Saturday, January 31, 2009

چند روزه ها

امروز:
فیلم می بینم، کتاب می خونم، با دوستام ارتباط بیشتری دارم برقرار می کنم، سعی می کنم به روحم بیشتر از قبل بها بدم. چند وقتی بود که فراموشش کرده بودم...

دیروزها:
مدیریت و لیدری هم کار سختیه ها، حسابی باید از اعصاب و روانت مایه بذاری. خصوصاً وقتی که تو مجموعه ات یک سری آدم باشن با دانش و قابلیتهای پائین، بهره وری زیر صفر و توقعات ماورایی و در حد بنز!

دیروزترها:
این روزها خیلی به روش عبادت و پرستش خدا فکر می کنم. خدا رو حتماً باید شاکر بود و پرستید، اما با چه روشی؟ چه زبونی؟ چه وقتی؟ چه شکلی؟ دلم از همون جلسه های خودمونی، چالشی و قشنگ " بیا به گفتگو " می خواد...

Wednesday, January 28, 2009

شبهای تنهایی

مهتاب بود و ماه گرد و درشت مثل یک لکه نور در آسمان می درخشید. کنار حوض نشسته بود و با دستش تصویر ماه را در آب می لرزاند. باد آرام از میان درختان پیر باغ می گذشت و هوهو می کرد....
ستاره ها تک و توک در زمینه سرمه ای آسمان می درخشیدند. ماه دور بود. بسیار دور و دست نیافتنی. درست مثل یک آرزوی غیرقابل تحقق، یک رویای دور از دسترس. شب اگرچه با سکوتی نسبی توام بود ولی صدای رفت و آمد گاه و بیگاه اتومبیلها هرچند لحظه یکبار، سکوت را می شکست....
چشم به راه آمدنش بود. چشم به راه...

Saturday, January 03, 2009

این داستان رو مدتی پیش خونده بودم، اما دوست دارم برای شما هم بگم:
" يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!
از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟
مكزيكى: مدت خيلى كمى !
آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده‌ام كافيه !
آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟
مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچه‌هام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو دهكده میچرخم! با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى !
آمريكايى: من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى !
مكزيكى: خب! بعدش چى؟
آمريكايى: بجاى اينكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشتریها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى... بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى ...
مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟
آمريكايى: پانزده تا بيست سال !
مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟
آمريكايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره !
مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمريكايى: اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى !
با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذرونى!!! "