Wednesday, November 16, 2005

خودم وبلاگمو نمي بينم!

آقا ما تا كي بايد تو اين مملكت حروم شيم آخه؟ اين از شركتمون كه چند ماهي هست كه همه web mail ها رو بسته، اون از فياترينگهاي ديگه اي كه داريم، اينم از اينكه ICPهاي نخودچي كه وبلاگهاي blogspot رو بستن!!! جالبه نه؟مي تونم وبلاگ بنويسم، ولي خودم نمي تونم وبلاگمو ببينم و همچنين نمي تونم وبلاگهاي ديگران رو بخونم؟!! البته اين محدوديت رو فعلاً تو شركت دارم كه leased line اش رو از همون نخودچيهايي كه عرض شد گرفته. اما همينم به نظرم خيلي مسخره مي آد.
اصلاً اينا ادمو مجبور مي كنن كه همه اش غُر بزني!!!!.....

Tuesday, November 08, 2005

ديروز وقتي وبلاگ مژگان رو خوندم با خودم فكر كردم كه من هم چقدر سفر كردن رو دوست دارم. چقدر دلم مي خواد كه خيلي از جاهاي دنيا رو ببينم، با آدمهاش زندگي كنم، فرهنگهاي مختلف رو لمس كنم و تو اين دوره كوتاه عمرم با تجربه هاي بزرگ از دنيا برم. تا اينجا كه هنوز برام ميسر نشده، هنوز دريچه اي به دنياي خارج از ايران برام باز نشده. اما خوش بينم و اميدوار به اينكه خدا بهم امكان تجربه كردن وديدن دنيا رو بده.
نمي دونم، گاهي فكر مي كنم آدمهايي كه امكان دنياگردي رو دارن، از نعمت بزرگي برخوردارن. به نظرم يكي از راههاييه كه مي شه به تكامل نزديك شد. ديدن افكار مختلف، و انتخاب فكر برتر از بين اونها. ما تو ايران خيلي محدوديم. براي ما عملاً حق انتخاب تو مسائل اصلي زندگي وجود نداره. موج اجتماع تو رو همراه خودش مي بره و اين تو نيستي كه تصميم مي گيري، اقتضاي شرايط اجتماعي، اقتصادي، سياسي، مذهبي و ... است كه هدف رو برات مشخص مي كنه و مسير زندگيت رو به اون سمتي كه دوست داره مي بره. اصولاً شايد زندگي تو كشورهاي جهان سوم اقتضاش همين باشه. حركت با سيل جمعيت و دويدن براي رسيدن به ابتدايي ترين امكانات زندگي.
اصلاً قصدم غر زدن يا بدگفتن از ايران نيست، فقط مي گم اي كاش ما هم مسير زندگيمون رو خودمون انتخاب مي كرديم و پيش مي رفتيم. اي كاش سرمون به مسائل پيش پا فتاده گرم نبود تا اصل زندگي رو گم كنيم. اميدوارم خدا يه گوشه چشمي به ما و مملكتمون بندازه. اميدورام كه روزي به اون شعور اجتماعي برسيم كه براي آزادي و اختيار آدمها ارزش قائل باشيم.
يعني وقعاً مي شه اميدوار بود؟

Sunday, November 06, 2005

نامه اي به ژرالدين

نامه‌ي تاريخي چارلي چاپلين به دخترش ژاکلين

گزيده اي از اين نامه رو روز عقدمون عاقد براي من و حامد خوند. اون روز با وجود همه اضطرابي كه داشتم حس كردم كه چقدر زيباست و امروز دوباره وقتي متنش رو از يك دوست شنيدم باز هم گفتم كه چه زيباست. دلم نيومد كه اون رو اينجا نذارم... نامه به حدي زيباست که هرچي بخونيد از خوندن اون سير نمي شويد و پي به شخصيت والاي چارلي چاپلين ميبريد ................
"چارلي چاپلين يکي از نوابغ مسلم سينماست . او در زماني که در اوج موفقيت بود با "اونا اونيل" ازدواج کرد و از او صاحب 7 يا 8 بچه شد ولي فقط يکي از اين بچه ها که ژرالدين نام دارد استعداد بازيگري را از پدرش به ارث برده و چند سالي است که در دنياي سينما مشغول فعاليت است و اتفاقا او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زيادي رسيده و در محافل هنري روي او حساب مي کنند .
چندين سال پيش وقتي ژرالدين تازه مي خواست وارد عالم هنر شود ، چارلي براي او نامه اي نوشت که در شمار زيبا ترين و شور انگيزترين نامه هاي دنيا قرار دارد و بدون شک هر خواننده يا شنونده اي را به تفکر وادار مي کند. "
ژرالدين دخترم:
اينجا شب است، يک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهيان بي سلاح خفته اند.
نه برادر و نه خواهر تو و حتي مادرت ، بزحمت توانستم بي اينکه اين پرندگان خفته را بيدار کنم ، خودم را به اين اتاق کوچک نيمه روشن، به اين اتاق انتظار پيش از مرگ برسانم . من از توخيلي دورم، خيلي دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر يک لحظه تصوير تو را از چشمان من دور کنند.
تصوير تو آنجا روي ميز هست . تصوير تو اينجا روي قلب من نيز هست. اما تو کجايي؟ آنجا در پاريس افسونگر بر روي آن صحنه پر شکوه "شانزليزه" ميرقصي . اين را ميدانم و چنانست که گويي در اين سکوت شبانگاهي ، آهنگ قدمهايت را مي شنوم و در اين ظلمات زمستاني، برق ستارگان چشمانت را مي بينم.
شنيده ام نقش تو در نمايش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ايراني است که اسير خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه تحسين آميز تماشاگران و عطر مستي گلهايي که برايت فرستاده اند تو را فرصت هشياري داد، در گوشه اي بنشين ، نامه ام را بخوان و به صداي پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم، ژرالدين من چارلي چاپلين هستم . وقتي بچه بودي، شبهاي دراز به بالينت نشستم و برايت قصه ها گفتم . قصه زيباي خفته در جنگل ،قصه اژدهاي بيدار در صحرا، خواب که به چشمان پيرم مي آمد، طعنه اش مي زدم و مي گفتمش برو .
من در روياي دختر خفته ام . رويا مي ديدم ژرالدين، رويا.......
روياي فرداي تو ، روياي امروز تو، دختري مي ديدم به روي صحنه، فرشته اي مي ديدم به روي آسمان، که مي رقصيد و مي شنيدم تماشاگران را که مي گفتند: " دختره را مي بيني؟ اين دختر همان دلقک پيره .
اسمش يادته؟ چارلي " . آره من چارلي هستم . من دلقک پيري بيش نيستم. امروز نوبت تو است. برقص. من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصيدم ، و تو در جامه حرير شاهزادگان مي رقصي . اين رقص ها ، و بيشتر از آن ، صداي کف زدنهاي تماشاگران ، گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهي نيز بروي زمين بيا ، و زندگي مردمان را تماشا کن.
زندگي آن رقاصكان دوره گرد کوچه هاي تاريک را ، که با شکم گرسنه ميرقصند و با پاهايي که از بينوايي مي لرزد . من يکي ازاينان بودم ژرالدين ، و در آن شبها ، در آن شبهاي افسانه اي کودکي هاي تو ، که تو با لالايي قصه هاي من ، به خواب ميرفتي، و من باز بيدار مي ماندم، در چهره تو مي نگريستم، ضربان قلبت را مي شمردم، و از خود مي پرسيدم: چارلي آيا اين بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟
............. تو مرا نمي شناسي ژرالدين . در آن شبهاي دور، بس قصه ها با تو گفتم ، اما قصه خود را هرگز نگفتم . اين داستاني شنيدني است‌:
داستان آن دلقک گرسنه اي که در پست ترين محلات لندن آواز مي خواند و مي رقصيد و صدقه جمع مي کرد .اين داستان من است . من طعم گرسنگي را چشيده ام . من درد بي خانماني را چشيده ام . و از اينها بيشتر ، من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقيانوسي از غرور در دلش موج مي زند ، اما سکه صدقه رهگذر خودخواهي آن را مي خشکاند ، احساس کرده ام.
با اينهمه من زنده ام و از زندگان پيش از آنکه بميرند نبايد حرفي زد . داستان من به کار تو نمي آيد ، از تو حرف بزنيم . به دنبال تو نام من است:چاپلين . با همين نام چهل سال بيشتر مردم روي زمين را خنداندم و بيشتر از آنچه آنان خنديدند ، خود گريستم .
ژرالدين در دنيايي که تو زندگي مي کني ، تنها رقص و موسيقي نيست .
نيمه شب هنگامي که از سالن پر شکوه تأتر بيرون ميايي ، آن تحسين کنندگان ثروتمند را يکسره فراموش کن ، اما حال آن راننده تاکسي را که تورا به منزل مي رساند ، بپرس ، حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولي براي خريدن لباس بچه اش نداشت ، چک بکش و پنهاني توي جيب شوهرش بگذار . به نماينده خودم در بانک پاريس دستور داده ام ، فقط اين نوع خرجهاي تو را، بي چون و چرا قبول کند . اما براي خرجهاي ديگرت بايد صورتحساب بفرستي .
گاه به گاه ، با اتوبوس ، يا مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن، و دست کم روزي يکبار با خود بگو :" من هم يکي از آنان هستم ." تو يکي از آنها هستي - دخترم ، نه بيشتر ،هنر پيش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پاي او را نيز مي شکند .
و وقتي به آنجا رسيدي که يک لحظه ، خود را برتر از تماشاگران رقص خويش بداني ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولين تاکسي خود را به حومه پاريس برسان . من آنجا را خوب مي شناسم ، از قرنها پيش آنجا ، گهواره بهاري کوليان بوده است . در آنجا ، رقاصه هايي مثل خودت را خواهي ديد . زيبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرورتر از تو . آنجا از نور کور کننده ي نورافکن هاي تآتر " شانزليزه " خبري نيست .
نور افکن رقاصكان کولي ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آيا بهتر از تو نمي رقصند؟

اعتراف کن دخترم . هميشه کسي هست که بهتر از تو مي رقصد .
هميشه کسي هست که بهتر از تو مي زند .و اين را بدان که درخانواده چارلي ، هرگز کسي آنقدر گستاخ نبوده است که به يک کالسکه ران يا يک گداي کنار رود سن ، ناسزايي بدهد .
من خواهم مرد و تو خواهي زيست . اميد من آن است که هرگز در فقر زندگي نکني ، همراه اين نامه يک چک سفيد برايت مي فرستم .هر مبلغي که مي خواهي بنويس و بگير . اما هميشه وقتي دو فرانک خرج مي کني ، با خود بگو : " دومين سکه مال من نيست . اين مال يک فرد گمنام باشد که امشب يک فرانک نياز دارد ."
جستجويي لازم نيست . اين نيازمندان گمنام را ، اگر بخواهي ، همه جا خواهي يافت .
اگر از پول و سکه با تو حرف مي زنم ، براي آن است که ازنيروي فريب و افسون اين بچه هاي شيطان خوب آگاهم، من زماني درازمدتي در سيرک زيسته ام، و هميشه و هر لحظه، بخاطر بند بازاني که از روي ريسماني بس نازک راه مي روند، نگران بوده ام، اما اين حقيقت را با تو مي گويم دخترم : مردمان بر روي زمين استوار، بيشتر از بند بازان بر روي ريسمان نا استوار ، سقوط مي کنند . شايد که شبي درخشش گرانبهاترين الماس اين جهان تو را فريب دهد .آن شب، اين الماس ، ريسمان نا استوار تو خواهد بود ، و سقوط تو حتمي است .
شايد روزي ، چهره زيباي شاهزاده اي تو را گول زند، آن روز تو بند بازي ناشي خواهي بود و بند بازان ناشي ، هميشه سقوط مي کنند .
دل به زر و زيور نبند، زيرا بزرگترين الماس اين جهان آفتاب است و خوشبختانه ، اين الماس بر گردن همه مي درخشد .......
.......اما اگر روزي دل به آفتاب چهره مردي بستي ، با او يکدل باش ، به مادرت گفته ام در اين باره برايت نامه اي بنويسد . او عشق را بهتر از من مي شناسد. و او براي تعريف يکدلي ، شايسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، اين را مي دانم .
به روي صحنه ، جز تکه اي حرير نازک ، چيزي بدن ترا نمي پوشاند . به خاطر هنر مي توان لخت و عريان به روي صحنه رفت و پوشيده تر و باکره تر بازگشت . اما هيچ چيز و هيچکس ديگر در اين جهان نيست که شايسته آن باشد که دختري ناخن پايش را به خاطر او عريان کند .
برهنگي ، بيماري عصر ماست ، و من پيرمردم و شايد که حرفهاي خنده دار مي زنم .
اما به گمان من ، تن عريان تو بايد مال کسي باشد که روح عريانش را دوست مي داري.
بد نيست اگر انديشه تو در اين باره مال ده سال پيش باشد . مال دوران پوشيدگي . نترس ، اين ده سال ترا پير تر نخواهد کرد.....

Tuesday, November 01, 2005

من ديگه از اينجا خوشم نمي آد...........

با اينكه هنوز چند سالي بيشتر نمي گذره از اين كه كار مي كنم؛ ولي دلم مي خواد بازنشسته شم!!! از كاري كه الآن دارم ديگه راضي نيستم. كارم رو دوست دارم ها، ولي از زور شنيدن خسته شدم، خسته. تو همه عمرم هيچ وقت زير بار حرف زور نرفتم، حتي از مامان و بابام، اما الآن يه چند وقتيه كه دارم حرفهاي زوري رو كه رئيسم مي زنه گوش مي دم. اما هر روز كه مي گذره طاقتم از روز قبل كمتر مي شه. هر روز كه يه حرف بي ربط جديد مي شنوم دلم مي خواد كاسه و كوزه ام رو جمع كنم و از اينجا برم. ولي همه اش اين فكر منو از نوشتم استعفا منصرف مي كنه كه آخه از اينجا مي خواي كجا بري؟ هر جايي رو دست مي ذاري از ايني كه هست بدتره. دوستامو دارم مي بينم ديگه. اكثر جاهاي ديگه اگه بدتر نباشه عين همين جاست. پس چه توفيري مي كنه كجا باشي؟
تو همه دنيا چند وقتيه كه مقايسه بين رهبر و مدير انجام مي شه و همه جا فهميدن كه وجود رهبر بارها و بارها از وجود مدير سودمندتر و بهتره. ديگه تقريباً واژه مدير داره جاشو به رهبر مي ده. ولي تو اين مملكت هنوز مديرسالاريه. هنوز مديريتها به شيوه سنتي انجام مي شه. اگر هم يه مدير درست پيدا بشه همچين زيرآبشو مي زنن كه بيچاره با مخ زمين مي خوره. مي دونين رهبر هميشه همراه تيمه، خودش با تيم جلو مي آد، دانشش در حد بقيه اعضا و معمولاً بيشتره. تيم رو با هم هماهنگ مي كنه و به سمت هدف پيش مي بره. ولي مديرها معمولاً بيرون گود نشستن و بدون اينكه از دانش لازم بهره مند باشن فقط مي گن لنگش كن!! مديرها معمولاً از موضع قدرت برخورد مي كنن، نه از موضع دانش و منطق. مدير ما هم از موضع عاقل و سفيه و اين چيزا برخورد مي كنه....
من ديگه از اينجا خوشم نمي آد...........