Wednesday, October 27, 2004

بي خانمان

با عرض پوزش از همه عزيزاني كه اين چند روز اومدن اينجا و همون نوشته هاي قديمي رو هي دوباره ديدن و شايد هم هي دوباره خوندن! به خدا تقصير من نبود!!! اگه نه حتماً بهتون افتخار مي داديم و مي اومديم يه چند خطي مي نوشتيم و شما رو مزين و منور مي نمومديم!!!!!!!
آره خلاصه مادر جان، ما اين چند روزه را كه در محضر علمايي چون شما نبوده ايم ، به جاش در محضر كارگران كارخانه به سر مي برديم و آنجا از تكنولوزي روز بي نصيب بوده ايم. شرمنده!!!
ولي جدي چه سخته بي كامپيوتر بودن ها! بايد كم كمك Notebook ِ رو جورش كرد. خدا همه ما رو با كامپيوتر محشور كنه!!!
الآنم خيلي وقت ندارم. باز بايد يرم كارخونه، پس تا برنامه بعد خداحافظ.

Monday, October 18, 2004

نسیم وصل

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل،
چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من
ز من هر آنکه او دور، چو دل به سینه نزدیک،
به من هر آنکه نزدیک، از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی،
که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من
ستاره ها نهفته، در آسمان ابری،
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من.

نفست گرم، دست مریضاد، الحق که جای پدرت رو خوب پر می کنی. همایون شجریان رو می گم. با صداش خیلی حال می کنم. خیلی خیلی زیاد.
اگرچه اصلاً حال و هوام، حال و هوای این شعر نیست و هوای گریه ندارم!، ولی دلم خواست براتون بنویسم این شعر رو.
امروزم حالم خوبه، سرحال و قبراقم و آماده برای یک روز عالی. ( تا کور شود هر آنکه نتواند دید!!!!!!!!!!!!!:0 – اگرچه می دونم همه می تونن ببینن!!!)

اینجا می تونین بیشتر از این آلبوم مطلع شید. (نسیم وصل)

Sunday, October 17, 2004

غذا کجاس؟

روزه گرفتن هم عجب کار سختیه ها، مخصوصاً بدون سحری! دیگه دارم می میرم رسماً. انرژیم به صفر رسیده. دلم می خواد زودتر برم خونه. زود ِ زود ِ زود. برم خونه، یک عالمه غذاهای چرب بخورم.نفهمیدیم جی شد ما جوگیر شدیم روزه گرفتیم. شما فهمیدین؟!
الآن زنگ زدم سفارش همه مدل غذا دادم برای افطار، با اینکه زیاد نمی خورم ها، اما دلم می خواد همه چی باشه، که اگه هوس چیزی رو کردم، منتظرش نمونم و حسرت نخورم. دلم غذا می خوااااااااااااااد........
فسنجون با برنج، ته دیگ سیب زمینی، ماکارونی، قرمه سبزی، زولبیا و بامیه، سبزی خوردن خیس با پنیر، نون بربری داغ، همه چی ِ همه چی.
کاشکی الآن افطار بود.....

Tuesday, October 12, 2004

سالاد!

امروزم از اون روزاییه که حامدو با همه وجودم دوست دارما!!!!!!
شده تا حالا بخواین به یه نفر لطف کنین، گند بزنین؟؟؟ همین دیشب من این کارو کردم! با حامد رفته بودیم بیرون غذا بخوریم، داشتیم سالادمون رو می خوردیم. من دیگه حس سالادخوریم نیومد، گفتم بذار سالادو بذارم جلوی حامد تا اون که عشق سالاده بتونه راحت تر بخوره، جاتون خالی آقا هل دادن ظرف سالاد همانا و برگشتنش روی حامد همان... در نظر بگیرین که یه ظرف سالاد سسی بریزه رو شلوار و پیراهنتون، چه حسی بهتون دست می ده؟ من که اگه خودم بودم تا سر حد جنون حرص می خوردم و شایدم عصبانی می شدم. البته بخش عصبانیتش بستگی به این داشته که لباسم چه لباسی بوده باشه و طرفم چه کسی.
خلاصه صحنه این شد که یه گُله سالاد ریخت رو لباسای بچه ام. پر کاهو و گوجه و سس... منم این وسط خنده ام گرفته بود مثل چی. حالا بخند، کی نخند. وقتی هم متوجه شدم که بقیه هم دیدن ماجرا رو و دارن بهمون می خندن، منم بیشتر خنده ام گرفت. خلاصه سالادا رو از رو لباسای حامد ورداشتم و ریختم تو ظرف. بعد هم با دستمال سعی کردم لباسش رو تمیز کنم. حامد بچه ام یه نموره عصبانی شده بود، اما به روی مبارکش نمی آورد. فقط گفت اگه الآن هرکس دیگه ای بود در رفته بود چون قطعاً می دونست چه کارش می کردم! بعد بهش گفتم حالا تکون نخور، بذار رو لکه ها نمک بریزم جاش نمونه!!!!!!!! :)))))))))) خودتون دیگه حتماً حدس می زنین قیافه حامدو دیگه........
اینم از جریان دیشب. جاتون خالی دوتایی کلی خندیدیم. فقط تنها چیزی که جداًً بعدش تاسف خوردم این بود که چرا اون صحنه از حامد عکس نگرفتم. هنوزم می گم، چرا یادم رفت ازش عکس بگیرم آخه؟؟؟؟؟؟

Saturday, October 09, 2004

نوبت دیوانگی

دیشب جاتون حسابی خالی بود. رفتیم تئاتر نوبت دیوانگی کاری از هادی مرزبان. با بازی فرزانه کابلی و ایرج راد. توصیه می کنم اگر می تونید برید ببینید. داستان زندگی شمس تبریزی و مولانا به تصویر کشیده شده بود. اگرچه به اندازه "خاطرات هنرپیشه نقش دوم" قوی نبود، اما حتماً ارزش دیدن رو داشت. البته باید حق هم داد که به قوت اون نباشه، چون "خاطرات هنرپیشه نقش دوم" نوشته بهرام بیضایی بود و قطعاً کاری با کارگردانی هادی مرزبان و نویسندگی بهرام بیضایی کمتر هم نمی شه ازش انتظار داشت...
ما که راس 6.5 اونجا بودیم، اما با اون وجود خیل تماشاچی بود که به سمت درهای تالار وحدت هجوم آورده بودن و می خواستن حتی شده یه بلیط برای بالکن گیرشون بیاد. اون وسط، میون اون هیر و بیر از همه جالب تر گیر حراست بود که جلوی خانومهای به اصطلاح بدحجاب رو می گرفتن و نمی ذاشتن که برن تو. بابا آخه اونجا که دیگه جای گیر دادن نیست که. البته از انصاف هم نگذریم بعضی ها فکر کرده بودن که عروسی دعوت شدن و با موهای سشوار کشیده و حتی شینیون شده!!!!!، با آرایشی با قطر نیم سانتی متر روی صورت اومده بودن اونجا. از بین همه این شلوغی ها و بعد از چک شدن قیافه و بازرسی کیف و دفتر و دستک تونستیم وارد سالن بشیم. با حدود ده دقیقه تاخیر نمایش شروع شد.
آقا برا خاطر رقص سماعش هم که شده برید! با اینکه بعضی از جاها یه کم هماهنگ نبودن ولی در مجموع می شه گفت که عالی بود. بازی فرزانه کابلی هم بد نبود.
اینطوریا دیگه، برید خودتون ببینید اصلاً! حال ندارم بنویسم!!!
حال ندااااااااااااااااااااارم.......

Tuesday, October 05, 2004

آقا نمیرید!

می گن تا وقتی سالم باید قدرشو بدونی ها، اگه نه خدا به داد برسه وقتی که گذارت به این بیمارستانا بیفته. همون آقایی که گفتم چند روز پیش فوت شدن ها، بیمارستان هنوز جنازه رو به خانواده اش تحویل نداده! گفتم که این آقای خدابیامرز تقریباً یک ماهی رو بیمارستان بستری بودهو چون بیمارستان خصوصی بوده و روش هم 4 تا عمل انجام شده بوده، الآن حدود 15 میلیون تومن از خانواده اش می خوان تا جنازه رو تحویل بدن. اونم چه خانواده ای. چند تا بچه. مادر که ندارن، پدربزرگشون هم خیلی پیره. حالا این وسط بحث شده که کی پولش رو بده و از کجا بده!!! تا زنده ای لذت ببر و گرنه وقتی مردی حتی معلوم نیست چه بلایی سر جسدت بیاد. یاد این شعر افتادم:
"نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد،
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت،
ولی بسیار مشتاقم، که از خاک گلویم سوتکی سازند، به دست کودکی گستاخ و بازیگوش؛
و او یکریز و پی در پی، دم گرم خموشش را در گلویم سخت بفشارد.
بدینسان بشکند دائم سکوت مرگبارم را..."

Sunday, October 03, 2004

انا لله و انا الیه راجعون.

دیشب که خبر فوت یکی از آشناهامون رو شنیدم، یه جورایی دلم برای نوع بشر سوخت! درسته که یه دنیای دیگه هست و ما آدما بعد از اینکه تو این دنیا منقضی شدیم، دوباره تولید می شیم و از نو یه تاریخ انقضای بی نهایت رو پیشونیمون می خوره و می ریم یه جایی که می گن بهتره. اما همه اینها باعث نمی شه که اینجا رو دوست نداشته باشیم و به امید یه جایی که هیچ تصوری ازش نداریم، دلمون بخواد که بمیریم. چه جوری می شه برای کسایی که مردن ناراحت نبود؟ فراموششون کرد و به نبودنشون عادت کرد؟ اونم کسایی مثل پدر و مادر.
این آدمی که دیشب فوت شد، جریان مرگش طول و درازه. خانواده این آقا با سه خانواده دیگه رفتن مسافرت. توی مسیر برگشت، دو تا تریلی با هم تصادف می کنن و یکی از اونها چپ می شه روی 5 تا ماشین. که متاسفانه 2 تا از ماشینها مال این فامیل بوده. خانوم این آقا و خواهرزاده خانومش جا به جا فوت می کنن، بقیه هم لت و پار می رن بیمارستان. الآن حدود یک ماهه که از این حادثه گذشته و این آقا هنوز تو بیمارستان بوده و از مرگ همسرش هم بی اطلاع بوده. حالا دیشب خبر آوردن که خودش هم فوت کرده.
دیشب وقتی خبر رو شنیدم فقط برای بچه های این خانوم و آقای مرحوم دلم سوخت. چه سخته تحمل غم از دست دادن دو عزیز، در یک ماه، اونم کی؟ پدر و مادر. اصلاً وقتی به یاد این می افتم که بچه ها بعد از فوت مادرشون فقط از خدا خواستن که پدرشون زودتر خوب بشه و پیششون برگرده، دلم بیشتر می گیره.
تنها چیزی که حالا می شه از خدایی که آرزوی اول این بچه ها رو برآورده نکرد، خواست؛ اینه که: خدایا تحمل این مصیبت رو به اونها بده و خودت ازشون مراقبت کن. خدایا درهای رحمتت رو به روی همه بندگانت باز کن. آمین...