Monday, November 22, 2004

مرجان

پارسال اين موقع اونم بين مابود. اونم مثل ما نفس می کشيد، راه می رفت، حرف می زد، غذا می خورد و زندگی می کرد.
اما الآن یک ساله که دیگه نیست. نه اینکه نیست، پیش ما نیست. هیچ وقت آخرین باری رو که باهام حرف زد یادم نمی ره. تو بیمارستان، بهم گفت غزال برام دعا کن که زودتر از اینجا بیام بیرون، نمی دونی بیمارستان چقدر بده. وحشتناکه. آدم اینجا دلش می گیره، حوصله اش سر میره. منم جوابش رو دادم که مطمئن باش زود می ری خونه. زودتر از اونی که فکر کنی و براش دعا کردم...
چند روز بعدش رفت تو کما. آخرین باری که دیدمش تو یه اتاق بود که از پشت شیشه اش باید می دیدیمش. اون طرف شیشه پنج تای دیگه هم بودن، همه اشون در انتظار یه تغییر بودن، در انتظار مرگ...
فردای اون روزی که رفتم پیشش زنگ زدم که هماهنگ کنم برای رفتن دوباره؛ اما دیگه نبود. بردنش بهشت زهرا.
حالا یک سال گذشته، یک سال که اون بین ما نیست و هر از چندگاهی به یادش می افتیم و می گیم که خدا بیامرزدش. هنوزم باورم نمی شه که نباشه. هنوزم فکر می کنم تو گوشه دیگه شهر داره زندگی می کنه و فقط من ازش خبر ندارم.
یادش به خیر و روحش شاد.

No comments: