Wednesday, November 26, 2008

فراموشی

گاهی حس می کنم یه فراموشی نهفته و مزمن که شاید بعدنا به آلزایمر تبدیل بشه تو وجودمه!
وقتی می شینم پای صحبت دوست و آشنا، وقتی با دوستام از خاطره هامون حرف می زنم، وقتی وبلاگ می خونم، وقتی وبلاگ می نویسم، بیشتر متوجه این موضوع می شم. اکثر آدمای دوروبرم اتفاقات و وقایع رو با همه جزئیاتش، موبه مو، ریزریز، یادشون می آد. اما من اصلاً اینطور نیستم، مگر در مواقع خاص. یعنی فقط وقتی اتفاقه خیلی مهم باشه اینطور عمیق تو ذهنم می مونه. اما دوست دارم هر از گاهی این خاطره ها یادم بمونه و بیام اینجا بعضیا رو تعریف کنم. ولی انقده کم رنگ و محو هستن که ارزش نوشتنم ندارن، چه برسه به خوندن :(
منم دوست دارم دقیق و لحظه به لحظه به خاطر بیارم و بنویسم خوب...... - حسودی، حسرت، غصه-

Tuesday, November 18, 2008

حق

بهش گفتنم: "از سر پالیزی تا سیدخندان سوار تاکسی شدم، 150 تومان پول خرد که داشتم آماده کردم و موقع پیاده شدم دادم به راننده. راننده گفت می شه 300 تومان!!! گفتم این مسیر هر روز منه، حالا شاید بعضیا 200 تومان بگیرن، اما 300...!!! راننده هم گفت ظاهراً تازه از ... اومدی که نمی دونی کرایه ها چنده :O!!!!"
بهم گفت: "تقصیر خودته، انقدر با مردم یکی به دو می کنی که اینطوری جوابتو می دن. همه جا می خوای جواب بدی، آخرش یکی پیدا می شه اینطوری حالتو سر جاش می آره"
دیگه چیزی نگفتم.
یعنی نباید بخوام که حقم ضایع بشه؟ یعنی باید وایسم تا بهم زور بگن؟ مگه نمی گن حق گرفتنیه نه دادنی؟
چیزایی که بلد بودم، چیزایی که مدتهاست فکر می کردم درسته، داره کم کم، نم نمک، تو این مملکت عوض می شه. باید خودمو عوض کنم انگار...

Monday, November 17, 2008

دو سالگی

امروز درست شد دو سال...
چند سال پیش بود...از انتخابات کانون علمی مهندسی کامپيوتر دانشگاه، تا ناهار دونفره یه روز گرم تابستون تو هانی، تا کافی شاپ شوکا و حرفهای جدی، تا دو سال پیش درست همین موقع و تا همین الآن.
حالا که از اون روزا گذشته و به نظر من اصلاً اونقدر نگذشته، حالا که جریان زندگی تغییر کرده و شاید من و تو هم تغییر کردیم، حالا که دیگه با هم بودنمون نه برنامه ریزی می خواد و نه بهونه؛ دوست داشتن هامون عمیق تر شده و نیازی به حرف و گل و کادو نداره، فقط یه نگاه کافیه.
دیگه فرصت‌های با هم بودنمون، به هم چسبیدن‌مون، به هم خیره شدنمون، حرفهای همراه با سکوتمون شمردنی نیست، از پیش تعیین شدنی نیست، برای همیشه است، همیشه، همه جا، همه وقت... تا آخر...

Tuesday, November 11, 2008

چند روزه ها

امروز:
واااااااااااااااااااای، بالاخره شد که بشه!

87/8/19:
یک عمر در انتظاری تا بیابی آن را که درکت کند و تو را همانگونه که هستی بپذیرد و عاقبت در می یابی که او از همان آغاز خودت بودی...

87/8/15:
دوباره خسته ام. باز هم همون قصه تکراری، باز هم دل گرفتگی، باز هم گلایه، دلتنگی، دوری، غریبی، تنهایی، ابر و بارون.
باز هم خستگی، از آدما، حرفا، برداشتها، سوء تعبیرها، تردیدها، حرفای صد تا یه غاز، از مهمل گویی، از آسمون ریسمون به هم بافتن.
" گاه زخمی که به پا داشته ام،
زیر و بم های زمین را به من آموخته است. "

87/8/14:
امروز انتخابات ریاست جمهوری تو آمریکاست. دو نامزد، یکی سفید و یکی سیاه.
بدبختی سیاه
" بدبختی زمانی است که بچه همسایه دیواربه دیوارت یک مهمانی دارد و همه بچه های محل را دعوت می کند جز تو...
بدبختی زمانی است که تو می توانی همه بچه های دیگر را در تاریکی ببینی، اما آنها می گویند که نمی توانند تو را ببینند...
بدبختی زمانی است که تاکسی برای مادرت توقف نمی کند و او هم شروع می کند به بد و بیراه گفتن.
بدبختی زمانی است که برای اولین بار درک می کنی در خیلی از اصطلاحات بد، کلمه سیاه بکار رفته است. مثل گربه سیاه، هنرهای سیاه، مهره سیاه.
بدبختی زمانی است که تو می خواهی پیرزنی سفیدپوست را برای عبور از خیابان کمک کنی و او فکر می کند می خواهی کیفش را بزنی.
بدبختی زمانی است که تنها مردی که توی اتوبوس پرت و پلا می گوید سیاه است.
بدبختی زمانی است که تو قبل از آغاز سال نو به فروشگاه می روی ولی می بینی که بابانوئل سفیدپوست است..." *
* لنگستون هیوز - ترجمه روح الله پیریایی

87/8/9:
پنج شنبه شب، دو تایی، هوای خنک پاییزی، شام اسنک خوشمزه تو ماشین، سینما فرهنگ سئانس آخر شب، فیلم دعوت حاتمی کیا، خیسی بارون شبونه، گرمای تن همدیگه وقت خواب...
زندگی زیباست.