Monday, July 03, 2006

من كجا بودم!!!

سلام خونه من، سلامي به سلامتي اين چند ماهي كه بهت سر نزده بودم. نه سرم چندان شلوغ بوده، نه كار خاصي داشتم؛ تنها چيزي كه بوده حال و حوصله نوشتن نداشتن بوده!!! دوران جديد و در نوع خودش خاصي رو تجربه كردم. دوراني پر از سربالايي و سرپائيني. چه خوبه اين زندگي با همه اتفاقاي رنگارنگش. سر بالائياي نفس گيرشه كه به آدم اجازه چشيدن مزه خوش سرپائيني رو مي ده. تو اين چند وقت فهميدم تا سختي نكشي، خوشيها بي معني ان. يعني لذتهايي كه با سختي به دست مي آري اصلاً مزه اش با بقيه لذتها فرق داره، شيرين تره، موندگارتره، عميق تره...
يكي از كاراي بزرگي كه كردم، بزرگ به معناي واقعي كلمه، دل كندن از كار قبليم بود. كاري كه ديگه چند وقتي بود كه معايبش به منافعش مي چربيد و براي من جز آب باريكه و جمع دو سه تا دوست و همكار مزيتي نداشت. بايد مي كندم، بايد جابجا مي شدم تا لااقل به نصف خواسته هاي شغليم مي رسيدم و خدا رو شكر دارم مي رسم. حس مي كنم يكي از بزرگترين و بهترين تصميم هاي زندگيم بود. جدا شدن از محيطي كه چند سالي توش بودم، جرات نه گفتن رو پيدا كردن، جرات ريسك كردن، پافشاري كردن رو تصميمي كه اطرافيان خيلي باهاش موافق نيستن و... همه و همه برام عالي بود. بهم حس غرور و استقلال فكري خاصي رو داد. بهم اعتماد به نفس داد، اينكه اون كاري رو كه بخوام مي تونم انجام بدم.
چند وقت بود كه عادت كرده بودم فقط شاكي باشم و غر بزنم. ايراد بگيرم و هيچ حركتي نكنم. انقدر كه بعضيها بهم مي گفتن تو از اونجا بيرون بيا نيستي؛ الكي حرفشو نزن. راستم مي گفتن، كاري نمي كردم براي اينكه شرايط رو عوض كنم، جز شكايت از زمين و زمان؛ حتي تو همين وبلاگ هم آثارش ديده مي شد. شايد مي ترسيدم، ترس از جدايي از محيط و همكارا، ترس از بيكاري، ترس ِ از دست دادن استقلال مالي، ترس از نه گفتن به مافوق، ترس از محيط كار آينده و خيلي ترسهاي ديگه...
حالا خوشحالم كه تونستم تصميم بگيرم و عمل كنم. راضي ام، راضي ِ راضي....
سر فصل اتفاقاي ديگه هم اين بود:
• اولين عيد متاهلي و اتفاقاي خاص خودش
• دنبال كار گشتن و امتحان و مصاحبه و گزينش و بالا و پائين كردن شرايط
• گرفتن اولين كار پروژه اي جدي عمرم و همكاري با عزيزترين!
• اومدن مژگان به ايران و دور هم جمع شدن دوباره دوستاي مدرسه
• و ... كه يادم نمي آد؟؟؟؟!!!!!!!!!