Saturday, October 03, 2009

روز ِ ک َج

یه روزایی از صبح که بیدار می شی به نظرت هیچ چی سر جاش نیست هیچ چی رادستت نیست، انگار همه زمین و زمان دست به دست هم دادن تا کارات درست پیش نره. همیشه ساعت شیش و نیم بیدار می شی که تا ساعت هفت که خواهر جونه می آد دنبالت آماده بشی، اما اون روزا ساعت شیش و پنجاه و پنج دقیقه از خواب می پری. با عجله می ری دستشویی که تو پنج دقیقه خودتو آماده کنی می بینی دستمال رولی تموم شده. می آی مسواک بزنی خمیر دندون از روی مسواک سُر می خوره و از سوراخ روشویی با سرعت می ره پایین. هرکار که می کنی، مقنعه روی سرت چفت نمی شه. با بند نبسته کفشت پله ها رو دو تا یکی می پری و بند تازه شسته کفشت صد و بیست بار می ره زیر پات و دوباره نشُسته می شه. با مصیبتی خودتو می کشونی سر کار...
با اینکه دیر بیدار شدن صبحت رله شده و به موقع خودتو رسوندی، اما باز هم انگار همون بیست و پنج دقیقه صبح یا شایدم همون دندۀ چپ کار خودشو ادامه می ده و تا خودِ خودِ شب که بخوابی و تموم بشه باهات هست....
این روزا دلت یه گوش شنوا می خواد، یه دوست صمیمی، یه مامان حاضر و آماده، دوست داری بشینی و یه کم غُر بزنی تا شاید آروم شی، درست شی، اما همین روزا این چیزا هم انگار مال تو نیست، مامانی که همیشه تو خونه است، گوشیشو جواب نمی ده، دوست همیشه آنلاینت چراغش خاموشه، عزیزترین عصر دیر می آد و این قصه سر دراز دارد...
حیف که امروز از این روز نامیزونهاست :(

2 comments:

macin said...

یه تکنولوژی خدا کشف کرده به اسم ایمیل! :D
جواب میده دختر

پاپتی said...

موسیقی... موسیقی .... همدم همه ی دل تنگی هاس