Saturday, July 18, 2009

دعوتی قانون

به بازی ای دعوتم کرده اند و گفته اند از قانون بنویسم و در این بی قانونیهای روزمره، واژه ای که شاید مدتهاست از ذهنم رخت بسته را به تصویر بکشم. چند وقتی
هست که به خود کلمه قانون فکر نکرده ام! بیشتر به عادتهای اجباری ام پی برده ام تا قانون ...
ق ا ن و ن
طعم گس آن لبانم را جمع می کند ... بارهای زیادی حلقه قانونهای از نظرم اضافی را دور گردنم احساس کرده ام ... اما اولین بار ...
حالا یادم آمد، چاردست و پا راه می رفتم، به خدا یادم می آید، فقط همین صحنه را، درست مثل تکه بریده شده فیلمی که به زحمت بازبینی می شود. تنها چیزی که یادم
می آید صحنه پله ای بود که من از بالا و درست در لبه آن به پایین نگاه کردم و دست راستم را جلو گذاشتم تا به مادرم برسم و دیگر چیزی یادم نیست.
تا حدود سه سالگی من، در آن خانه قدیمی زندگی می کردیم. بزرگتر که شدم، یکبار که صحبت آن خانه و ماجراهای کودکی من شد، این صحنه در ذهنم جرقه زد. از
مادرم پرسیدم "تو اون خونه برای رفتن از سالن به آشپزخانه، باید یک نیم پله پایین می رفتی؟" مادرم با تعجب نگاهی به من کرد و به خنده گفت " مگه یادت می آد؟"
گفتم " فقط همینو یادم می آد." ماجرا را برایش تعریف کردم و از او خواستم تا کل داستان را برایم بازگو کند. مادرم با وجود شکی که هنوز به خاطره بریده من داشت،
اولین قانون ِ در حافظه زندگی ام را برایم یادآوری کرد ...
مادرم هر روز مرا به خیال اینکه هنوز جرات رد شدن از پله را ندارم در سالن رها می کرد و به آشپزخانه می رفت. قبل از رفتن به آشپزخانه این یک جمله را با من
تکرار می کرد " همینجا می مونی تا مامان برگرده " تا اون روز همیشه گوش به فرمان - چه از سر آگاهی و یا ناخودآگاه - می ماندم و هیچ اتفاقی نمی افتاد. تا اینکه
یکی از آن روزها وقتی مادرم درآشپزخانه سرگرم رتق و فتق امور بود، با صدای فریاد من به خود آمده بود و مرا پشت سرخود یافته بود. چاردست و پا، بی توجه به
قانون اول مادر، قصد عبور از آن نیم پله کوچک را داشتم که نقش زمین شدم و صدای گریه ام به آسمان بلند شد و عاقبت بی قانونی را در پس دردهای فراموش شده
کودکی تجربه کردم ...
به رسم بازی حامد، نیایش، مکین و الهام بانو را دعوت می کنم. از خان داداش برای دعوت ممنوم و به حامد برای نثر زیبایش تبریک می گویم.

Sunday, July 12, 2009

ياد آر ز شمع مرده، ياد آر ...

" اي مرغ سحر! چو اين شب تار
بگذاشت ز سر سياهكاري،
وز نفحه ي روح بخش اسحار
رفت از سر خفتگان خماري،
بگشود گره ز زلف زرتار
محبوبه ي نيلگون عماري،
يزدان به كمال شد پديدار
و اهريمن زشتخو حصاري ،
ياد آر ز شمع مرده ياد آر!


اي مونس يوسف اندرين بند!
تعبير عيان چو شد ترا خواب،
دل پر ز شعف، لب از شكرخند
محسود عدو، به كام اصحاب ،
رفتي برِ يار و خويش و پيوند
آزادتر از نسيم و مهتاب،
زان كو همه شام با تو يكچند
در آرزوي وصال احباب ،
اختر به سحر شمرده ياد آر!


چون باغ شود دوباره خرّم
اي بلبل مستمند مسكين!
وز سنبل و سوري و سپرغم
آفاق، نگار خانه ي چين،
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم
تو داده ز كف زمام تمكين
ز آن نوگل پيشرس كه در غم
ناداده به نار شوق تسكين،
از سردي دي فسرده، ياد آر!


اي همره تيهِ پور عمران
بگذشت چو اين سنين معدود،
و آن شاهد نغز بزم عرفان
بنمود چو وعدِ خويش مشهود،
وز مذبح زر چو شد به كيوان
هر صبح شميم عنبر و عود،
زان كو به گناهِ قوم نادان
در حسرت روي ارض موعود،
بر باديه جان سپرده ، ياد آر!


چون گشت ز نو زمانه آباد
اي كودك دوره ي طلائي!
وز طاعت بندگان خود شاد
بگرفت ز سر خدا ، خدائي ،
نه رسم ارم ، نه اسم شدّاد،
گِل بست زبان ژاژخائي ،
زان كس كه ز نوك تيغ جلاد
مأخوذ به جرم حق ستائي
پيمانه ي وصل خورده ياد آر! "

* علي اكبر دهخدا