Sunday, August 22, 2010

دوست

امروز دلم برای خودم سوخت و در خلوتم به خیلی چیزها اعتراف کردم. امروز یه چیزایی که قبلاً برام ثابت شده بود، دوباره به اثبات رسید و من بیشتر از قبل به سادگی خودم پی بردم. امروز دلم از خودم و بعضی ها گرفت. امروز دلم شکست و از خدا شکایت کردم. امروز خیلی راجع به خودم فکر کردم. به نقاط بد و خوبم، به مثبت و منفی هام و از همه مهمتر روابط اجتماعیم. از خودم سوالهای بی جواب زیادی رو دوباره و چندباره پرسیدم.
می دونین امروز در واقع بهم شوک وارد شد. از آدما در عجبم، از دوستا، از رابطه های به ظاهر عمیق و قشنگ. امروز وقتی که فهمیدم برای دوستام اون چیزی که فکر می کردم نیستم، امروز وقتی که دیدم دوستای صمیمیم مثل قدیم نیستن، امروز وقتی که فهمیدم رابطه ها عوض شده، آدما عوض شدن، معنای دوستی عوض شده، شوکه شدم. شما هم اگه به جای من بودین می شدین. به نظر شما آدم چه کارهایی باید بکنه تا دوست کسی باشه؟ آدم چه کارهایی باید بکنه تا دوستیهاشو حفظ کنه؟ آدم برای یه دوست چقدر باید مایه بذاره؟ چطور باید به دوستش محبت کنه؟ باورتون می شه که به همه اینها در وجود خودم شک کردم؟ باورتون می شه که چقدر دلم به حال خودم سوخت و چقدر به همه چی بی اعتماد شدم؟ بی اعتماد به آدمها و ظاهرشون و دوستیهاشون.
وقتی که احساس کنی بدجوری دورت زدن، وقتی که حس کنی برات فیلم بازی کردن، وقتی ببینی قدر دوست داشتنهاتو ندونستن، وقتی بشنوی که با تو صادق نبودن، می شی الآن من. داغونم. داغون ِ داغون....

Saturday, August 07, 2010

پذیرش

یکی دیگه هم رفت ......

Friday, August 06, 2010

مراقبه

از امروز تمرکزم رو چند کلمه بیشتر می شه:
آگاهی، پذیرش، دم و بازدم، بدن دردمند