبلاگ نویسی انقدر فایده داره، زودتر دست بکار می شدم!
پ.ن: خودش می دونه که می دونم چقده ماهه...

Tuesday, March 03, 2009

*

گفتم: " اگه من شام درست نکنم، چیزی نداریم بخوریم؟"
گفت: " اووووهـــــــــــــوم"
گفتم: " اگه من کیسه زباله نذارم تو سطل آشغال، آشغالا رو همینوطری می ذاریم کنار سطل؟"
گفت: " اووووهـــــــــــــوم"
گفتم: " اگه من لیوانایی که توش نوشیدنی می خوری رو نشورم، انقدر تو سینک می مونه تا همه لیوانامون تموم شه؟"
گفت: " اووووهـــــــــــــوم"
گفتم: " ای خدااا"

Monday, February 23, 2009

نیمه پر از زَهر

اومدم جواب کامنت خان داداش برا پست قبلی رو بذارم، شد اون مَثَلِ ... گفتی و کردی کبابم!
راست می گه که: "خداییش خیلی سعی می کنم خوشبین باشم و نیمه ی پر لیوانو ببینم ها... ولی خب آخه... بخدا این نیمه توش زهره!"
منم این روزا خیلی سعی می کنم خوبیای زندگی رو ببینم، ولی نشده. روزای سختی رو می گذرونم، امیدوار به کلی روزهای بهتر. اما اگه اون روزا هم بهتر نشد چه کنم؟

Sunday, February 22, 2009

*

یه چند وقتی نبودم، نیستم یا نخواهم بود؟

Tuesday, February 17, 2009

چند روز تا عید بیشتر نمونده ها!

نمی دونم چرا همه اش دو سه روزه که فکر می کنم دو سه روز دیگه بیشتر تا عید نمونده !!!! خونه تکونی می کنم، سبزه می ذارم، هفت سین می چینم، لباس نو می پوشم، کنار سفره هفت سین منتظر تحویل سال می شم، عید دیدنی می رم، عیدی می گیرم، عیدی می دم ...

یک خودستایی (!) : سرعتمان در اتمام پازل اعجاب انگیز است! پااااااااااااااااااااااازل درست مــــــــیــــــــکـــــــــنيـــــــــــــــــــــم ...

Sunday, February 15, 2009

اختلاط

اپیزود اول:
گفتم: " به چی فکر می کنی؟ "
گفت: " به هیچی و همه چی... "
گفتم: " همه چی و هیچی چیه؟ "
گفت: " اون چیزی که باید باشم و نیستم. و اون چیزی که نیستم و باید باشم... "

اپیزود دوم:
گفت: " ببخشید با حرفام ناراحتت کردم "
گفتم: " من خوشحال می شم که حرفاتو به من بزنی، اینطوری منم حس بهتری دارم. بیشتر خودمو نزدیک بهت می بینم. "

نتیجه گیری اخلاقی:!!!
زندگی با حرف زدن ته دلی ِ با هم دیگه رو خیلی دوست دارم.

Saturday, February 14, 2009

ادامه همون حس

این چند روزه پیرو پست قبلی، بعضی از دور و بریهام رو که می بینم کلافه ام. این ارتباط کدر و بی روح و الکی قشنگ اذیتم می کنه. دوست دارم بین این آدما نباشم.
دلم می خواد همیشۀ همیشه پیش کسایی باشم که مثل خودمن، از جنس خودمن، کسایی که کارها و رفتارشون رو درک می کنم، می شناسم، برام آشنان... اما باید یاد بگیرم هرچی که از عمر می گذره، هرچقدر با موج زندگی جلوترمی ری، آدمای جورواجور بیشتری می بینی و باید بتونی باهاشون کنار بیای، تحملشون کنی، باهاشون ارتباط برقرار کنی. حتی اگه کاراشون رو نمی پسندی، قبول نداری و محکوم می کنی.
چقدر حساس شدم من، حساس تر از قبل، زودرنج تر از قبل. و چه عجیبه که این چیزا انقدر روم اثر می ذاره، تا این همه روز، حتی بعدِ کل تعطیلی... فکر کنم هنوزم که هنوزه بزرگ نشدم. جالبتر اینه که هنوزم که هنوزه مثل بچه کوچولوهای بی سیاست، همه حسم از وجودم و نگاهم پیداس...

"خدایا کفر نمی‌گویم،
پریشانم،
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی...
خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است" *

*:دکتر علی شریعتی

Monday, February 09, 2009

چند رنگ

این جور وقتا که می شه از خودم حرصم می گیره. اینکه می بینم خودم تو رابطه هام انقدر شفافم و دیگران یه جورایی دورم می زنن. می دونی حس بدی بهم دست می ده. فکر می کنم بقیه باهام صادق نیستن. من اصولاً هرکاری که بخوام بکنم، حتی اگه فقط قصد انجامش رو داشته باشم و هنوز عملی انجام نداده باشم، به اطلاع همه دور و بریهای عزیز می رسونم! اما بعد که می بینم این جریان دوطرفه نیست، بدجوری می خوره تو حالم. این مورد رو حتی تو دوستای نزدیکترم هم تجربه کردم. کسایی که دیگه اصلاً انتظارشو ازشون نداشتم.
هربار که این مساله برام پیش اومده، با خودم تصمیم گرفتم که منم مثل بقیه باشم. چندتا پوسته داشته باشم، بیرونم با درونم فرق داشته باشه، چند رنگ باشم. اما حیف که فقط در حد حرفی بوده با خودم...
جداً کدوم مدل درسته؟ شاید اونا درست تر از منن، شاید دوستی این چیزا رو نداره، شاید هیچ لزومی واسه این حرف زدنا نیست و هزار تا شاید دیگه...
باید همرنگ جماعت شد، چند رنگ.

پ.ن. این وقتا یه حس تنهایی عجیبی همه وجودمو می گیره که تا چند وقت اثرش می مونه. حس بی کسی، حتی با داشتن یک عالمه دوست...

Sunday, February 08, 2009

پازل

چقدر لذت بخشه کنار هم گذاشتن تکه های کوچیک پازل، چقدر دوست داشتنیه حس نقش گرفتن شکلها. خودت داری می بینی به وجود اومدن تصاویر رو، حس می کنی کامل کردنو، خلق کردنو، انگار یه چیزی میخت می کنه به صندلی و نمی ذاره که بلند شی و به بقیه کارات برسی.

پ.ن. از جمله کارهایی که چند روزه شروع کردم، درست کردن پازله.

Sunday, February 01, 2009

آب

معنی آب صریح است و عمیق
آب یعنی وسعت، آب یعنی پاکی، یعنی عشق.
روشنی، شادی، بیداری، بیرنگی،
زمزمه، جنبش، طوفان، طغیان،
آب یعنی هستی.
من دلم می خواهد
مثل نیلوفر آبی باشم
عصر با ماهیها بنشینم و کمی گپ بزنیم؛
شهری از آب دلم می خواهد
خانه ای در آن شهر، و در آن خانه به هر پنجره ای، پرده از پارچه نازک آب.
من دلم می خواهد
دختران، دختر آبی باشند؛
دامن از موج بپوشند و برقصند سبک؛
روح من،
انعطاف خزه را داشته باشد در آب.
در زمینی که ز بیم،
اشک را هم حتی،
سقط می باید کرد؛
گریه در آب چه لذت بخش است.
من که انباشته هستم از اشک،
داخل آب اگر گریه کنم، تو نخواهی فهمید.
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم در آب،
آب یعنی همه خوبیها.

Saturday, January 31, 2009

چند روزه ها

امروز:
فیلم می بینم، کتاب می خونم، با دوستام ارتباط بیشتری دارم برقرار می کنم، سعی می کنم به روحم بیشتر از قبل بها بدم. چند وقتی بود که فراموشش کرده بودم...

دیروزها:
مدیریت و لیدری هم کار سختیه ها، حسابی باید از اعصاب و روانت مایه بذاری. خصوصاً وقتی که تو مجموعه ات یک سری آدم باشن با دانش و قابلیتهای پائین، بهره وری زیر صفر و توقعات ماورایی و در حد بنز!

دیروزترها:
این روزها خیلی به روش عبادت و پرستش خدا فکر می کنم. خدا رو حتماً باید شاکر بود و پرستید، اما با چه روشی؟ چه زبونی؟ چه وقتی؟ چه شکلی؟ دلم از همون جلسه های خودمونی، چالشی و قشنگ " بیا به گفتگو " می خواد...

Wednesday, January 28, 2009

شبهای تنهایی

مهتاب بود و ماه گرد و درشت مثل یک لکه نور در آسمان می درخشید. کنار حوض نشسته بود و با دستش تصویر ماه را در آب می لرزاند. باد آرام از میان درختان پیر باغ می گذشت و هوهو می کرد....
ستاره ها تک و توک در زمینه سرمه ای آسمان می درخشیدند. ماه دور بود. بسیار دور و دست نیافتنی. درست مثل یک آرزوی غیرقابل تحقق، یک رویای دور از دسترس. شب اگرچه با سکوتی نسبی توام بود ولی صدای رفت و آمد گاه و بیگاه اتومبیلها هرچند لحظه یکبار، سکوت را می شکست....
چشم به راه آمدنش بود. چشم به راه...

Saturday, January 03, 2009

این داستان رو مدتی پیش خونده بودم، اما دوست دارم برای شما هم بگم:
" يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!
از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟
مكزيكى: مدت خيلى كمى !
آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده‌ام كافيه !
آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟
مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچه‌هام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو دهكده میچرخم! با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى !
آمريكايى: من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى !
مكزيكى: خب! بعدش چى؟
آمريكايى: بجاى اينكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشتریها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى... بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى ...
مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟
آمريكايى: پانزده تا بيست سال !
مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟
آمريكايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره !
مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمريكايى: اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى !
با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذرونى!!! "