Wednesday, December 31, 2008

بی آدمی

دنیا داره به سمت قهقرا می ره، آدما دارن هر روز از خودشون و ذات پاکشون دورتر می شن، دنیا داره پر می شه از بی وجدانی، بی قید و بندی، نداشتن تعهد.
از وقتی که چشم و گوشم بازتر از قبل شده، از وقتی که پا تو دنیای آدم بزرگا گذاشتم، از وقتی که به قولی وارد اجتماع شدم، هر روز بیشتر از قبل خیانت، نامردی، بی صفتی و به قول خود همون آدما روشنفکری می بینم، هر روز بیشتر از قبل عقاید عجیب و غریبِ توجیه شده و رنگِ روشنفکری گرفته، می بینم.
چی بر سر ما آدما اومده؟ دنیا چرا اینطور شده؟

Saturday, December 27, 2008

با خدا هستم، می تونین نخونین

هر از گاهی آدما نیاز یه تلنگر از طرف خدا دارن، شایدم خیلی بزرگتر از اون، ضربه، تکون ...
تو همین چند روزه یکی از همین تکونها رو به من دادی. با اینکه حالم رو یه چند وقتی گرفت، اما یه کم به خودم اومدم. درسته که شاید اثر ضربه تا آخر راه باهام نمونه، اما کمی از راه رو می تونم باهاش ادامه بدم.
خدایا ممنونم که هنوز منو می بینی، خدایا ممنونم که بهم حالی می کنی تا ازت دور نشم، خدایا ممنونم که هنوزم دوستم داری و راه رو بهم نشون می دی، و خدایا من هم دوستت دارم.

Tuesday, December 23, 2008

بعضی وقتا چه می چسبه گفتن ِ : بیچاره ما!!!

Monday, December 22, 2008

یلدا یا به قولی شب چله

یکی از بزرگترها(!) که الآن اسمش یادم نیست گفته: "بشر واقعا بدبخت است، زیرا نمی داند که چقدر خوشبخت است!"
شب یلدای متفاوتی بود امسال، اولین شب یلدای خلوت، اولین شب یلدای بدون آجیل، بدون حافظ، بدون انار،...

Wednesday, November 26, 2008

فراموشی

گاهی حس می کنم یه فراموشی نهفته و مزمن که شاید بعدنا به آلزایمر تبدیل بشه تو وجودمه!
وقتی می شینم پای صحبت دوست و آشنا، وقتی با دوستام از خاطره هامون حرف می زنم، وقتی وبلاگ می خونم، وقتی وبلاگ می نویسم، بیشتر متوجه این موضوع می شم. اکثر آدمای دوروبرم اتفاقات و وقایع رو با همه جزئیاتش، موبه مو، ریزریز، یادشون می آد. اما من اصلاً اینطور نیستم، مگر در مواقع خاص. یعنی فقط وقتی اتفاقه خیلی مهم باشه اینطور عمیق تو ذهنم می مونه. اما دوست دارم هر از گاهی این خاطره ها یادم بمونه و بیام اینجا بعضیا رو تعریف کنم. ولی انقده کم رنگ و محو هستن که ارزش نوشتنم ندارن، چه برسه به خوندن :(
منم دوست دارم دقیق و لحظه به لحظه به خاطر بیارم و بنویسم خوب...... - حسودی، حسرت، غصه-

Tuesday, November 18, 2008

حق

بهش گفتنم: "از سر پالیزی تا سیدخندان سوار تاکسی شدم، 150 تومان پول خرد که داشتم آماده کردم و موقع پیاده شدم دادم به راننده. راننده گفت می شه 300 تومان!!! گفتم این مسیر هر روز منه، حالا شاید بعضیا 200 تومان بگیرن، اما 300...!!! راننده هم گفت ظاهراً تازه از ... اومدی که نمی دونی کرایه ها چنده :O!!!!"
بهم گفت: "تقصیر خودته، انقدر با مردم یکی به دو می کنی که اینطوری جوابتو می دن. همه جا می خوای جواب بدی، آخرش یکی پیدا می شه اینطوری حالتو سر جاش می آره"
دیگه چیزی نگفتم.
یعنی نباید بخوام که حقم ضایع بشه؟ یعنی باید وایسم تا بهم زور بگن؟ مگه نمی گن حق گرفتنیه نه دادنی؟
چیزایی که بلد بودم، چیزایی که مدتهاست فکر می کردم درسته، داره کم کم، نم نمک، تو این مملکت عوض می شه. باید خودمو عوض کنم انگار...

Monday, November 17, 2008

دو سالگی

امروز درست شد دو سال...
چند سال پیش بود...از انتخابات کانون علمی مهندسی کامپيوتر دانشگاه، تا ناهار دونفره یه روز گرم تابستون تو هانی، تا کافی شاپ شوکا و حرفهای جدی، تا دو سال پیش درست همین موقع و تا همین الآن.
حالا که از اون روزا گذشته و به نظر من اصلاً اونقدر نگذشته، حالا که جریان زندگی تغییر کرده و شاید من و تو هم تغییر کردیم، حالا که دیگه با هم بودنمون نه برنامه ریزی می خواد و نه بهونه؛ دوست داشتن هامون عمیق تر شده و نیازی به حرف و گل و کادو نداره، فقط یه نگاه کافیه.
دیگه فرصت‌های با هم بودنمون، به هم چسبیدن‌مون، به هم خیره شدنمون، حرفهای همراه با سکوتمون شمردنی نیست، از پیش تعیین شدنی نیست، برای همیشه است، همیشه، همه جا، همه وقت... تا آخر...

Tuesday, November 11, 2008

چند روزه ها

امروز:
واااااااااااااااااااای، بالاخره شد که بشه!

87/8/19:
یک عمر در انتظاری تا بیابی آن را که درکت کند و تو را همانگونه که هستی بپذیرد و عاقبت در می یابی که او از همان آغاز خودت بودی...

87/8/15:
دوباره خسته ام. باز هم همون قصه تکراری، باز هم دل گرفتگی، باز هم گلایه، دلتنگی، دوری، غریبی، تنهایی، ابر و بارون.
باز هم خستگی، از آدما، حرفا، برداشتها، سوء تعبیرها، تردیدها، حرفای صد تا یه غاز، از مهمل گویی، از آسمون ریسمون به هم بافتن.
" گاه زخمی که به پا داشته ام،
زیر و بم های زمین را به من آموخته است. "

87/8/14:
امروز انتخابات ریاست جمهوری تو آمریکاست. دو نامزد، یکی سفید و یکی سیاه.
بدبختی سیاه
" بدبختی زمانی است که بچه همسایه دیواربه دیوارت یک مهمانی دارد و همه بچه های محل را دعوت می کند جز تو...
بدبختی زمانی است که تو می توانی همه بچه های دیگر را در تاریکی ببینی، اما آنها می گویند که نمی توانند تو را ببینند...
بدبختی زمانی است که تاکسی برای مادرت توقف نمی کند و او هم شروع می کند به بد و بیراه گفتن.
بدبختی زمانی است که برای اولین بار درک می کنی در خیلی از اصطلاحات بد، کلمه سیاه بکار رفته است. مثل گربه سیاه، هنرهای سیاه، مهره سیاه.
بدبختی زمانی است که تو می خواهی پیرزنی سفیدپوست را برای عبور از خیابان کمک کنی و او فکر می کند می خواهی کیفش را بزنی.
بدبختی زمانی است که تنها مردی که توی اتوبوس پرت و پلا می گوید سیاه است.
بدبختی زمانی است که تو قبل از آغاز سال نو به فروشگاه می روی ولی می بینی که بابانوئل سفیدپوست است..." *
* لنگستون هیوز - ترجمه روح الله پیریایی

87/8/9:
پنج شنبه شب، دو تایی، هوای خنک پاییزی، شام اسنک خوشمزه تو ماشین، سینما فرهنگ سئانس آخر شب، فیلم دعوت حاتمی کیا، خیسی بارون شبونه، گرمای تن همدیگه وقت خواب...
زندگی زیباست.

Sunday, October 19, 2008

مشکلات فنی این چند روزه بدجوری خفتمان را چسبیده بود خدای ناکرده!

Sunday, September 28, 2008

۱۰ به توان ۱۰۰، مسابقه بزرگترين ايده جهان

اگه احساس می‌کنید که ایده‌هایی دارید که می‌توانند جهان رو متحول کنند، اگه دنبال فرصتی برای تغییر جهان هستید، فرقی نمی‌کنه که این ایده و فکر بکر در مورد چه موضوعی باشه! جامعه، انرژی و محیط زیست، یا بهداشت و سلامت، آموزش یا هر زمینه دیگر. در هر صورت با مراجعه به این صفحه می‌توانید، ایده خودتون رو به دنیا معرفی کنید.
گوگل با یه بودجه ۱۰ میلیون دلاری قصد عملی کردن پنج ایده برتر از بین ایده‌هایی دارد که به وسیله شما و دیگران، دریافت خواهد کرد.
البته اینم بگم که:
ایده‌های خودتون رو به قصد تصاحب بخشی از اون بودجه ۱۰ میلیون دلاری، به گوگل ندید، چون هیچ مبلغی مستقیما به شما داده نخواهد شد و به جز رضای قلبی و در راه رضای خدا، و شاید درنهایت بردن اسم شما، پاداشی در انتظارتون نخواهد بود!
فقط هم تا 20 اکتبر 2008 فرصت دارین، پس بشتابید...

Saturday, September 27, 2008

جلّ الخالق

امروز یه ایمیل گرفتم با این مضمون: "روابط جنسی با روبات و ازدواج با او"

Saturday, September 20, 2008

یار دبستانی من ...

حال و هوای مهر با دیدن بچه های کلاس اولی بدجوری تو ذهنم رخنه کرده. خرید دفترهای رنگارنگ، مداد و خودکارهای جدید، گرفتن کتابهای درسی و جلد کردن اونها، حتی اون دورترا خط کشی کردن دفترها. یادش به خیر. دوران مدرسه ام و داشگاهم رو بهترین ِ دورانها می دونم. کاش می شد دوباره بچه باشم، کلاس اولی، دست در دست مامان. اون وقتی که دست مامانم رو گرفته بودم، می بوییدمش، به صورتم می مالیدم و التماس می کردم که منو تنها نذاره...

Tuesday, September 16, 2008

ما اینیم!

اگه می بینی گاهی چیزی نمی گم و صدام در نمی آد، اگه می بینی گاهی همیشه خودم نیستم و از دیوار راست بالا نمی رم، اگه می بینی شیطونی می کنم اما نه از نوع همیشگیش، یه جور بی سروصدا و تو دل خودم، اگه می بینی زود خودمو می خوابونم، اگه گاهی الکی می گم از شلوغی خوشم نمی آد، راستشو بخوای بیشتر برا خاطر توئه! آخه می دونم گاهی سکوت رو بیشتر می پسندی، گاهی تنهایی رو، کتاب و document خوندن رو، تلویزیون نگاه کردن رو، با لپ تاپ شخصیت ( دو نقطه دی) ور رفتن رو، حتی سرگرم بازیهای رایانه ای(!) شدن رو از خیلی چیزای دیگه بیشتر دوست داری.
نمی گم که فکر کنی من خیلی ماهم ها! البته ماه که هستم، اما نه به خاطر این چیزا! می گم واسه اینکه فکر نکنی عوض شدم یا اینکه دارای تناقضات شخصیتی هستم . باز هم دو نقطه دی

Sunday, September 14, 2008

دو عکس

* عشق

شرح چندانی نداریم جز اینکه بگوییم این عکس توسط جوان ایرانی اهل تالش گرفته شده و برنده جایزه ویژه مسابقه عکس یونسکو در ژاپن شد. موضوع عکس "عشق" است.

* کمبود مهر مادری

Saturday, September 13, 2008

زندگی

انسان گفت: " خدایا به من همه چیز بده تا از زندگی لذت ببرم."
خدا گفت: " من به تو زندگی دادم تا از همه چیز لذت ببری."

Tuesday, September 09, 2008

تکه ها

* دوست جونم منتظر یه ماهک کوجولوئه! باورم نمی شه که قراره مامان بشه، همونی که یه زمانیی با هم روی یه نیمکت می نشستیم. با هم درس می خوندیم، امتحان می دادیم، از رو دست هم جزوه می نوشتیم، با هم دعوا می کردیم، با هم عاشق می شدیم،.. یادش به خیر. حالا انقدر آدم بزرگ شده که داره می شه مامان.

* دنبال یه تصمیم بزرگ تو زندگیمون داریم میریم. یه تصمیم که همه چیو عوض می کنه. خونمون، زبونمون، آسمونمون، دوستامون، آب و هوامون و یه عالمه چیز دیگه. خدایا تو خود آنچه صلاح است پیش آر.

* راستی کمم چون کلاسم!

Wednesday, September 03, 2008

دعا

یه دو ماهی می شه که مریضه، شایدم بیشتر. غذا تو معده اش بند نمی شه. اکثراً صبحها حالت تهوع داره. گاهگداری سرگیجه و بی حالی و سردرد. پیش چند تا دکتر عمومی، گوارش، گوش و حلق و بینی و مغز و اعصاب رفت. کلی آزمایش مختلف از آندوسکوپی و نوار گوش و نوار مغز انجام داد. کلی داروی بی ربط براش تجویز شد و مصرف کرد. اما بهتر نشد. تا اینکه دیروز بعد از انجام ام آر آی، یه دکتر مغز و اعصاب بهش گفت احتمالاً تومور مغزی داره...
سر سفره های افطاریتون، تو اون لحظه های قشنگ، براش دعا کنین.

Tuesday, September 02, 2008

جلسه خنده!

مُردم از خنده! از اول هفته با کلی هماهنگی و پیگیری، با یه سری کله گنده و آدم مهم برای امروز قرار جلسه گذاشتم. جلسه برای ساعت 11 بود. منتظر شدیم تا اومدن. قرار بود که من جلسه رو شروع کنم. رفتم بالای منبر و مقدمه چینی و فلسفه بافی و سوال و اینا و منتظر جوابشون شدم. آقاهه نه گذاشت نه ورداشت گفت: " این بخش از کار اصلاً به ما ارتباط نداره، مسئولش کس دیگه ایه"!!!!!!! شما بگین حالا اون جو و جمع رو چطور باید جمعش می کردم؟! البته مقصر من نبودم. اشتباه از سمت اونا بود که نامه ما رو درست نخونده بودن و نفهمیده بودن که دو بخش داره و دو تا نماینده باید داشته باشن و ما برای این جلسه نماینده یکی از بخشها رو می خواستیم نه اون یکی بخش رو.
به هر حال با کلی خنده و حرص خوردن و عذرخواهی سروتشو هم آوردم. ولی خنده اش هنوزم که به موضوع می پردازیم می آد، هم برای خودم هم همکارا.
* من همش نیستم، نقطه سرِ خط.

* " گوشهای پر از حرفهای بیهوده ام را پر می کنم از صدای گنجشکان
چشمهای پر از رنگهای تیره ام را پر می کنم از آبی شفاف آسمان
خسته ام از راههای دراز پر بن بست
از بیراهه ای می روم که در انتهای آن دریاچه ای است
با آسمان آبی یکدست ..."

Monday, August 25, 2008

*

قَََََبـــــــــــضــــــــــــــــ پرداااااااااااااااااخــــــت میـــــــــــــــــکنیـــــــــــــــــم!!!!!!!!!!!!!

Tuesday, August 19, 2008

آبستره

این روزها همه تپش نگاه می کنند، شما چطور؟؟؟؟؟؟!

Saturday, August 16, 2008

تکه ها

* این روزا یک چیزایی دور و برم می بینم و می شنوم که باید بگم جلّ الخالق! این آدما عجب موجوداتی هستن! چند ده سال هم که باهاشون زندگی کنی نمی شناسیشون، علی الخصوص این مردها رو؟! یه چیزایی از آقایون دور و بری شنیدم و دیدم که ...
* المپیک 2008 پکن رو بگو... افتتاحیه باحالی داشت. ساعت 8 و 8 دقیقه و 8 ثانیه روز 8ام ماه 8ام سال 2008! حدود 40 میلیون دلار خرج، پرهزینه ترین المپیک تاریخ تا حالا. مراسمش تا حدود زیادی سنتی بود، اما قشنگ. پر از رنگ و نور بود، مثل همه این تیپ کارای چینی ها.



* آها یادم رفت بگم که ایران تا حالا که 8 روز از شروع بازیها می گذره، یه دونه هم مدال نیاورده قربونش برم الهی. تیم ما - لازم به ذکر است که تو تیم والیبال سازمان هستم و چند هفته ای هم می شه که مسابقاتمون شروع شده، دو نقطه پی - رو می بردن فکر کنم بهتر بود.
* آقای عزیز برای اولین بار در طول زندگی واقعاً مشترکمون برای چند روزی کنار من نیست. می بینم که دوست ندارم این شرایط رو و همش فکر می کنم به اونایی که خیلی از اوقات اینطوری زندگی می کنن. من که تا حالاش این شرایط رو برای زندگی نمی پسندم، نمی دونم شاید چند وقت دیگه، تو یه شرایط دیگه پسندیدم!
* آرش یه چیزای جدید یاد گرفته: توپش رو شوت می کنه، بعد دستاشو می بره بالا می گه " دُ ُ ُ ُل"! تقریباً به همه دور و بریهاش می گه ماما! وقتی از چیزی خوشحال می شه یا ذوق می کنه می گه " آکّه " ! وقتی یکی از عناصر مونث دور و برش آرایشش یه کمکی غلیظ می شه حسابی بهش ذل می زنه! و ...

Monday, August 11, 2008

دیکته ام چه بد شده، فیثاغورس یا فیثاغورث یا یه چیز دیگه؟

امروز ظاهراً روز خوبیه. از صبح هم خودم بچه مثبتم هم دیگران خوبن!
اول که یک سری نکته های جدید کاری خوندم و یاد گرفتم. بعدش راجع به رفتن از ایران به نتایج بهتری رسیدم. بعدترش برای یک آدم دوست داشتنی شدم گوش شنوا و کلی درد و دل و پیشنهاد و راه حل. بعدترتر اینکه فهمیدم به خوب و بدِ آمها کاری نداشته باشم و خیلی غصه نخورم، به جاش از چیزای خوب و بدی که می بینم تو زندگی خودم استفاده می کنم.
!!!!!!!!!! من چه زیادی مثبتم امروز!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!! و چه اندازه دماغم چاق است!!!!!!!!!!
اوو لَ لَ . کی می ره این همه راه رو... نکنه تا شب انیشتینی، فیثاغورسی چیزی بشم؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!

Saturday, August 09, 2008

آب پرتقال با قاف بود؟

بعد از چند وقت خوش گذرونی، مریضی سختی رو گذروندم. یه سرماخوردگی بی موقع، تو چله تابستون، تو دل گرما. الآن بهترم. یعنی خیلی بهترم. فقط اون وسط آب پرتقال عجب حالی می ده!

Tuesday, August 05, 2008

تکه ها

* کولر تا ده روز خاموشه!!؟
* هفت هشت روزه که خونه مامان شوشو نرفتیم ...
* دیروز یه لارنژیت و استعلاجی و خونه و بی حالی و صدای گرفته و پچ پچ و خواب ...
* امروز تکرار بالا منهای استعلاجی و خونه ...

Sunday, August 03, 2008

عروسیها!

وقتی تو یه هفته 3 تا جشن عروسی بری، اوضات از این بهتر نمی شه که!

Monday, July 28, 2008

?

* صبح رو شیشه عقب یه ماشین نوشته بود: "وقتی بزرگ بشم، دکتر می شم"!
* نظرتون راجع به آفریقای جنوبی چیه؟؟!

Sunday, July 27, 2008

اردک آبی

به به، به به. جاتون حسابی خالی بود. الآن نمی تونم نفس بکشم! برای صبحانه با دوستام رفتم بوفه اردک آبی. انقده خوردیم که طرف کم آورد. فکرشم نمی کرد که چند تا خانوم، بزنم به تخته، هزار ماشاالله، هزار ماشاالله (!!!)، انقدر بخورن. یه کاری کردیم که سودش حلال باشه و زیادی خوش به حالش نشه؟! خلاصه که بوفه اش برای صبحانه پیشنهاد می گردد! + شام آخر هفته. اردک آبی - مرکز خرید تندیس - میدان تجریش! (به روی خودتون نیارین اما قراره از صاحبش پورسانت بگیرم. دونقطه پی )

Saturday, July 26, 2008

کلبه

یه چند وقتیه که ذهنش خسته است، یه جورایی دیگه نمی کشه، از حل مشکلاتی که براش پیش می آد عاجزه، فقط داره تحمل می کنه. همه اش با خودش می گه یعنی باید تا آخر عمر بسوزه و بسازه؟ دلش می خواد سر به دشت و بیابون بذاره. بره بره بره، اونقدر بره که دیگه کسی نباشه، هیچ کس، حتی اون، حتی کسی که همه کسشه و آزارش می ده.
کاش یه کلبه داشت توی یه دشتِ ساکت و سبز و بی انتها. یه کلبه چوبی با یه اجاق و شومینه هیزمی. یه کلبه که همیشه آتیشش روشن بود و دودش از دودکش بالا می رفت. یه صندلی راحتی با یه کتاب چند جلدی و یه شنل دورِ تنش. نم نم بارون و به فنجون چای گرم. چیک چیکِ بارون رو شیروونی و سرش روی پشتی صندلی و یه چرت کوتاه. جیک جیکِ گنجشکها و تابش نور خورشید از وسط ابرا. بیرون کلبه و یه دشت خیس و خورشید گرمِ گرمِ گرم.

" مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی؟
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟ "

Wednesday, July 23, 2008

زیر ِ آب!

زیرآبی رفتن و زیرآب زدن و آب مایه حیات است و اینا رو دارم تازه تازه لمس می نمایم!

Tuesday, July 22, 2008

سایبریزاسیون

* دیروز یادتونه که گفتم قهر و جدی و ایناها، الآن آشتیم! تازه اونم بعد اولین مکالمه!!!

* موهای راه راه ام - قابل توجه آقای عزیز- دوباره برگشت!

* صبح روی یک بیلبورد نوشته جالبی دیدم : " در شگفتم از کسی که می تواند استغفار کند ونا امید است." به نظرم قشنگ اومد. نه از اون ابعاد خاص ها! بلکه یهو بهم حس اینو داد که خدا چقدر بزرگه و دوست داشتنی. چقدر مهربونه و چقدر ماها در مقابلش کوچولوییم.

* گاهی که وبلاگ آشنایانو می خونم، حسودیم می شه بهشون. همیشه دوست داشتم یه وبلاگ پویا و پرانرژی داشته باشم، اما نشده. از اولش خیلی بهتره ها، ولی بازم اونی که ته دلمو راضی کنه نیست. حالا یا من بی حال می نویسم یا اینکه دوستام تو حال و هوای این کارا و فضای سایبر نیستن!

Monday, July 21, 2008

قهر

از وقتی که بچه بودم می گفتم که قهر بلد نیستم و واقعاً هم نبودم. یعنی اگرم می خواستم با کسی قهر کنم زودی دلم تنگ می شد و از کارم ناراحت می شدم و سریع یه جوری دوباره آشتی می کردم، حتی اگه به قولی منت کشی حساب می شد. وقتی از کسی ناراحت بودم، خیلی راحت از کنار قضیه می گذشتم و همه چی یادم می رفت. باهاش می شدم درست مثل روز اول.
اما دیروز فهمیدم که اشتباه کردم تا حالا. بعضی وقتا باید قهر بود. بعضی وقتا نباید گذشت. بعضی وقتا باید فهموند که می فهمی و ناراحتی، باید فهموند که تا همیشه نمی شه که از کنار رفتارا راحت رد شی.
برا همینم الآن قهرم. یه قهر جدی و درست حسابی D:

* " حسن خلقی ز خدا می طلبم خوی تو را
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود... "

Sunday, July 20, 2008

* زرتشت: "شادی را علت باش نه شریک، و غم را شریک باش نه دلیل..."

فاصله ها

چقدر فاصله ها کوتاهن و چقدر واژه ها به هم نزدیک. بین سرمستی و دلتنگی، بین عشق و نفرت، بودن و نبودن، فهمیدن و کج فهمی، حقارت و ژرف اندیشی و بین
هزارها خوبی و بدی دیگه فاصله به اندازه نفس کشیدن هم نیست.... و چقدر خوب بود که با هر نفسی که برمی آد به حجم خوبیها اضافه می کردیم و از بدیها کم...یک سفر پنج روزه، دریای بیکران، جنگل انبوه، اکسیژن خالص، نبود فضای مجازی و این خونه. دلم برای خونه تنگ بود. چه لحظه هایی که بی تاب نوشتن می
شدم و چه جمله هایی که به ذهن می اومد و تا چشم برهم زدنی در هوا گم می شد. کاش دلم، ذهنم و تنم، هم مثل حافظه ام بود. خالیِ خالی از هرچی که دوست نداشت و
پر از تک تکِ لحظه هایی که رو همه وجودم نقش بسته. اما حیف، حیف که واقعیت همیشه اون چیزی نیست که دوست داریم. این دل زخم خورده، ذهن خط خطی، تن
خسته... نمی دونم علاجش چیه. شاید گذر زمان، شاید صبر و شاید هم هیچی. تا حالا که نه زمان چاره کار بوده و نه تحملهای گاه و بی گاهم.مغزم پره. انقدر پره که هی می نویسم و هی پاک می کنم و دوباره می نویسم. اگه کاغذ و قلم بود، چقدر کاغذ که سیاه نمی شد...دلم از اونم پرتره، انقدر پر که جا واسه هیچ کس و هیچ چیز، حتی غم و قصه هم نداره. گریه تو تنهایی یه چیز دیگه است. دل رو صاف می کنه، خالی و زلال.
راست می گن گریه دل را آبیاری می کند...

Tuesday, July 15, 2008

تموم شد

بالاخره تموم شد! مغزم ترکید تا تموم شد! کار کردنم بعضی وقتا عجب سخت می شه ها!

Saturday, July 12, 2008

این نامه نگاری اداری هم عجب کار سختیه ها، مخصوصاً وقتی در سطوح بالا تو مایه های معاون وزیر (چه غلطا!!! ) و اینا باشه. به جای لطفاً باید بگی خواهشمند است. به جای چی چی باید بگی مبذول فرمایید و یه عالم از این مزخرفات دیگه ...نترسین منشی نشدما!!!

Wednesday, July 09, 2008

کم کم دارم برمی گردم به نوشتنهای روزانه... چه حس خوبیه اینکه می دونی یه جایی هست که می تونی حرفاتو واسه همه تعریف کنی. اینجا یه جورایی عجیبه. مجازی بودنش و اینکه ممکنه خیلیها که می خونن نشناسنت و از اون طرف آشناهایی که می دونی می آن و سر می زنن. نمی دونی باید خودتو یه اون راه بزنی و هرچی خواستی بگی، یا نه، باید حساب شده حرف بزنی... بی پرده، با سانسور؟؟؟
راستی دوستای گلم مرسی از این که قدم رنجه کردین و به خونه من سر زدین. دوست دارم منتظر شما بودن و سرک کشیدن به اون کانترِ و دیدن رد پاهاتونو...

Monday, July 07, 2008

من برگشتم...

ســـــــــــــــــــــــــــــــــلامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به خونه جدید من خوش اومدین. بالاخره همت کردم و یه تکونی به اینجا دادم. همه دست کم سالی یه بار خونه تکونی می کنن. اما من بعد این 4 سال، تازه یه دستی به سر و گوش خونه ام کشیدم.
به هر حال اینجا کلبه درویشیه منه، امیدوارم دوسش داشته باشین و بهم سر بزنین. اگرچه همین جا دوباره یادآوری کنم که یه کمکی تنبل می شم بعضی وقتا تو نوشتن. مثل این چند ماه گذشته که دریغ از یک خط.
خودم هم خوبم، غزال بانو هستم! و اینجا از خودم و احوالاتم و حرفای دلم می نویسم.
خوشبختم!!!!؟؟؟؟؟