Tuesday, November 30, 2004

سبز ِ سبز

امروز صبح اول صبح كه اومدم اينجا يه email ِ جالب گرفتم. انقدر برام جالب بود كه قبل از هر كاري اومدم و دارم ابنجا مي نويسم. بعضي اوقات دلم مي خواست وقت داشتم و هر وقت كه دوست داشتم مي نوشتم. براي نوشتن دغدغه اي نداشتم. اما همون جريان كاشكي رو كاشتم و ايناس ديگه.
"من چه سبزم امروز،
و چه اندازه تنم هوشيار است!
نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه.
چه كسي پشت درختان است؟ ...
ظهر تابستان است. سايه ها مي دانند، كه چه تابستاني است.
سايه هايي بي لك، گوشه اي روشن و پاك،
كودكان احساس! جاي بازي اينجاست....
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم، كه دلم مي خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.
دورها آوايي است، كه مرا مي خواند...." *
خودم از نوشته ام خنده ام گرفت. مي دونين چرا؟ آخه نوشته قبلي ام اين بود كه حرفاي ديگران ديگه برام مهم نيست. اما حالا باز اومدم مي گم از email ِ يكي شنگولم. آهاي مردم، به گوش باشيد!!! غزال بيدار است!!! اشتباه نكنيد بابا، اين با اون فرقش تفاوت ميان ماه من تا ماه گردون ِ ها. از ما گفتن بود.
آقا چشم شيطون كور، گوش شيطون كر، سبز ِ سبزم امروز ، و تنم هوشيار است. دلم هم نمي خواد كه هيچ اندوهي سر رسد از پس كوه.
دورها آوايي است كه مرا مي خواند...

Saturday, November 27, 2004

به قول حامد، راضي يا نا راضي؟

گاهي وقتا نوشته هاي بعضي ها، آدم رو عصبي مي كنه. حتي شايد چيزي ننوشته باشن، فقط يك خط. اما اون يك خط هم مي تونه اعصاب آدم رو خط خطي كنه و روزي رو كه خيلي قشنگ شروع شده، زشت كنه. انگار مي آن و مي نويسن فقط براي اينكه بگن ما هم هستيم.
اما خوشبختانه ديگه مثل قديما نيستم. ياد گرفتم كه براي حرف هر آدمي ارزش قائل نباشم. ياد گرفتم كه از اظهار فضلهاي هر ننه قمري دلخور نشم. مي دونين، براي خودم يه محدوده دارم، محدوده اي تنگ تر از قبل، كه توش جاي آدماي خاصه. بيرون اون هر كس مي خواد، هر چي بگه، برام مهم نيست. شايد ذهنمو يكي دو دقيقه مشغول كنه، اما جداً همون يكي دو دقيقه است. بعدش چنان از يادم مي ره كه انگار اصلاً نشنيده بودم.
لابد مي گي اگه اينجوريه پس چرا اومدي اينجا اينو نوشتي، اگه برات مهم نيست نوشتني هم نداره. اما بايد بگم كه دقيقاً براي اين نوشتم كه اعلام كنم ديگه خيلي ها برام مهم نيستن.
امروز جز روزاييه كه سر حال، قبراق، مي خوام يه هفته شلوغ كاري رو شروع كنم. پر از انرژي ام. سرشار از حس قشنگ زنده بودن، ادامه دادن و لذت بردن.
زندگي قشنگه، آسمون آبيه، حامد بهترين كسيه كه مي تونه باشه، كار خوبه و منم همه چي رو دوست دارم. پس ديگه چي مي خوام؟
راضي ام، راضي ِ راضي.

Monday, November 22, 2004

مرجان

پارسال اين موقع اونم بين مابود. اونم مثل ما نفس می کشيد، راه می رفت، حرف می زد، غذا می خورد و زندگی می کرد.
اما الآن یک ساله که دیگه نیست. نه اینکه نیست، پیش ما نیست. هیچ وقت آخرین باری رو که باهام حرف زد یادم نمی ره. تو بیمارستان، بهم گفت غزال برام دعا کن که زودتر از اینجا بیام بیرون، نمی دونی بیمارستان چقدر بده. وحشتناکه. آدم اینجا دلش می گیره، حوصله اش سر میره. منم جوابش رو دادم که مطمئن باش زود می ری خونه. زودتر از اونی که فکر کنی و براش دعا کردم...
چند روز بعدش رفت تو کما. آخرین باری که دیدمش تو یه اتاق بود که از پشت شیشه اش باید می دیدیمش. اون طرف شیشه پنج تای دیگه هم بودن، همه اشون در انتظار یه تغییر بودن، در انتظار مرگ...
فردای اون روزی که رفتم پیشش زنگ زدم که هماهنگ کنم برای رفتن دوباره؛ اما دیگه نبود. بردنش بهشت زهرا.
حالا یک سال گذشته، یک سال که اون بین ما نیست و هر از چندگاهی به یادش می افتیم و می گیم که خدا بیامرزدش. هنوزم باورم نمی شه که نباشه. هنوزم فکر می کنم تو گوشه دیگه شهر داره زندگی می کنه و فقط من ازش خبر ندارم.
یادش به خیر و روحش شاد.

Wednesday, November 10, 2004

نفس راحت

با عرض پوزش از همه انسانهاي مودب، بايد رسماً اعلام كنم كه زاييدم!!!!
بعد از اون پروسه چند هفته اي كارخونه رفتن، يك پروژه جديد براي ما تعريف شد كه فاز اول كار رو بايد براي امروز demo مي داديم. يك پروژه جديد با يك ابزار جديد در مدت زمان يك هفته. يعني جداً الآن كه دارم مي نويسم ديگه چشمام از زور درد نمي خوان كه باز بمونن. هفته جالبي بود، پر از مطالب جديد و با كلي كار. اميدوارم همه اين چيزايي كه در عرض اين مدت كم تو ذهنم رفت، بعد ِ يك مدت كم هم از ذهنم نره.
الآن فقط مي شه گفت كه آآآآآآآآخييييييييييييييييييييييييشششششششششششششش!
فاز اول تموم شد، مي شه يه كم نفس راحت كشيد، وب گردي كرد، ميوه خورد، چايي رو قبل از اينكه يخ بشه خورد، زود رفت خونه، و .... البته همه اينايي كه ميگم تا شروع فاز دوم كاره كه اونم از شنبه شروع مي شه و امروز هم چهارشنبه است : )))))))))))
حالا بازم اين خودش غنيمته، پس مي ريم كه خوش باشيم. هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااا.

Tuesday, November 02, 2004

دوست

چقدر خوبه با دوستاي قديمي بودن، حرف زدن و وقت گذروندن. امروز از اون روزاييه كه به ياد همه دوستام افتادم. دوستايي كه يه زماني بيشتر وقتمو با اونا مي گذروندم و حالا خيلي هاشون رو سالي يه بار هم نمي تونم ببينم. دوستايي كه تو دوره هاي مختلف زندگيم با هم دنياي مشتركي داشتيم. دوستايي كه هر چقدر هم كه از هم دور باشيم، وقتي كه به هم مي رسيم هنوز نزديكيم… شوري، مريم، سحر، روناك، مارال، منصور، آفتاب، مژگان ، مونا و… الآن كه اومدم اسمشونو بيارم متوجه شدم كه تعدادشون بيشتر از اين حرفاس كه بخوام همه رو نام ببرم. جداً چقدر دوست داريم ما آدما.
خيلي هاشون ديگه ايران نيستن، بعضي هاشون اينجان اما به خاطر شرايط روزگار همو خيلي كم مي بينيم، بعضي هم كه هنوز هستن و اي مي بينيم همو هر از چند گاهي.
دوستام، دوستون دارم و دلم براي همتون تنگ شده. تنگِ تنگِ تنگ.