Wednesday, July 27, 2005

بدون تو

امروز بايد قاعدتاً آخرين روزي باشه كه از ماه آسمونم خبر ندارم، ديگه كم كم بايد برگرده.
نمي دوني اين چند روز چقدر بهم سخت گذشته بهترينم. كاش مي دونستي كه بدون تو هيچم.
كاش مي دونستي كه چقدر دوستت دارم. برام از هر چيز گرانبهايي تو دنيا با ارزش تري.
كاش مي دونستي كه هيچ كس تو دنيا برام نمي تونه جاي تو رو پر كنه.
كاش كه زودتر برگردي...
مي دوني، خيلي سخته كه يه غمي تو دلت باشه، يه چيزي اذيتت كنه، اما نتوني با كسي در موردش حرف بزني، درد و دل كني. قبلاً هم گفتم كه؛ من با حرف زدن خيلي آروم مي شم. اين چند وقت اينجا برام تنها جايي بود كه مي تونستم بيام و حرف بزنم. بيام و با خودم درد و دل كنم. اين چند وقت همه اش يه بغضي تو گلوم بوده، همينه كه حال و هواي اينجا رو هم ابري كرده و ديگه تو خونه من از شادي خبري نيست.
مي گن تو زندگي دنبال كسي نگرد كه بتوني باهاش زندگي كني، دنبال كسي بگرد كه نتوني بدون اون زندگي كني. بهترينم، تو هموني كه بدون تو نمي تونم زندگي كنم.
"بايد كه جمله جان شوي، تا لايق جانان شوي
گر سوي مستان مي روي، مستانه شو، مستانه شو..."

Monday, July 25, 2005

چون مي روي، بي من مرو

اون زمانايي كه در مورد درد هجران و سختي دوست داشتن مي شنيدم، هيچ وقت فكرشو نمي كردم كه واقعاً انقدر سخت باشه. يعني مي دونستم سخته ها. اما اينطوري تجربه نكرده بودم.
نمي دونم چه چيزي تو وجودش ديدم كه اينطوري شيفته اش شدم. نمي دونم درونش چه چيزي بود كه انقدر به من نزديكش كرد. اصلاً نمي دونم يه هو از كجا پيداش شد و منو اينطوري هوايي كرد. يه آدمي انقدر دور... آدمي كه هر روز مي ديدمش و انگار كه نمي ديدم. آدمي كه شايد هر روز باهاش حرف مي زدم و انگار كه نمي زدم. اما يه روز، يه روز مثل همه روزاي ديگه، اون برام پررنگ شد. كم كم رنگ گرفت و شكلش تو فكر و دلم نقش بست و براي هميشه اونجا موند. اون روز نفهميدم كه داره چه اتفاق مهمي تو زندگيم مي افته، اما امروز مي فهمم. امروز قدرش رو بيشتر از هميشه مي دونم. امروز بيشتر از هميشه دوسش دارم، به وجودش احتياج دارم و بهش نزديكم.
فكر اينكه كسي از دوردستهاي دنيا بياد و بشه نزديكترين كس آدم؛ آدمو به فكر وامي داره. چطور ممكنه؟ چطورش رو نمي دونم. فقط مي دونم و مطمئنم كه ممكنه.
حالا هر روز كه مي گذره، بيشتر از قبل اونو تو وجودم احساس مي كنم. هر روز كه مي گذره بيشتر تو وجود هم ذوب مي شيم. هر دفعه جدا شدنش ازم سخت تر از دفعه قَبله. وقتاي خداحافظي دلم مي خواد زمان وايسه و ما هيچ وقت به هم نگيم خداحافظ. اصلاً من هميشه از خداحافظي بدم مي اومده و مي آد. وقت رفتنش حس مي كنم يه تيكه از وجودم رو دارن ازم جدا مي كنن. اين دردناك ترين ِ دردهاي دنياست كه تا بحال تجربه كردم.
"در ديده چون جان مي روي، اندر ميان جان من
سرو خرامان مني، اي رونق بستان من
چون مي روي، بي من مرو؛ اي جانِ جان بي تن مرو
وز چشم من بيرون مشو، اي شعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دريا بگذرم
تا دلبرانه بنگري در جان سرگردان من
تا آمدي اندر برم، شد كفر و ايمان چاكرم
اي ديدن تو دين من، وي روي تو ايمان من
بي پا و سر كردي مرا، بي خواب و خور كردي مرا
سرمست و خندان اندرآ، اي يوسف كنعان من
از لطف چون جان شدم، وز خويشتن پنهان شدم
اي هست تو پنهان شده در هستي پنهان من
گل جامه در از دست تو، اي چشم نرگس مست تو
اي شاخه ها آبست تو، وي باغ بي پايان من
يك لحظه داغم مي كشي، يك دم به باغم مي كشي
پيش چراغم مي كشي، تا وا شود چشمان من
جانم چو ذره در هوا، چون شد ز هر ثقلي جدا
بي تو چرا باشم، چرا؟ اي اصل چهار اركان من" *

* مولانا

روز و شب...

در هوايت بي قرارم روز و شب
سر ز كويت بر ندارم روز و شب
زان شبي كه وعده كردي روز وصل
روز و شب را ميشمارم , روز و شب ...

عزيزترين موجود زمين و آسمون؟ ديگه كم كم چيزي از روز و شبم نمي فهمم ها!!!! انقدر روز و شب رو شمردم و گوسفند دور سرم چرخيد، ديگه خسته شدم. زودتر برگرد.

روز شب را همچو خود مجنون كنم
روز و شب را كي گذارم روز و شب
جان و دل مي خواستي از عاشقان
جان و دل مي سپارم روز و شب...
مي زني تو زخمه و بر مي رود
تا به گردون زير و زارم روز و شب...
اي مهار عاشقان در دست تو
در ميان اين قطارم روز و شب

Wednesday, July 20, 2005

همه اش وعده و وعيد الكي...

من موندم اين مردم ايران چرا انقدر آدمهاي ... هستن؟ آخه هيچ كجاي دنيا اينطوري نيست. كي قراره آدم شيم؟ كي قراره كه انقدر در حق هم بدي نكنيم؟ عادلانه رفتار كنيم؟ حق همو نخوريم؟ اگه كاري از دستمون بر مي آد برا هم بكنيم، لاف الكي نزنيم. اين آخريشو كه ديگه بدجوري شاكيم ها. بابا وقتي كاري از دستت بر نمي آد، وقتي عُرضه كاري رو نداري روت بشه، برگرد بگو نمي تونم. آخه اين چه درديه كه الكي مي گيم مي تونم، من فلانم، بهمانم، بعد موقع عملش كه مي شه تو هزار تا سوارخ قايم مي شيم كه گيرمون نيارن كه مجبور شيم بگيم من لاف الكي اومدم، هيچ كاري از دستم بر نمي آد.
به خدا نمي دونين چقدر دارم حرص مي خورم. اين چند وقت بابت يه سري جريان انقدر وعده و وعيد الكي و با منت بهم دادن، بعد هم هيچ كاري نتونسنتن بكنن كه حالم بد شده. هر دفعه تو آدم يه روزنه اميد ايجاد مي كنن و بعد هم مي زنن لهش مي كنن. الآن حالم بده. جداً بده.
يكي به درد دل من جواب بده. خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

Tuesday, July 19, 2005

بي ربط

"زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست
پيرهن چاك و غزل خوان و صراحي در دست
نرگسش عربده جوي و لبش افسوس كنان
نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزين
گفت اي عاشق ديرينه من خوابت هست
عاشقي را كه چنين باده شبگير دهند
كافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو اي زاهد و بر درد كشان خرده مگير
كه ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
آنچه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است و گر باده مست
خنده جام مي و زلف گره گير نگار
اي بسا توبه كه چون توبه حافظ بشكست"

اينكه اين شعر چه ربطي به حال و هواي الآن من داره گفتني نيست. فقط اينو بگم كه از وقتي كه حافظ رو شناختم اين شعرش رو خيلي دوست داشتم.
بعد از اين همه وقت بي خبري يا بهتره بگم بدخبري(!) ديروز عصري بهم يه خبر خوش رسيد و اون اينكه حامد ممكنه يه دو سه روزي بياد. و كلاً هم ممكنه يه جورايي كاراش رديف بشه و اونجوري كه دلمون مي خواد پيش بره. اين اخبار از ديشب كلي حالم رو خوش كرده و باعث شده كه شعري كه دوست دارم رو اگرچه بي ربط اينجا بنويسم.
خدايا ما رو تنها نذار.

Monday, July 18, 2005

دو خبر!

يه روزايي بي هيچ دليل خاصي شنگول و سرحالم! تازه اگه بخوام منطقي فكر كنم بايد ناراحتم باشم و نيستم. امروز از اون روزاس! سرحال و شارژم بدون اينكه بتونم علت خاصي براش پيدا كنم. تازه هنوز از اون اوضاع احوال غم و ناراحتي و بدبخت بيچارگي اي كه اين چند وقته ازش حرف زدم هم درنيومدم. حالا وسط اين بدبختيا پيدا كنيد پرتقال فروش را...
به هر حال گوش شيطون كر، چشم شيطون كور، حالم خوبه. زدم به بي خيالي و اين بهم يه حس خوبي داده. سبكي، راحتي، بي دغدگي. نمي دونم. اما الآن دلم مي خواد به هيچ كدوم از سختيهايي كه دارم فكر نكنم و يه مدت اين سلولهاي خاكستري بيچارم رو راحت بذارم. حالا كي دوباره فشار زندگي منو ببره بذاره سنگ زيرين آسياب، الله اعلم.......
آقا اين هوا عجب گرم شده، يعني هرچي چربي و راديكال آزاد و مشتق و اينا تو تنم بود، بخار شد. ديگه اندام = مانكن
ديگه هيچي، اومدم اين دو تا خبر رو به سمع و نظرتون برسونم و برم. برمي گردم، حتماً!

Wednesday, July 13, 2005

بازم غر، بازم نق!

اين چند وقته همه اش رو مودِ غر و نق و كلافگي و اين تيپ چيزا بودم. اينطور كه از ظواهر امر پيداس قرار هم نيست كه از اين حال و هوا بيرون يام. خدا كه اين چند وقته تا تونسته حال ما رو گرفته، اطرافيان هم از لطف و عنايات بي دريغشون ما رو بي نصيب نذاشتن. انقده اين روزا ضد حال خوردم و سختي ديدم و وقايع مزخرف تجربه كردم كه ديگه شدم عين يه تانك نفربر كه هيچ چي روش اثر نداره. مگه اينكه حسين فهميده خودشو فدا كنه!
به هر حال ايام اصلاً به كام نيست و روزگار تا مي تونه داره با ما بد تا مي كنه. فعلاً كه جريان من و زندگي و آدما بچرخ تا بچرخيمه!
ديگه صبحها با سردرد بيدار مي شم. شبا بد مي خوابم و اون موقعي هم كه خوابم، خواب وقايع روزمره رو مي بينم. ديگه كم كم حتي آرزو هم نمي كنم كه اي كاش اينجوري بود، اونجوري بود. فقط مي گذرونم و منتظر همه مدل بلا هستم.
ديشب در كنار اين همه مصيبت و بدبختي موجود با مامان هم دعوام شد. يعني قوز بالاي قوز. مامانم هم كه وقتي شاكي مي شه و عصباني انقدر بدخلق و نا مهربون مي شه كه انگار نه انگار كه من بچه اش ام!!! ديگه تقريباً مي شه گفت كه از گيرهاي ماماني خسته شدم. انگار نمي خواد قبول كنه كه من بزرگ شدم، بد و خوب رو مي فهمم. مي تونم تشخيص بدم و تصميم بگيرم. گاهي فكر مي كنم چقدر مردم در آن سوي مرزها(!) راحت تر زندگي مي كنن. انقدر همه چي رو براي خودشون و بقيه سخت نمي گيرن. اصلاً چه خوبه كه بچه ها از همون 18 سالگي مستقل مي شن و ميرن پي كارشون. اما اينجا ازدواج هم كه مي كنيم بايد جواب پس بديم. چرا اين كارو كردين، چرا فلاني اينو گفت، چرا كوفت، چرا درد..............
شرمنده اين جوري حرف زدم، اما يه لحظه واقعاً جوش آوردم. بدجوري كلافه ام، و بي حوصله. از فرق سر تا نوك پا نياز به آرامش و استراحت دارم. دلم مي خواد بخوابم و بعد وقتي كه بيدار شدم همه اين دوران گذشته باشه و همه چي روبراه شده باشه و اون خوبيهايي كه منتظرشونم پيش بايد. كاش همين الآن اين خوابي كه مي گم به سراغم مي اومد......

Monday, July 11, 2005

شكسته قلب من

خدايا عاشقان را با غم عشق آشنا كن
ز غمهاي دگر غير از غم عشقت رها كن
تو خود گفتي كه در قلب شكسته خانه داري
شكسته قلب من جانا به عهد خود وفا كن
خدايا بي پناهم، ز تو جز تو نخواهم
اگر عشقت گناه است، بين غرق گناهم
دو دست دعا فرا برده ام به سوي آسمانها
كه تا پركشم به بال غمت رها در كهكشانها
چو نيلوفر عاشقانه چنان مي پيچم به پاي تو
كه سر تا پا بشكفد گل ز هر بندم در هواي تو
به دست ياري اگر كه نگيري تو دست دلم را دگر كه بگيرد
به آه و زاري اگر كه نپذيري شكست دلم را دگر كه پذيرد...

Tuesday, July 05, 2005

اين روزها...

اين روزها كه مي گذرد سنگيني تك تكِ دقيقه ها و ساعتهايش را بر شانه هايم احساس مي كنم. اين روزها كه مي گذرد هر دقيقه را يك روز مي بينم و هر روز را يك سال... سالها گذشته است از آن زماني كه دقيقه ام دقيقه بود و روزم روز!
اين روزها اصلاً روز نيست، به شبي مي ماند كه در تاريكي مطلق آن راه را گم كرده ام. چه شبهايي كه در اين روزها مي گذرانم!
دلم مي خواست چه شب است و چه روز، چه سال است و چه روز، هرچه هست، امروزها بگذرد تا به فرداها برسم.
نيامده ام كه بگويم در آينده زندگي مي كنم. نمي خواهم بگويم حال را به اميد آينده از دست مي دهم. مي خواهم بگويم كه همه امروزهايم با اميد به فرداها رنگ مي گيرد، كه همه امروزهايم در انتظار فرداها نفس مي كشد، زندگي مي كند.
بي صبرانه در انتظار فردايم. فردا، فردا...

Saturday, July 02, 2005

وقتي حامد نيست.......

نبودن حامد داره آزارم مي ده. دارم سعي مي كنم خودم رو سرگرم كنم و متوجه عدم حضورش نشم. دارم سعي مي كنم يه كم از وابستگيهامو كم كنم، ببُرم، ولي سخته. آدم به اين احساساتي ديگه نوبرشه...
بي صبرانه منتظرم. منتظر برگشتنش، منتظر بودنش، منتظر حضور بي وقفه اش تو تك تك دقايق زندگيم.
الآن كه نيست همه اش حس مي كنم چيزي رو گم كردم، جاي يه چيز خاليه، يه كسي كه بايد باشه و نيست، يه كسي كه به بودنش نياز دارم.
گاهي فكر مي كنم شايد آدما اگه قانون و عرف و سنت و اين قبيل چيزها رو نداشتن شايد خيلي راحت تر زندگي مي كردن. اين همه بايد غير منطقي كه معلوم نيست كدوم آدم عاقلي اختراعش كرده تو زندگيها نبود. اصلاً اگه يه قانوني به نظر من احمقانه و غيرضروري بياد، بايد به كي بگم؟ اگه نخوام بهش عمل كنم بايد كي رو ببينم؟
........................
اصلاً حوصله ندارم، دلم نمي خواد بنويسم، دلم نمي خواد. دلم مي خواد از حامد يه خبري داشته باشم، چرا ازش خبري نمي شه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟