با اينكه هنوز چند سالي بيشتر نمي گذره از اين كه كار مي كنم؛ ولي دلم مي خواد بازنشسته شم!!! از كاري كه الآن دارم ديگه راضي نيستم. كارم رو دوست دارم ها، ولي از زور شنيدن خسته شدم، خسته. تو همه عمرم هيچ وقت زير بار حرف زور نرفتم، حتي از مامان و بابام، اما الآن يه چند وقتيه كه دارم حرفهاي زوري رو كه رئيسم مي زنه گوش مي دم. اما هر روز كه مي گذره طاقتم از روز قبل كمتر مي شه. هر روز كه يه حرف بي ربط جديد مي شنوم دلم مي خواد كاسه و كوزه ام رو جمع كنم و از اينجا برم. ولي همه اش اين فكر منو از نوشتم استعفا منصرف مي كنه كه آخه از اينجا مي خواي كجا بري؟ هر جايي رو دست مي ذاري از ايني كه هست بدتره. دوستامو دارم مي بينم ديگه. اكثر جاهاي ديگه اگه بدتر نباشه عين همين جاست. پس چه توفيري مي كنه كجا باشي؟
تو همه دنيا چند وقتيه كه مقايسه بين رهبر و مدير انجام مي شه و همه جا فهميدن كه وجود رهبر بارها و بارها از وجود مدير سودمندتر و بهتره. ديگه تقريباً واژه مدير داره جاشو به رهبر مي ده. ولي تو اين مملكت هنوز مديرسالاريه. هنوز مديريتها به شيوه سنتي انجام مي شه. اگر هم يه مدير درست پيدا بشه همچين زيرآبشو مي زنن كه بيچاره با مخ زمين مي خوره. مي دونين رهبر هميشه همراه تيمه، خودش با تيم جلو مي آد، دانشش در حد بقيه اعضا و معمولاً بيشتره. تيم رو با هم هماهنگ مي كنه و به سمت هدف پيش مي بره. ولي مديرها معمولاً بيرون گود نشستن و بدون اينكه از دانش لازم بهره مند باشن فقط مي گن لنگش كن!! مديرها معمولاً از موضع قدرت برخورد مي كنن، نه از موضع دانش و منطق. مدير ما هم از موضع عاقل و سفيه و اين چيزا برخورد مي كنه....
من ديگه از اينجا خوشم نمي آد...........
No comments:
Post a Comment