Saturday, December 24, 2005

مردي با عباي شكلاتي

امروز در وب گرديهاي خودم به يك وبلاگ برخوردم كه روح و جانم و تازه كرد. با اينكه دو تا پست بيشتر نداشت اما چنان منو سر ذوق آورد كه هيچ جا رو بهتر از اينجا نديدم براي ابراز ذوق...
وبلاگ جناب آقاي محمد خاتمي، رئيس جمهور پيشين:
مردي با عباي شكلاتي
نمي دونم به چه علت، ولي مشعوفم و مسرور از حضور ايشان در جمع وبلاگ نويسان. درود و دو صد بدرود.

Saturday, December 10, 2005

زندگي مشترك

*
اين وبلاگ منم حكايتي شده واسه خودشا، واسه من داره هي قايم باشك (همون قايم موشك) بازي مي كنه!!! يه روز مي شه ديدش از محل كار، يه روز نمي شه. خلاصه كه اوضاعيه. الآنم باز نمي تونم ببينمش. اما دلم براش تنگ شد و خواستم كه لااقل توش بنويسم.

*
بعد از فوت دايي اكبر و عقب افتادن جشن ما، اين چند وقت حسابي در گير و دار تداركات جشن بوديم و بالاخره به سلامتي و ميمنت(!) جشنمون رو برگزار كرديم. جاتون خالي همه چي خوب پيش رفت و به قول دادش سيا كلي هم love تركونديم. الآن بي صبرانه منتظر حاضر شدن عكسهاي آتليه ام. به نظرم عكس و فيلم تنها چيزايي هستن كه خاطره اينجور مناسبتها رو براي آدم زنده نگه مي داره و تداعي مي كنه. تازه باز عكس رو به فيلم ترجيح مي دم، اونم عكسهاي چاپي رو نه عكسهاي ديجيتالي. نمي دونم چرا، ولي حسي رو كه عكسهاي كاغذي بهم مي دن هيچ چيز ديگه اي نمي تونه بهم بده. شايد به خاطر اينكه قابل لمسه و مي تونم زير انگشتام حسش كنم. يا شايدم براي اينكه اصولاً حافظه من تصويريه و دقيقاً عين عكس عمل مي كنه، در نتيجه وقتي عكس رو مي بينم با اون تصوير حافظه ام تطابق پيدا مي كنه و منو به گذشته ها مي بره.

*
اين چند وقته تجارب زيادي رو به دست آوردم. تجارب قشنگ زندگي مشترك رو. اگرچه من و عزيزترين عملاً سه سال و اندي بود كه زندگي مشتركمون رو شروع كرده بوديم و احساس تاهل داشتيم ولي لمس واقعي جريان يك چيز ديگه است. تو اين سه سال من بودم و عزيزترين. كس ديگه اي دورمون نبود، كس ديگه اي تو تصميم گيري هامون دخيل نبود، اما الآن شايط كاملاً تغيير كرده. ديگه فقط خودمون نيستيم. خانواده هامون، دوستامون و ... هستن. مهمتر از همه اينكه به جاي خانواده ام، شده خانواده هامون، دوستم شده دوستامون و ...
اين اتفاق تو اون چند سال هم برامون افتاده بود، ولي نه يه قوت الآن. وقتي بحث زندگي مشترك پيش مي آد، به نظرم اوقات مشترك، آدمهاي دوست داشتني مشترك، سليقه مشترك و خيلي مسائل مشتك ديگه مطرح مي شه. مهمترين قسمت هم از نظر من همون وقته. زماني كه وقت مشتك پيش مي آد، بايد برنامه ريزيها طوري باشه كه هر دو طرف به مقصد نزديكتر بشن، هر دو طرف لذت ببرن، و زمان براي هر دو طرف مفيد باشه. اصلاً به نظرم علت خيلي از اختلافها همينه. چون وقتي نشه رابطه رو به سمت يك راطه بُرد - بُرد حركت داد؛ به هر حال يكي از طرفين شاكي مي شه....
همه اينه رو گفتم فقط براي اينكه بگم هر روز دارم درسهاي جديد ياد مي گيرم و براي خودم سرمشق مي نويسم. واقعاً اصول زندگي مشترك با زمان تجرد فرق داره و به نظرم همينه كه زندگي رو هدفمند و قشنگ مي كنه.
من كه به قولي دارم حالشو مي برم.

*
عزيزترين؛ از ته دل برام عزيزتريني...

Wednesday, November 16, 2005

خودم وبلاگمو نمي بينم!

آقا ما تا كي بايد تو اين مملكت حروم شيم آخه؟ اين از شركتمون كه چند ماهي هست كه همه web mail ها رو بسته، اون از فياترينگهاي ديگه اي كه داريم، اينم از اينكه ICPهاي نخودچي كه وبلاگهاي blogspot رو بستن!!! جالبه نه؟مي تونم وبلاگ بنويسم، ولي خودم نمي تونم وبلاگمو ببينم و همچنين نمي تونم وبلاگهاي ديگران رو بخونم؟!! البته اين محدوديت رو فعلاً تو شركت دارم كه leased line اش رو از همون نخودچيهايي كه عرض شد گرفته. اما همينم به نظرم خيلي مسخره مي آد.
اصلاً اينا ادمو مجبور مي كنن كه همه اش غُر بزني!!!!.....

Tuesday, November 08, 2005

ديروز وقتي وبلاگ مژگان رو خوندم با خودم فكر كردم كه من هم چقدر سفر كردن رو دوست دارم. چقدر دلم مي خواد كه خيلي از جاهاي دنيا رو ببينم، با آدمهاش زندگي كنم، فرهنگهاي مختلف رو لمس كنم و تو اين دوره كوتاه عمرم با تجربه هاي بزرگ از دنيا برم. تا اينجا كه هنوز برام ميسر نشده، هنوز دريچه اي به دنياي خارج از ايران برام باز نشده. اما خوش بينم و اميدوار به اينكه خدا بهم امكان تجربه كردن وديدن دنيا رو بده.
نمي دونم، گاهي فكر مي كنم آدمهايي كه امكان دنياگردي رو دارن، از نعمت بزرگي برخوردارن. به نظرم يكي از راههاييه كه مي شه به تكامل نزديك شد. ديدن افكار مختلف، و انتخاب فكر برتر از بين اونها. ما تو ايران خيلي محدوديم. براي ما عملاً حق انتخاب تو مسائل اصلي زندگي وجود نداره. موج اجتماع تو رو همراه خودش مي بره و اين تو نيستي كه تصميم مي گيري، اقتضاي شرايط اجتماعي، اقتصادي، سياسي، مذهبي و ... است كه هدف رو برات مشخص مي كنه و مسير زندگيت رو به اون سمتي كه دوست داره مي بره. اصولاً شايد زندگي تو كشورهاي جهان سوم اقتضاش همين باشه. حركت با سيل جمعيت و دويدن براي رسيدن به ابتدايي ترين امكانات زندگي.
اصلاً قصدم غر زدن يا بدگفتن از ايران نيست، فقط مي گم اي كاش ما هم مسير زندگيمون رو خودمون انتخاب مي كرديم و پيش مي رفتيم. اي كاش سرمون به مسائل پيش پا فتاده گرم نبود تا اصل زندگي رو گم كنيم. اميدوارم خدا يه گوشه چشمي به ما و مملكتمون بندازه. اميدورام كه روزي به اون شعور اجتماعي برسيم كه براي آزادي و اختيار آدمها ارزش قائل باشيم.
يعني وقعاً مي شه اميدوار بود؟

Sunday, November 06, 2005

نامه اي به ژرالدين

نامه‌ي تاريخي چارلي چاپلين به دخترش ژاکلين

گزيده اي از اين نامه رو روز عقدمون عاقد براي من و حامد خوند. اون روز با وجود همه اضطرابي كه داشتم حس كردم كه چقدر زيباست و امروز دوباره وقتي متنش رو از يك دوست شنيدم باز هم گفتم كه چه زيباست. دلم نيومد كه اون رو اينجا نذارم... نامه به حدي زيباست که هرچي بخونيد از خوندن اون سير نمي شويد و پي به شخصيت والاي چارلي چاپلين ميبريد ................
"چارلي چاپلين يکي از نوابغ مسلم سينماست . او در زماني که در اوج موفقيت بود با "اونا اونيل" ازدواج کرد و از او صاحب 7 يا 8 بچه شد ولي فقط يکي از اين بچه ها که ژرالدين نام دارد استعداد بازيگري را از پدرش به ارث برده و چند سالي است که در دنياي سينما مشغول فعاليت است و اتفاقا او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زيادي رسيده و در محافل هنري روي او حساب مي کنند .
چندين سال پيش وقتي ژرالدين تازه مي خواست وارد عالم هنر شود ، چارلي براي او نامه اي نوشت که در شمار زيبا ترين و شور انگيزترين نامه هاي دنيا قرار دارد و بدون شک هر خواننده يا شنونده اي را به تفکر وادار مي کند. "
ژرالدين دخترم:
اينجا شب است، يک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهيان بي سلاح خفته اند.
نه برادر و نه خواهر تو و حتي مادرت ، بزحمت توانستم بي اينکه اين پرندگان خفته را بيدار کنم ، خودم را به اين اتاق کوچک نيمه روشن، به اين اتاق انتظار پيش از مرگ برسانم . من از توخيلي دورم، خيلي دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر يک لحظه تصوير تو را از چشمان من دور کنند.
تصوير تو آنجا روي ميز هست . تصوير تو اينجا روي قلب من نيز هست. اما تو کجايي؟ آنجا در پاريس افسونگر بر روي آن صحنه پر شکوه "شانزليزه" ميرقصي . اين را ميدانم و چنانست که گويي در اين سکوت شبانگاهي ، آهنگ قدمهايت را مي شنوم و در اين ظلمات زمستاني، برق ستارگان چشمانت را مي بينم.
شنيده ام نقش تو در نمايش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ايراني است که اسير خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه تحسين آميز تماشاگران و عطر مستي گلهايي که برايت فرستاده اند تو را فرصت هشياري داد، در گوشه اي بنشين ، نامه ام را بخوان و به صداي پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم، ژرالدين من چارلي چاپلين هستم . وقتي بچه بودي، شبهاي دراز به بالينت نشستم و برايت قصه ها گفتم . قصه زيباي خفته در جنگل ،قصه اژدهاي بيدار در صحرا، خواب که به چشمان پيرم مي آمد، طعنه اش مي زدم و مي گفتمش برو .
من در روياي دختر خفته ام . رويا مي ديدم ژرالدين، رويا.......
روياي فرداي تو ، روياي امروز تو، دختري مي ديدم به روي صحنه، فرشته اي مي ديدم به روي آسمان، که مي رقصيد و مي شنيدم تماشاگران را که مي گفتند: " دختره را مي بيني؟ اين دختر همان دلقک پيره .
اسمش يادته؟ چارلي " . آره من چارلي هستم . من دلقک پيري بيش نيستم. امروز نوبت تو است. برقص. من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصيدم ، و تو در جامه حرير شاهزادگان مي رقصي . اين رقص ها ، و بيشتر از آن ، صداي کف زدنهاي تماشاگران ، گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهي نيز بروي زمين بيا ، و زندگي مردمان را تماشا کن.
زندگي آن رقاصكان دوره گرد کوچه هاي تاريک را ، که با شکم گرسنه ميرقصند و با پاهايي که از بينوايي مي لرزد . من يکي ازاينان بودم ژرالدين ، و در آن شبها ، در آن شبهاي افسانه اي کودکي هاي تو ، که تو با لالايي قصه هاي من ، به خواب ميرفتي، و من باز بيدار مي ماندم، در چهره تو مي نگريستم، ضربان قلبت را مي شمردم، و از خود مي پرسيدم: چارلي آيا اين بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟
............. تو مرا نمي شناسي ژرالدين . در آن شبهاي دور، بس قصه ها با تو گفتم ، اما قصه خود را هرگز نگفتم . اين داستاني شنيدني است‌:
داستان آن دلقک گرسنه اي که در پست ترين محلات لندن آواز مي خواند و مي رقصيد و صدقه جمع مي کرد .اين داستان من است . من طعم گرسنگي را چشيده ام . من درد بي خانماني را چشيده ام . و از اينها بيشتر ، من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقيانوسي از غرور در دلش موج مي زند ، اما سکه صدقه رهگذر خودخواهي آن را مي خشکاند ، احساس کرده ام.
با اينهمه من زنده ام و از زندگان پيش از آنکه بميرند نبايد حرفي زد . داستان من به کار تو نمي آيد ، از تو حرف بزنيم . به دنبال تو نام من است:چاپلين . با همين نام چهل سال بيشتر مردم روي زمين را خنداندم و بيشتر از آنچه آنان خنديدند ، خود گريستم .
ژرالدين در دنيايي که تو زندگي مي کني ، تنها رقص و موسيقي نيست .
نيمه شب هنگامي که از سالن پر شکوه تأتر بيرون ميايي ، آن تحسين کنندگان ثروتمند را يکسره فراموش کن ، اما حال آن راننده تاکسي را که تورا به منزل مي رساند ، بپرس ، حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولي براي خريدن لباس بچه اش نداشت ، چک بکش و پنهاني توي جيب شوهرش بگذار . به نماينده خودم در بانک پاريس دستور داده ام ، فقط اين نوع خرجهاي تو را، بي چون و چرا قبول کند . اما براي خرجهاي ديگرت بايد صورتحساب بفرستي .
گاه به گاه ، با اتوبوس ، يا مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن، و دست کم روزي يکبار با خود بگو :" من هم يکي از آنان هستم ." تو يکي از آنها هستي - دخترم ، نه بيشتر ،هنر پيش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پاي او را نيز مي شکند .
و وقتي به آنجا رسيدي که يک لحظه ، خود را برتر از تماشاگران رقص خويش بداني ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولين تاکسي خود را به حومه پاريس برسان . من آنجا را خوب مي شناسم ، از قرنها پيش آنجا ، گهواره بهاري کوليان بوده است . در آنجا ، رقاصه هايي مثل خودت را خواهي ديد . زيبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرورتر از تو . آنجا از نور کور کننده ي نورافکن هاي تآتر " شانزليزه " خبري نيست .
نور افکن رقاصكان کولي ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آيا بهتر از تو نمي رقصند؟

اعتراف کن دخترم . هميشه کسي هست که بهتر از تو مي رقصد .
هميشه کسي هست که بهتر از تو مي زند .و اين را بدان که درخانواده چارلي ، هرگز کسي آنقدر گستاخ نبوده است که به يک کالسکه ران يا يک گداي کنار رود سن ، ناسزايي بدهد .
من خواهم مرد و تو خواهي زيست . اميد من آن است که هرگز در فقر زندگي نکني ، همراه اين نامه يک چک سفيد برايت مي فرستم .هر مبلغي که مي خواهي بنويس و بگير . اما هميشه وقتي دو فرانک خرج مي کني ، با خود بگو : " دومين سکه مال من نيست . اين مال يک فرد گمنام باشد که امشب يک فرانک نياز دارد ."
جستجويي لازم نيست . اين نيازمندان گمنام را ، اگر بخواهي ، همه جا خواهي يافت .
اگر از پول و سکه با تو حرف مي زنم ، براي آن است که ازنيروي فريب و افسون اين بچه هاي شيطان خوب آگاهم، من زماني درازمدتي در سيرک زيسته ام، و هميشه و هر لحظه، بخاطر بند بازاني که از روي ريسماني بس نازک راه مي روند، نگران بوده ام، اما اين حقيقت را با تو مي گويم دخترم : مردمان بر روي زمين استوار، بيشتر از بند بازان بر روي ريسمان نا استوار ، سقوط مي کنند . شايد که شبي درخشش گرانبهاترين الماس اين جهان تو را فريب دهد .آن شب، اين الماس ، ريسمان نا استوار تو خواهد بود ، و سقوط تو حتمي است .
شايد روزي ، چهره زيباي شاهزاده اي تو را گول زند، آن روز تو بند بازي ناشي خواهي بود و بند بازان ناشي ، هميشه سقوط مي کنند .
دل به زر و زيور نبند، زيرا بزرگترين الماس اين جهان آفتاب است و خوشبختانه ، اين الماس بر گردن همه مي درخشد .......
.......اما اگر روزي دل به آفتاب چهره مردي بستي ، با او يکدل باش ، به مادرت گفته ام در اين باره برايت نامه اي بنويسد . او عشق را بهتر از من مي شناسد. و او براي تعريف يکدلي ، شايسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، اين را مي دانم .
به روي صحنه ، جز تکه اي حرير نازک ، چيزي بدن ترا نمي پوشاند . به خاطر هنر مي توان لخت و عريان به روي صحنه رفت و پوشيده تر و باکره تر بازگشت . اما هيچ چيز و هيچکس ديگر در اين جهان نيست که شايسته آن باشد که دختري ناخن پايش را به خاطر او عريان کند .
برهنگي ، بيماري عصر ماست ، و من پيرمردم و شايد که حرفهاي خنده دار مي زنم .
اما به گمان من ، تن عريان تو بايد مال کسي باشد که روح عريانش را دوست مي داري.
بد نيست اگر انديشه تو در اين باره مال ده سال پيش باشد . مال دوران پوشيدگي . نترس ، اين ده سال ترا پير تر نخواهد کرد.....

Tuesday, November 01, 2005

من ديگه از اينجا خوشم نمي آد...........

با اينكه هنوز چند سالي بيشتر نمي گذره از اين كه كار مي كنم؛ ولي دلم مي خواد بازنشسته شم!!! از كاري كه الآن دارم ديگه راضي نيستم. كارم رو دوست دارم ها، ولي از زور شنيدن خسته شدم، خسته. تو همه عمرم هيچ وقت زير بار حرف زور نرفتم، حتي از مامان و بابام، اما الآن يه چند وقتيه كه دارم حرفهاي زوري رو كه رئيسم مي زنه گوش مي دم. اما هر روز كه مي گذره طاقتم از روز قبل كمتر مي شه. هر روز كه يه حرف بي ربط جديد مي شنوم دلم مي خواد كاسه و كوزه ام رو جمع كنم و از اينجا برم. ولي همه اش اين فكر منو از نوشتم استعفا منصرف مي كنه كه آخه از اينجا مي خواي كجا بري؟ هر جايي رو دست مي ذاري از ايني كه هست بدتره. دوستامو دارم مي بينم ديگه. اكثر جاهاي ديگه اگه بدتر نباشه عين همين جاست. پس چه توفيري مي كنه كجا باشي؟
تو همه دنيا چند وقتيه كه مقايسه بين رهبر و مدير انجام مي شه و همه جا فهميدن كه وجود رهبر بارها و بارها از وجود مدير سودمندتر و بهتره. ديگه تقريباً واژه مدير داره جاشو به رهبر مي ده. ولي تو اين مملكت هنوز مديرسالاريه. هنوز مديريتها به شيوه سنتي انجام مي شه. اگر هم يه مدير درست پيدا بشه همچين زيرآبشو مي زنن كه بيچاره با مخ زمين مي خوره. مي دونين رهبر هميشه همراه تيمه، خودش با تيم جلو مي آد، دانشش در حد بقيه اعضا و معمولاً بيشتره. تيم رو با هم هماهنگ مي كنه و به سمت هدف پيش مي بره. ولي مديرها معمولاً بيرون گود نشستن و بدون اينكه از دانش لازم بهره مند باشن فقط مي گن لنگش كن!! مديرها معمولاً از موضع قدرت برخورد مي كنن، نه از موضع دانش و منطق. مدير ما هم از موضع عاقل و سفيه و اين چيزا برخورد مي كنه....
من ديگه از اينجا خوشم نمي آد...........

Saturday, October 15, 2005

دايي اكبر هم رفت...

هنوز خيلي نگذشته از اون شبي كه با خانواده اش اومدن خونه ما و وقتي كه از جريانات ما خبردار شدن كلي هلهله شادي سر دادن. هنوز خيلي نگذشته از اون وقتي كه مي گفت كي مي شه از شر اين بچه ها راحت شيم و با خانوم دو تايي بريم شمال...
آخرش هم همون جايي كه دوست داشت با زندگي خداحافظي كرد. دايي اكبر رو مي گم. باورم نمي شه كه ديگه بين ما نيست. باورم نمي شه كه انقدر زود، تو اين سن جووني، از پيشمون رفت. اينطوري مي خواستي از شر بچه هات راحت شي دايي؟ اين شكلي مي خواستي يه نفس راحت بكشي؟ ما كه هيچ، زندايي و بچه ها چطور بدون تو زندگي كنن؟ مي دوني از دست دادن شوهر و پدر خيلي سخته؟ اونم يه شوهر ماه و يه پدر مهربون؟
خيلي مشكله باور اينكه انقدر راحت و سريع رفتي. اينجور مردن براي خود فردي كه رفته بهترين حالته، ولي براي بازماندگانش يه شوك بزرگه. ميثم و مسيح كه تو شوكن. مريم و زندايي هم داغدار و بر سرزنان...
خدا بيامرزدت دايي. مي دونم كه جات خوبه و راحت. انقدر خوب بودي كه همه خيالشون از اين بابت راحت باشه. شنيدم كسايي كه تو ماه رمضان از اين دنيا مي رن آمرزيده ان. دلم برات تنگ مي شه. براي مهربونيات، براي خنده هاي قشنگت، براي شكل ماهت. تو كه رفتي، بدا به حال ما كه مونديم...

Wednesday, October 05, 2005

فعلاً...

چند وقته حوصله نوشتم ندارم، دچار ركود نوشتاري شدم. چه كار كنم؟ دست خودم كه نيست كه. حوصله بقيه كارا رو دارم ها، اما دوست ندارم بيام اينجا بنويسم......
فعلاً!!

Monday, September 26, 2005

غم مخور

يوسف گم گشته باز آيد به كنعان غم مخور
كلبه‌ي احزان شود روزي گلستان غم مخور
اي دل غمديده حالت به شود دل بد مكن
وين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور
دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دايماً يكسان نباشد حال دوران غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر كشي اي مرغ خوش خوان غم مخور
اي دل ار سيل فنا بنياد هستي بركند
چون تو را نوح است كشتي بان غم مخور
هان مشو نوميد چون واقف نئي از سر غيب
باشد اندر پرده بازي هاي پنهان غم مخور
در بيابان گر به شوق كعبه خواهي زد قدم
سرزنش ها گر كند خار مغيلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناك است و مقصد بس بعيد
هيچ راهي نيست كانرا نيست پايان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب
جمله مي داند خداي حال گردان غم مخور
حافظا در كنج فقر و خلوت شبهاي تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

Saturday, September 24, 2005

مردان مريخي، زنان ونوسي!

ديروز از مسافرت برگشتيم، يه مسافرت 4 روزه كه با وجود كوتاه بودنش خيلي چسبيد. جاي همگي خالي. رفتيم شمال. به نظرم وقتاي خستگي آدم شمال تنها جاييه كه مي تونه خستگي رو از تن آدم به در كنه و آدم رو دوباره شارژ كنه. به من كه خيلي حال داد. نمي دونم حامد هم به اندازه من از اين مسافرت لذت برده يا نه. اميدوارم كه خستگيهاي اونم از تنش رفته باشه. بعضي وقتا يه جوري مي شه كه نمي شه احساس درونيش رو فهميد. تو لاك خودش فرو مي ره و اصلاً هم دوست نداره كه سر به سرش بذاري. زبوني مي گه خوش گذشت، اما آثاري كه بايد رو توش نمي شه ديد. من وقتي مي گم خوش گذشت تا چند روز خوشي رو مي شه از رفتارم فهميد. اما اون مثل من نيست. شايد اينم از تفاوتهاي مردان مريخي با ما زنان ونوسيه! به هر حال دوست داشتم كه اونم يه انرژي دوباره گرفته باشه و همه چي رو از نو شروع كنه. اما ظاهراً فكرايي تو سرشه كه نمي ذاره راحت باشه.
جداً چرا مردا اينطورن؟ تا وقتي كه نتونن مشكلاتشون رو اونطوري كه دوست دارن حل كنن تو خودشون فرو مي رن و هيچ راه حلي رو هم از كسي نمي پذيرن. يعني بيشتر دوست دارن كه وقتي حرف مي زنن تو كارشون نظر ندي فقط بگي تو راست ميگي، تو درست فكر مي كني. تا بعد هر وقت كه خودشون دوست داشتن از لاكشون بيرون بيان و بشن همون آدم دوست داشتني قبلي!!!
عزيزم اميدوارم اوضاع اونجوري بشه كه تو دوست داري، اونطور كه تو انتظارش رو داري؛ با اينكه من اصلاً ناراضي نيستم و براي همه چيزهايي كه داريم خدا رو شكر مي كنم و كاملاً به اين اميدوارم كه با هم مي تونيم به هر جايي كه مي خوايم برسيم. فقط شايد كمي زمان لازم باشه. آمين.

Wednesday, September 14, 2005

رد پا!

آقا چه عجب، بالاخره اين hint counter ما دوباره فعال شد و من مي تونم ببينم كه چه خبر بوده اينجا. مي دونين بيشتر يه جور حس فضوليه، اينكه بري ببيني از كجاهاي دنيا مي آن وبلاگت رو مي خونن بهت حس خوبي مي ده. با اينكه نمي تونم بفهمم كه اون آدم كي بوده، مي شناسمش يا نه، غريبه است يا آشنا؛ ولي دوست دارم رد پاها رو دنبال كنم. البته بيشتر دوست داشتم كه كامل بدونم چه كساني هستن اونايي كه مي آن به خونه من...
به هر حال خوشحالم كه دوباره اسباب فضولي من راه افتاد!!!!!!!!!

Monday, September 12, 2005

باز باران...

باز باران، با ترانه، با گوهرهاي فراوان، مي خورد بر بام خانه....
چند وقتيه كه نمي رسم درست و حسابي به وبلاگم سر بزنم، دلم براي نوشتن درست و حسابي و با همه جزئيات تنگ شده. درگير كارهاي مراسممون هستم و نه به كارم مي رسم، نه به خودم، نه به وبلاگم. تا عصر كه سركارم، بعد مي رم دنبال خريد و كارهاي خاص اينجور مراسم؛ بعد هم خونه و مثل جنازه افتادن رو تخت و يه خواب عميق جوري كه نمي فهمم كي صبح مي شه.
حال و هوايي كه الآن بر اطرافم مستوليه رو دوست دارم، يه جور هيجان خاص، يه بدو بدوي دوست داشتني. بوي مهر و مدرسه هم كه مي آد، حالم رو خوشتر از هميشه مي كنه.
چند شب پيش با حامد رفتيم پارك پرواز، تا حالا نرفته بودم، اما تعريفش رو زياد شنيده بودم. يه فضاي سبز، يه چمن صاف و مسطح بالاي تهران، تو ارتفاع زياد، روي يه تپه، جايي كه انتظار ديدن زمين صاف رو نداري. از اون بالا همه شهر رو زير پات مي بيني و متوجه آرامشش تو شب مي شي، برخلاف تمام هياهوي روزانه اش. اين منظره آرامش شهر رو به من هم منتقل مي كنه. فارغ از همه دويدنهاي روزانه، مي توني يه ساعت بشيني و سكوت باشه و نسيم خنك كه صورتت رو نوازش مي كنه تا براي يه خواب راحت آماده ات كنه.
دلم شمال مي خواد و نم نم بارون و شومينه هيزمي و يه پتو...
باز باران..........

Tuesday, September 06, 2005

تو اين مملكت نمي شه لباس خريد!!!

نمي دونم جديداً سري به اين مغازه هاي پر زرق و برق لباس فروشي زدين يا نه. من الآن چند روزه كه به اين درد مبتلا شدم و ديشب ديگه به اين نتيجه رسيدم كه از همون لباسهاي قديميم استفاده كنم خيلي بهتره تا بخوام اين لباسهاي مضحك رو تنم كنم. نمي دونم اين طراحهاي لباس چه فكري مي كنن كه اين طرحهاي مسخره رو مي دن، به قول يكي از استادهاي دانشگاه –استاد ملكيان عزيز- تير خلاص رو به شعور بشريت زدن!
از اول هفته تا حالا به همه جاي اين شهر درندشت سر زدم تا شايد بتونم يه لباس مناسب براي مهموني اين پنجشنبه براي خودم دست و پا كنم، اما نشده كه نشده. حتي از سخت گيريهايي كه معمولاً تو خريد دارم دست برداشتم و ديگه همه مدلي رو پرو مي كنم به اين اميد كه شايد تو تن قشنگ باشه. به نظرم لباسا دو دسته شدن: يه سري به قول بر و بچ شديداً جواد! و سري ديگه به سليقه روشنفكران عزيز غربزده مديست مورد تهاجم فرهنگي قرار گرفته!!! بابا اگه يكي بخواد يه لباس نرمال بپوشه بايد چه كنه؟ من كه پيدا نكردم، همه جا هم سر زدم، از همه مدل، بالاي شهر، پائين شهر، مركز شهر؛ ولي پيدا نكردم، شما اگه سراغ دارين بگين.

Saturday, September 03, 2005

مهمترين اتفاق

خيلي وقته كه فرصت نكردم تا به اينجا سري بزنم؛ اما امروز دلم هواي اينجا رو كرد. اين چند وقته سرم حسابي شلوغ بوده و وقت سر خاروندن هم نداشتم، چه برسه به وبلاگ نويسي. البته اين شلوغ پلوغي(!) تا يه ماهِ ديگه فكر كنم ادامه داشته باشه و بنده بايد همچنان بدواَم. اما دويدنش از نوع خوب و دوست داشتنيه. يعني آدمو از پا نميندازه.
به هر حال، از همه اينا كه بگذريم سخن دوست خوشتر است! اگه وبلاگ من رو خونده باشين از ماجراهاي من و حامد خبر دارين. همونطور كه قبلاً گفتم دوره سختيهامون تموم شد و به وعده موعود رسيديم! تا حالاش كه خوب بوده، از اين به بعدشم خوب خواهد بود. آخر اين هفته قراره مهمترين سند زنديگيمون رو هم امضا كنيم، يعني در واقع مهمترين اتفاق زندگي هر آدمي رو ما پنجشنبه تجربه خواهيم كرد. پنجشنبه 17/6/1384.

Wednesday, August 17, 2005

شكر...

فردا روز بزرگي براي من و گلدونمه! قراره كه اتفاقات خيلي خوبي برامون بيفته. اتفاقاتي كه مدتهاست منتظرش بوديم. ديروز داشتم بهش مي گفتم گلي مفت مفت داريم مي رسيم ها. يه نگاه عجيب بهم كرد و گفت مفت مفت؟ اين كجاش مفته؟ سه ساله كه پدرمون در اومده، كلي بدبختي كشيديم، حالا مي گي مفت مفت؟ ديدم راست مي گه. انگار خودم هم يادم رفته كه تا همين چند روز پيش هم بدبختيهامون ادامه داشته. انگار يادم رفته كه سه سال كلي راه رو با هم رفتيم تا رسيديم به جايي كه الآن هستيم. راههايي كه هم سربالايي داشت و هم سرپاييني. با هم خنديديم، گريه كرديم، لذت برديم، سختي كشيديم، تلاش كرديم و تلاش كرديم تا شديم چيزي كه الآن هستيم. انگار يادم رفته بود كه مدتهاست انتظار اين روزا رو مي كشيديم و با هم مي گفتيم چي مي شه اگه بشه، و حالا شده. انگار راسته كه مي گن وقتي سختيها تموم مي شه، آدم بهشون مي خنده و ديگه بهشون به چشم خاطره و تجربه نگاه مي كنه. برا من كه هنوز تموم نشده، صدق كرده.
خدايا براي همه كمكهايي كه بهمون كردي و مي كني شكر؛ خدايا براي همه قدرتهايي كه بهمون دادي تا بتونيم از پس ِ مشكلاتمون بربيايم شكر؛ خدايا به خاطر همه فرصتهايي كه بهمون دادي تا قدر هم رو بيشتر بدونيم و همديگر رو بيشتر دوست داشته باشيم هم شكر...

Saturday, August 13, 2005

بهار زندگي من

... و سرانجام بهار جاي زمستان را خواهد گرفت؛ گرچه ممكن است گاهي خيلي طولاني باشد.
آقا بهار ما هم كم كم داره مي آد و الآن يه چيزي تو مايه هاي حال و هواي قبل از عيده. حالم خيلي خوبه و با همه وجودم منتظر بهارم. دارم خونه تكوني مي كنم، مي رم خريد، لباس مي دوزم، به خودم مي رسم و ...!!! مي خوام وقتي كه بهار مي رسه آماده باشم و خودم به استقبالش برم. نمي خوام وقتي مي آد سفره هفت سينم آماده نباشه، لباساي نو تنم نباشه.
بهار زندگي من، بيا كه بي صبرانه انتظارت رو مي كشم و پذيراي وجودتم...

Monday, August 01, 2005

ماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...................

باورم نمي شه............
يه خبر شنيدم تو كفم بدجور: "پرواز شرکت های هواپیمایی به جزایر ترکیه متوقف شد"!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
يعني چي اونوقت؟ انصافاً مملكت داريم توپ، ممالك غربيه و شرقيه حالا حالاها بايد بدواَن تا به ما برسن. حالا علت چيه؟ چون سفر به جزایر آنتالیا، بدروم و مارماریس صرفاً برای امور تفریحی و برخی مسایل دیگر صورت می گرفته و فاقد توجیه اقتصادی و سیاسی بوده است!!!!!!!
یکی دیگر از دلایل توقف پروازهای شرکت های هواپیمایی داخلی به جزایر ترکیه، کمبود ناوگان حمل و نقل هوایی برای پروازهای داخلی و پروازهای ضروری خارجی ذکر شده است.....
البته خبر هم اصلش به من بر نمي گرده ها!!!!!!! منبع خبرگزاري مهر مي باشد. نقطه سر خط.

Wednesday, July 27, 2005

بدون تو

امروز بايد قاعدتاً آخرين روزي باشه كه از ماه آسمونم خبر ندارم، ديگه كم كم بايد برگرده.
نمي دوني اين چند روز چقدر بهم سخت گذشته بهترينم. كاش مي دونستي كه بدون تو هيچم.
كاش مي دونستي كه چقدر دوستت دارم. برام از هر چيز گرانبهايي تو دنيا با ارزش تري.
كاش مي دونستي كه هيچ كس تو دنيا برام نمي تونه جاي تو رو پر كنه.
كاش كه زودتر برگردي...
مي دوني، خيلي سخته كه يه غمي تو دلت باشه، يه چيزي اذيتت كنه، اما نتوني با كسي در موردش حرف بزني، درد و دل كني. قبلاً هم گفتم كه؛ من با حرف زدن خيلي آروم مي شم. اين چند وقت اينجا برام تنها جايي بود كه مي تونستم بيام و حرف بزنم. بيام و با خودم درد و دل كنم. اين چند وقت همه اش يه بغضي تو گلوم بوده، همينه كه حال و هواي اينجا رو هم ابري كرده و ديگه تو خونه من از شادي خبري نيست.
مي گن تو زندگي دنبال كسي نگرد كه بتوني باهاش زندگي كني، دنبال كسي بگرد كه نتوني بدون اون زندگي كني. بهترينم، تو هموني كه بدون تو نمي تونم زندگي كنم.
"بايد كه جمله جان شوي، تا لايق جانان شوي
گر سوي مستان مي روي، مستانه شو، مستانه شو..."

Monday, July 25, 2005

چون مي روي، بي من مرو

اون زمانايي كه در مورد درد هجران و سختي دوست داشتن مي شنيدم، هيچ وقت فكرشو نمي كردم كه واقعاً انقدر سخت باشه. يعني مي دونستم سخته ها. اما اينطوري تجربه نكرده بودم.
نمي دونم چه چيزي تو وجودش ديدم كه اينطوري شيفته اش شدم. نمي دونم درونش چه چيزي بود كه انقدر به من نزديكش كرد. اصلاً نمي دونم يه هو از كجا پيداش شد و منو اينطوري هوايي كرد. يه آدمي انقدر دور... آدمي كه هر روز مي ديدمش و انگار كه نمي ديدم. آدمي كه شايد هر روز باهاش حرف مي زدم و انگار كه نمي زدم. اما يه روز، يه روز مثل همه روزاي ديگه، اون برام پررنگ شد. كم كم رنگ گرفت و شكلش تو فكر و دلم نقش بست و براي هميشه اونجا موند. اون روز نفهميدم كه داره چه اتفاق مهمي تو زندگيم مي افته، اما امروز مي فهمم. امروز قدرش رو بيشتر از هميشه مي دونم. امروز بيشتر از هميشه دوسش دارم، به وجودش احتياج دارم و بهش نزديكم.
فكر اينكه كسي از دوردستهاي دنيا بياد و بشه نزديكترين كس آدم؛ آدمو به فكر وامي داره. چطور ممكنه؟ چطورش رو نمي دونم. فقط مي دونم و مطمئنم كه ممكنه.
حالا هر روز كه مي گذره، بيشتر از قبل اونو تو وجودم احساس مي كنم. هر روز كه مي گذره بيشتر تو وجود هم ذوب مي شيم. هر دفعه جدا شدنش ازم سخت تر از دفعه قَبله. وقتاي خداحافظي دلم مي خواد زمان وايسه و ما هيچ وقت به هم نگيم خداحافظ. اصلاً من هميشه از خداحافظي بدم مي اومده و مي آد. وقت رفتنش حس مي كنم يه تيكه از وجودم رو دارن ازم جدا مي كنن. اين دردناك ترين ِ دردهاي دنياست كه تا بحال تجربه كردم.
"در ديده چون جان مي روي، اندر ميان جان من
سرو خرامان مني، اي رونق بستان من
چون مي روي، بي من مرو؛ اي جانِ جان بي تن مرو
وز چشم من بيرون مشو، اي شعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دريا بگذرم
تا دلبرانه بنگري در جان سرگردان من
تا آمدي اندر برم، شد كفر و ايمان چاكرم
اي ديدن تو دين من، وي روي تو ايمان من
بي پا و سر كردي مرا، بي خواب و خور كردي مرا
سرمست و خندان اندرآ، اي يوسف كنعان من
از لطف چون جان شدم، وز خويشتن پنهان شدم
اي هست تو پنهان شده در هستي پنهان من
گل جامه در از دست تو، اي چشم نرگس مست تو
اي شاخه ها آبست تو، وي باغ بي پايان من
يك لحظه داغم مي كشي، يك دم به باغم مي كشي
پيش چراغم مي كشي، تا وا شود چشمان من
جانم چو ذره در هوا، چون شد ز هر ثقلي جدا
بي تو چرا باشم، چرا؟ اي اصل چهار اركان من" *

* مولانا

روز و شب...

در هوايت بي قرارم روز و شب
سر ز كويت بر ندارم روز و شب
زان شبي كه وعده كردي روز وصل
روز و شب را ميشمارم , روز و شب ...

عزيزترين موجود زمين و آسمون؟ ديگه كم كم چيزي از روز و شبم نمي فهمم ها!!!! انقدر روز و شب رو شمردم و گوسفند دور سرم چرخيد، ديگه خسته شدم. زودتر برگرد.

روز شب را همچو خود مجنون كنم
روز و شب را كي گذارم روز و شب
جان و دل مي خواستي از عاشقان
جان و دل مي سپارم روز و شب...
مي زني تو زخمه و بر مي رود
تا به گردون زير و زارم روز و شب...
اي مهار عاشقان در دست تو
در ميان اين قطارم روز و شب

Wednesday, July 20, 2005

همه اش وعده و وعيد الكي...

من موندم اين مردم ايران چرا انقدر آدمهاي ... هستن؟ آخه هيچ كجاي دنيا اينطوري نيست. كي قراره آدم شيم؟ كي قراره كه انقدر در حق هم بدي نكنيم؟ عادلانه رفتار كنيم؟ حق همو نخوريم؟ اگه كاري از دستمون بر مي آد برا هم بكنيم، لاف الكي نزنيم. اين آخريشو كه ديگه بدجوري شاكيم ها. بابا وقتي كاري از دستت بر نمي آد، وقتي عُرضه كاري رو نداري روت بشه، برگرد بگو نمي تونم. آخه اين چه درديه كه الكي مي گيم مي تونم، من فلانم، بهمانم، بعد موقع عملش كه مي شه تو هزار تا سوارخ قايم مي شيم كه گيرمون نيارن كه مجبور شيم بگيم من لاف الكي اومدم، هيچ كاري از دستم بر نمي آد.
به خدا نمي دونين چقدر دارم حرص مي خورم. اين چند وقت بابت يه سري جريان انقدر وعده و وعيد الكي و با منت بهم دادن، بعد هم هيچ كاري نتونسنتن بكنن كه حالم بد شده. هر دفعه تو آدم يه روزنه اميد ايجاد مي كنن و بعد هم مي زنن لهش مي كنن. الآن حالم بده. جداً بده.
يكي به درد دل من جواب بده. خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

Tuesday, July 19, 2005

بي ربط

"زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست
پيرهن چاك و غزل خوان و صراحي در دست
نرگسش عربده جوي و لبش افسوس كنان
نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزين
گفت اي عاشق ديرينه من خوابت هست
عاشقي را كه چنين باده شبگير دهند
كافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو اي زاهد و بر درد كشان خرده مگير
كه ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
آنچه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است و گر باده مست
خنده جام مي و زلف گره گير نگار
اي بسا توبه كه چون توبه حافظ بشكست"

اينكه اين شعر چه ربطي به حال و هواي الآن من داره گفتني نيست. فقط اينو بگم كه از وقتي كه حافظ رو شناختم اين شعرش رو خيلي دوست داشتم.
بعد از اين همه وقت بي خبري يا بهتره بگم بدخبري(!) ديروز عصري بهم يه خبر خوش رسيد و اون اينكه حامد ممكنه يه دو سه روزي بياد. و كلاً هم ممكنه يه جورايي كاراش رديف بشه و اونجوري كه دلمون مي خواد پيش بره. اين اخبار از ديشب كلي حالم رو خوش كرده و باعث شده كه شعري كه دوست دارم رو اگرچه بي ربط اينجا بنويسم.
خدايا ما رو تنها نذار.

Monday, July 18, 2005

دو خبر!

يه روزايي بي هيچ دليل خاصي شنگول و سرحالم! تازه اگه بخوام منطقي فكر كنم بايد ناراحتم باشم و نيستم. امروز از اون روزاس! سرحال و شارژم بدون اينكه بتونم علت خاصي براش پيدا كنم. تازه هنوز از اون اوضاع احوال غم و ناراحتي و بدبخت بيچارگي اي كه اين چند وقته ازش حرف زدم هم درنيومدم. حالا وسط اين بدبختيا پيدا كنيد پرتقال فروش را...
به هر حال گوش شيطون كر، چشم شيطون كور، حالم خوبه. زدم به بي خيالي و اين بهم يه حس خوبي داده. سبكي، راحتي، بي دغدگي. نمي دونم. اما الآن دلم مي خواد به هيچ كدوم از سختيهايي كه دارم فكر نكنم و يه مدت اين سلولهاي خاكستري بيچارم رو راحت بذارم. حالا كي دوباره فشار زندگي منو ببره بذاره سنگ زيرين آسياب، الله اعلم.......
آقا اين هوا عجب گرم شده، يعني هرچي چربي و راديكال آزاد و مشتق و اينا تو تنم بود، بخار شد. ديگه اندام = مانكن
ديگه هيچي، اومدم اين دو تا خبر رو به سمع و نظرتون برسونم و برم. برمي گردم، حتماً!

Wednesday, July 13, 2005

بازم غر، بازم نق!

اين چند وقته همه اش رو مودِ غر و نق و كلافگي و اين تيپ چيزا بودم. اينطور كه از ظواهر امر پيداس قرار هم نيست كه از اين حال و هوا بيرون يام. خدا كه اين چند وقته تا تونسته حال ما رو گرفته، اطرافيان هم از لطف و عنايات بي دريغشون ما رو بي نصيب نذاشتن. انقده اين روزا ضد حال خوردم و سختي ديدم و وقايع مزخرف تجربه كردم كه ديگه شدم عين يه تانك نفربر كه هيچ چي روش اثر نداره. مگه اينكه حسين فهميده خودشو فدا كنه!
به هر حال ايام اصلاً به كام نيست و روزگار تا مي تونه داره با ما بد تا مي كنه. فعلاً كه جريان من و زندگي و آدما بچرخ تا بچرخيمه!
ديگه صبحها با سردرد بيدار مي شم. شبا بد مي خوابم و اون موقعي هم كه خوابم، خواب وقايع روزمره رو مي بينم. ديگه كم كم حتي آرزو هم نمي كنم كه اي كاش اينجوري بود، اونجوري بود. فقط مي گذرونم و منتظر همه مدل بلا هستم.
ديشب در كنار اين همه مصيبت و بدبختي موجود با مامان هم دعوام شد. يعني قوز بالاي قوز. مامانم هم كه وقتي شاكي مي شه و عصباني انقدر بدخلق و نا مهربون مي شه كه انگار نه انگار كه من بچه اش ام!!! ديگه تقريباً مي شه گفت كه از گيرهاي ماماني خسته شدم. انگار نمي خواد قبول كنه كه من بزرگ شدم، بد و خوب رو مي فهمم. مي تونم تشخيص بدم و تصميم بگيرم. گاهي فكر مي كنم چقدر مردم در آن سوي مرزها(!) راحت تر زندگي مي كنن. انقدر همه چي رو براي خودشون و بقيه سخت نمي گيرن. اصلاً چه خوبه كه بچه ها از همون 18 سالگي مستقل مي شن و ميرن پي كارشون. اما اينجا ازدواج هم كه مي كنيم بايد جواب پس بديم. چرا اين كارو كردين، چرا فلاني اينو گفت، چرا كوفت، چرا درد..............
شرمنده اين جوري حرف زدم، اما يه لحظه واقعاً جوش آوردم. بدجوري كلافه ام، و بي حوصله. از فرق سر تا نوك پا نياز به آرامش و استراحت دارم. دلم مي خواد بخوابم و بعد وقتي كه بيدار شدم همه اين دوران گذشته باشه و همه چي روبراه شده باشه و اون خوبيهايي كه منتظرشونم پيش بايد. كاش همين الآن اين خوابي كه مي گم به سراغم مي اومد......

Monday, July 11, 2005

شكسته قلب من

خدايا عاشقان را با غم عشق آشنا كن
ز غمهاي دگر غير از غم عشقت رها كن
تو خود گفتي كه در قلب شكسته خانه داري
شكسته قلب من جانا به عهد خود وفا كن
خدايا بي پناهم، ز تو جز تو نخواهم
اگر عشقت گناه است، بين غرق گناهم
دو دست دعا فرا برده ام به سوي آسمانها
كه تا پركشم به بال غمت رها در كهكشانها
چو نيلوفر عاشقانه چنان مي پيچم به پاي تو
كه سر تا پا بشكفد گل ز هر بندم در هواي تو
به دست ياري اگر كه نگيري تو دست دلم را دگر كه بگيرد
به آه و زاري اگر كه نپذيري شكست دلم را دگر كه پذيرد...

Tuesday, July 05, 2005

اين روزها...

اين روزها كه مي گذرد سنگيني تك تكِ دقيقه ها و ساعتهايش را بر شانه هايم احساس مي كنم. اين روزها كه مي گذرد هر دقيقه را يك روز مي بينم و هر روز را يك سال... سالها گذشته است از آن زماني كه دقيقه ام دقيقه بود و روزم روز!
اين روزها اصلاً روز نيست، به شبي مي ماند كه در تاريكي مطلق آن راه را گم كرده ام. چه شبهايي كه در اين روزها مي گذرانم!
دلم مي خواست چه شب است و چه روز، چه سال است و چه روز، هرچه هست، امروزها بگذرد تا به فرداها برسم.
نيامده ام كه بگويم در آينده زندگي مي كنم. نمي خواهم بگويم حال را به اميد آينده از دست مي دهم. مي خواهم بگويم كه همه امروزهايم با اميد به فرداها رنگ مي گيرد، كه همه امروزهايم در انتظار فرداها نفس مي كشد، زندگي مي كند.
بي صبرانه در انتظار فردايم. فردا، فردا...

Saturday, July 02, 2005

وقتي حامد نيست.......

نبودن حامد داره آزارم مي ده. دارم سعي مي كنم خودم رو سرگرم كنم و متوجه عدم حضورش نشم. دارم سعي مي كنم يه كم از وابستگيهامو كم كنم، ببُرم، ولي سخته. آدم به اين احساساتي ديگه نوبرشه...
بي صبرانه منتظرم. منتظر برگشتنش، منتظر بودنش، منتظر حضور بي وقفه اش تو تك تك دقايق زندگيم.
الآن كه نيست همه اش حس مي كنم چيزي رو گم كردم، جاي يه چيز خاليه، يه كسي كه بايد باشه و نيست، يه كسي كه به بودنش نياز دارم.
گاهي فكر مي كنم شايد آدما اگه قانون و عرف و سنت و اين قبيل چيزها رو نداشتن شايد خيلي راحت تر زندگي مي كردن. اين همه بايد غير منطقي كه معلوم نيست كدوم آدم عاقلي اختراعش كرده تو زندگيها نبود. اصلاً اگه يه قانوني به نظر من احمقانه و غيرضروري بياد، بايد به كي بگم؟ اگه نخوام بهش عمل كنم بايد كي رو ببينم؟
........................
اصلاً حوصله ندارم، دلم نمي خواد بنويسم، دلم نمي خواد. دلم مي خواد از حامد يه خبري داشته باشم، چرا ازش خبري نمي شه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Saturday, June 25, 2005

حامد رفت...

"فكر بلبل همه آن است كه گل شد يارش
گل در انديشه كه چون عشوه كند در كارش
اي كه در كوچه معشوقه ما مي‌گذري
بر حذر باش كه سر مي‌شكند ديوارش
آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست
هر كجا هست خدايا به سلامت دارش
دل حافظ كه به ديدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش"

حامد من بالاخره امروز رفت. بعد از چند روز بلاتكليفي و سردرگمي امروز رفت. اميدوارم هركجا هست خدا به سلامت نگهش داره. و زود زود برش گردونه. ايشاالله براش راحت بگذره و كلي هم بهش خوش بگذره.
خدايا ما رو مثل هميشه در پناه خودت نگه دار.

Tuesday, June 21, 2005

گلبانگ

"در زلال لاجــورديــن ســحـرگــاهـي،
پيش از آني كه شوند از خواب خوش بيدار،
مرغ يا ماهي،
من، در ايــوان سـراي خـويشتن،
تشنه كامي خسته را مانم درست
جان به در برده ز صحراهاي وهم آلود خواب،
تن بـرون آورده از چنـگ هـيـو لاهـاي شب،
دور مانده قرن ها و قرن ها از آفتـاب!
پيش چشمم، آسمان درياي گوهـر بـار،
از شراب زندگي بخشنـده اي سـرشار،
دستها را مي گشايم، مي گشايم بيـشتر،
آسمان را چون قدح در دست مي گيرم،
و آن زلال نــاب را ســـر مي كـشـم،
سر مي كشم،
تا قطره آخر . . .!
مي شوم از روشني سيراب!
نور، اينك نور در رگ هاي من جاريست.
آه، اگر فريادم از اين خانه تا كوي و گذر مي رفت،
بانگ بر مي داشتم:
اي خـفـتـگــــان !
هنگام بيداريسـت!"

--فريدون مشيري

Sunday, June 19, 2005

تحول ما، شگفتي انتخابات...

امروز يكي از بهترين خبرهاي دنيا رو گرفتم، خيلي خوشحالم.
يادتونه خيلي وقت پيش از يه تحول تو زندگي خودم و حامد براتون گفتم؟ گفتم يه دوري تو راهه براي اينكه به كلي خوبي و خوشي برسيم. اون دوران كه قرار بود سه هفته بعد از تاريخ دست نوشته ام اتفاق بيفته، عقب افتاده بود تا پس فردا، حالا امروز فهميدم كه ديگه اصلاً چنين خبرايي نيست. به خوشيمون مي رسيم، مشكلاتمون كمتر مي شه، تحولمون انجام مي شه، ولي........ وليش مهمه!!!!!!! ولي نه با اون همه سختي اي كه قبلاً فكرشو مي كرديم.
خدايا از همه توجهاتي كه به تك تكِ بنده هات مي كني ممنونم. خوشحالم از اينكه تو هستي و تويي كه خدايي. هيچ كس غير از تو نمي تونست به اين خوبي خدايي بكنه. هيچ كس.

راستي آقا انتخابات رو بگو! چه خبر شده! به قول بعضي شده شگفت انگيزترين انتخابات در ايران.
هاشمي اول! احمدي نژاد دوم!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دو حالت داره ديگه، يا با تقلب يا بي تقلب، هر كدومش رو فرض كني و به نتيجه بالا برسي بازم مي گي شگفت انگيز، عجيب ولي شدني در ايران!
چي بگم والا؟ بهتره كه چيزي نگم. :|

Sunday, June 12, 2005

من خدام...

من شاهكارم!!!!!!!!!!
شاااااااااااااااااااااااهكاااااااااااااار.............
بالاخره تونستم!!!
يه كاري كه هيچ كس نتونست تو شركت انجام بده رو تونستم بانجامم!
هوووووووووووووووووووووووووووووووووورااااااااااااااااااااااااا.
اصلاً كيف رشتهء ما به همينه. هي حل نمي شه، حل نمي شه و حالتو اساسي مي گيره، اما وقتي حل شد هم يه حال اساسي بهت مي ده. الآنم منو حالمند نموده است. بسيار سپاسگذارم اي syntax ها! ما را خوشحال نموديد...

Sunday, May 29, 2005

ماموريت

عزيز دل من امروز صبح رفت ماموريت. براي دو روز. هرچقدر كه بيشتر از با هم بودنمون مي گذره، از نبودنهاش بيشتر اذيت مي شم. ديگه دوست ندارم براي چند روز از هم دور باشيم. خودش كه مي گه حالا اولشه، بذار بيشتر بگذره، اونوقت خودت برام ماموريت جور مي كني كه يه چند روزي رو نباشم. اما من اصلاً اينطور فكر نمي كنم. تازه الآنم همچين اولش نيست. سه سال گذشته! ولي من هنوز حسم مثل روزاي اوله و فكر نمي كنم تا آخر عمرمون هم اين حس عوض بشه. يعني دلم هم نمي خواد كه عوض شه.
به نظرم اين يكي از اون چيزاييه كه نبايد گذاشت قاطي روزمرگيهاي زندگي بشه. حسيه كه اگه بخواد مثل بقيه حسها فقط اولش تند و آتيشي باشه و بعدش با مرور زمان سرد و كمرنگ بشه زندگي آدم رو هم با خودش سرد و بي روح مي كنه.
من دلم مي خواد تا آخر عمرمون همين قدر به فكر هم ، براي هم و با هم زندگي كنيم...
عزيز صحيح و سالم و زود برگرد.

Monday, May 23, 2005

تولد من

تولد عيد شما مبارك!
تولدمه ها! هيچ مي دوني؟ ديگه كلي بزرگ شدم. داره بدجوري تند تند مي گذره اين سالاي بين 20 تا 30 سالگي ها! يعني تقريباً نصفش كه گذشت و كار خاصي نكرديم، نصف ديگه اش چه جوري بگذره خدا عالمه.
تولد آدم هم چيز خوبيه ها. يه جورايي حال مي ده. تبريك و كادو و تلفن و كافي شاپ و كيك و شمع و ... همه اش بهم حس خوبي مي ده. حس خوب دوستي و دوست داشتن و دوست داشته شدن.
مرسي از همه اونايي كه دوسم دارن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! :O

Wednesday, May 18, 2005

شرح حال

عجب هوايي شده ها، معلوم نيست بهاره يا پاييز! تا حالا بهار اين شكلي نديده بودم. امسال زمستونم كه عجيب غريب بود و كلي سرد، بهارش كه پاييزه، لابد تابستونم مي شه بهار ايشاالله.
الآن رفتم دم پنجره ديدم دوباره داره گردباد مي آد. خاك و خل و برگ هم تو هوا پره. بالا سرم هم يك عالمه لامپ مهتابي روشنه كه بهم حس يه روز پاييزيِ تاريك و دلگير رو القا مي كنه. روزي كه هوا انقدر درهم برهمه كه مجبوريم برا روشن كردنش همه چراغا رو روشن كنيم.
اينا رو گفتم، ياد چراغاي بالاي سرم افتادم. بذار ببينم، دقيقاً 9 تا مهتابي تو پارتيشن ِ من روشنه!!! آخه شركت مي خواد يه ISOي جديد بگيره، برا همين بايد همه جا نوراني باشه برا وقتي بازرسا مي آن. حالا از اين نوره ما سرطان پوست بگيريم و هر روز بر لكهاي صورتمون افزوده بشه اصلاً مهم نيست. مهمه؟
دوست دارم بازم از اين شرح حالها بنويسم ولي بايد برم جلسه  جلسه ام دير شد...

Sunday, May 15, 2005

لذت

علاوه بر همه سركاربودنهاي روزمره اي كه دارم، يه يكي دو ماهي مي شه كه مي رم باشگاه، البته يه خط در ميون. اما همونم كليه. يكي دو سالي مي شد كه ورزش رو بوسيده بودم گذاشته بودم كنار، اما الآن به همت صاحبان كارخونه و خودم(!!!) هر از چند گاهي يه توكي بهش مي زنم.
يكي ديگه از عاداتي رو كه ترك كرده بودم و دوباره شروع كردم عادت كتاب خوندنم بود. مثل خر (دور از جون) كتاب مي خوندم و بازم از يكي دو سال نخوندم. اما رفتم نمايشگاه كتاب، يك عالم از كتابايي كه دوست داشتم خريدم و دارم مي خونم.
اينا رو گفتم كه خدمتتون عرض كنم خيلي باحالم و اِندِ بچه مثبت:D
بگذريم....
زندگي ما هم داره مي گذره و با وجود اينكه كار زياده و سخت اما راضي ايم. شكر. اتفاقاً ديروز داشتم به حامد مي گفتم كه من و تو ياد گرفتيم كه از چيزاي كوچيك هم لذت ببريم و اين خيلي خوبه. هميشه دوست داشتم به چنين نقطه اي برسم. و حالا من و حامد اونجاييم. از اتفاقات كوچيك هم به لذتهاي بزرگ مي رسيم. از پيتزا خوردن وسط خيابون، از رفتن به بازارهاي قديم شهر و تماشا كردن مردم، از رفتن كوه و يه چند ساعتي از شلوغي و آلودگي شهر دور شدن، از پنج دقيقه تو بغل هم آروم گرفتن و...
همه اينا رو دوست دارم، و از بودنشون لذت مي برم.

Thursday, May 12, 2005

غُر...

امروز پنجشنبه اس و منم كارخونه ام. به ميل خودم هم نيومدم. بايد مي اومدم. كارم رو هم انجام دادم و حالا براي تستش نياز يه يه سِرور تست دارم. ديروز هم قرار بوده مثلاً دسترسي به اين سرور رو بهم بدن. اما امروز كه اومدم مي بينم اشتباه دسترسي دادن. در نتيجه هيچ كاري نمي تونم بكنم تا عاليجنابان تشريف بيارن. اين يعني بدترين حالت ممكن.
الآن نهايت غُرم!!!!!!!!!!

Sunday, May 08, 2005

سوتي!

ديدين بعضي اوقات آدم يه سوتيهايي مي ده خودش هم از خنده روده بُر مي شه؟ من ديروز يكي از همين نوع سوتيها رو در وكردم!!!
يك لينك باحال اما نيازمند سانسور رو همكارام گفتن براشون بفرستم. منم خيلي راحت send to all اش كردم. يعني براي همه همكاان گرامي كه در ليستم وجود داشتند فرستادم. به همين راحتي و به همين خوشمزگي....
امروز صبح اومدم، بدون اينكه فهميده باشم كه ديروز چه سوتي اي دادم. ديدم هر كدوم از آقايون همكار يه عكس العملي نسبت به لينك ارسالي بنده نشون دادن. يكي نوشته اين چيه فرستادي؟؟؟؟!!! :O يكي نوشته خيلي قشنك بود!!!! و ...
خلاصه كه شانس آوردم هيچ كدومشون در حال حاضر تو دفتر من نيستند وگرنه يايد يا ديگه سر كار نمي اومدم، يا يك هفته مرخصي مي گرفتم! مي خواين براي شما هم لينكشو بفرستم؟ ;)

Monday, May 02, 2005

اشتباهات كوچك، تجربه هاي بزرگ

هر روزي كه شروع مي شه، معلوم نيست كه آخرش به كجا مي رسه، چه انفاقاتي توش مي افته، چه تجربه هايي رو برامون با خودش مي آره. ديروزم يكي از اون روزا بود، روزي كه اولش خيلي خوب و عالي و مفيد شروع شد، اما آخرش نزديك بود به خاطر چند تا اشتباه كوچولو به يه فاجعه تبديل بشه.
ديروز من چند تا درس بزرگ گرفتم. اول اينكه وقتي مي گن نبايد تو عصبانيت تصميم گرفت و عكس العملي نشون داد خيلي درسته. اين كار مي تونه بعضي اوقات چنان گندي بزنه كه شايد تا آخر عمر هم نتوني جبرانش كني. دوم اينكه بعضي كارهايي رو كه تا حالا هيچ وقت حاضر به انجامش نبودي و از نظرت عمل زشت و دور از شاني برات بوده، تا آخر عمرت هم سعي كن كه انجامش ندي. اينكه مي گن فكر اول درسته خيلي از اوقات صدق مي كنه. اينم يكي از حالاتشه. مي دوني حتي اگه يه دفعه هم به خودت اجازه بدي كه اين كارو انجام بدي، شايد به قول حامد قبح عمل شكسته بشه و ديگه هميشه انجامش بدي. در ضمن اگرم انجامش دادي و بعد از انجامش از كاري كه كردي حالت بد شد ديگه تا آخر عمرت اون كارو نكن. سوم اينكه خيلي از مسائل كوچيك رو انقدر مي شه ساده و راحت حل كرد و ازشون گذشت كه اصلاً نيازي به بداخلاقي و بي احترامي و ... نداره؛ فقط كافيه سخت نگيريم. چهارم اينكه، اِاِمممممممم ديگه چهارم نداره.
مي دونين حالا اين درسا رو از چي گرفتم؟ از اينكه صداي زنگ موبايلم كم بود!!!

Sunday, May 01, 2005

" بگذار تا هميشه،
حقيرترين غمها،
يا ناچيزترين شاديهاي خود را به هم بگوييم...
اين اعتمادها،
اين همدلي باشكوه،
هر دو حق و وظيفه عشق اند. "


ويكتور هوگو

Wednesday, April 27, 2005

تولد حامد

سه روز پيش تولد عزيزترين موجود عالم بود. تا حالا هميشه اين روزا، يعني روز تولدمون، سعي مي كرديم كل روز رو با هم بيرون باشيم و به همه جاهايي كه دوست داريم يه سري بزنيم. يه غذايي تو يه جاي دوست داشتني بخوريم، يه سينمايي بريم، كادو بديم به هم و ...
اما امسال من برام كار پيش اومد و نه تنها نشد كل روز رو با هم باشيم، كه تازه من ساعت 7 از جاسه اومدم بيرون و 7.5 به بچه ام رسيدم و رفتيم فقط با هم يه شامي خورديم. امسال قرار بود بچه ام رو ببرم، با خودش براش كادو بخرم، اما به علت ذيق وقت هنوز كادوش رو هم براش نخريدم. قربون اون چشاش برم من كه يه بچه ماه دوست داشتنيه.
داشتم فكر مي كردم اگه خودم جاي حامد بودم و اون باهام اين كارو مي كرد، مي بينم كه اصلاً نمي تونستم طاقت بيارم و حتماً غر مي زدم. اما عزيز دلم هيچي كه نگفت هيچ، تازه هي گفت اشكال نداره و نمي خواد و اينا.
چقدر من بدم آخه؟ هان؟
اين چند روزه همه اش دچار عذاب وجدان شدم كه چرا نتونستم كاهايي رو كه دوست دارم بكنم. باهاش برم بيرون. براش كادو بخرم يا حداقل روز تولدش زياد ببينمش. عذاب وجدان بدي خفتمو چسبيده و ول كن نيست.
حالا قرار شده كه امروز بريم، همه كارايي كه برا تولدامون انجام مي داديم رو به جا بياريم و تولد بازي كنيم. كاشكي خوشحال بشه و كاشكي براي اين چند روز تاخير ازم ناراحت نشه.
قد همه دنيا دوسش دارم.
تولدت مبارك بهترين موجود دنيا...

Saturday, April 23, 2005

گرممه

چقدر هوا گرم شده، اين كجاش هواي بهاريه؟؟

Wednesday, April 13, 2005

كيش

داره يه سفر جور مي شه كه بريم كيش، با دوستا. ديروز تصميم گرفتيم كه آخر هفته ديگه بريم! هميشه اين تصميمهاي ناگهاني يه حس خوبي رو بهم منتقل مي كنه. اينكه يه هو تصميم بگيري و سريع هم انجامش بدي. با اين كار نمي ذاري كه نيتت به يه حركت فرسايشي تبديل بشه و تا بياي عمليش كني پونصد تا اما و اگر و ولي و كاشكي و ... توش درآد. البته واي به حالت هم مي شه اگه تصميم غلطي گرفته باشي و نتيجه اش بد شه.
به هر حال ما كه اگه خدا بخواد رفتني شديم. يه جمع كاملاً زنونه. بعضي اوقات نبود آقايون لازمه و به آدم حال مي ده. مثل سفر به كيش. بودنشون تو مراكز خريد و اين جور جاها مثل حضور يه بچه موقع غذا درست كردن و كار ِ خونه كردنه. درست همينقدر دست و پا گير مي شن اينجور وقتا! البته اينم بگم كه حامدِ من از اين قاعده تا حدودي مستثني است ها!!!! بچه ام اگه خريد رو زياد كش بدي فقط يه كمي بداخلاق مي شه. همين. اگه نه تا تهش باهاش مي اد و غر مي زنه!! كه چرا نمي خري، چقدر سخت مي گيري، بخر تموم شه ديگه، بدم مي آد بري تو يه مغازه نخري دوباره بري بخري (چي گفتم؟!) و خلاصه از اين مدل حرفا ديگه...
اما نه، دارم اذيت مي كنم. حامد تو اين مساله واقعاً خوبه. انصافاً منو تو خريد تحمل مي كنه. چون منم تو خريد يه مقاديري گير تشريف دارم.
البته بازم نه! حامد تو همه موارد خيلي خوبه. قربونش برم من.

Tuesday, April 12, 2005

روز هشتم

" روز اول خورشيد را آفريد- خورشيد چشم آدمو مي زنه.
روز دوم دريا را آفريد – دريا پاهاي آدمو خيس مي كنه. باد موهاي آدمو نوازش مي كنه.
روز سوم درخت را آفريد – درخت رو اگه نوازش كني دستت زخم مي شه.
روز چهارم حيوان را آفريد – حيوونا نفسشون گرمه.
روز پنجم انسان را آفريد، مردان، زنان، و بچه ها – من بچه ها رو بيشتر دوست دارم چون وقتي مي بوسيشون صورتت نمي سوزه.
روز ششم صدا شنيده شد – بعضي از صداها خيلي بلنده.
روز هفتم سكوت بود، ابر را آفريد – اگه خوب به ابرا نگاه كني تمام تاريخ رو توشون مي بيني.
روز هشتم جرج را آفريد – اون بهترينه.... "
فيلم روز هشتم، چقدر من اين فيلم رو دوست دارم و جرج رو. راستش رو بخوايد من فيلم خوب زياد ديدم ولی فقط چند تا از اين فيلمها تا اين حد من رو تحت تاثير گذاشتن. تا حدي كه توي وبلاگم 3-4 سال بعد از ديدن فيلم ازش بنويسم. روز هشتم هم يكی از همين فيلمهاست.

Monday, April 11, 2005

نيايش

... و خدا خداي مطلق است. عشق مطلق، زيبايي مطلق و كلام مطلق. و براي اثبات اين مطلق محض ما را آفريد. و در دلهاي ما عشق را، زيبايي را و كلام را از روح خود دميد.
... و بدين گونه انسان با تمام ابعاد وجوديش، با تمام زيباييش و با تمام قدرتش خلق شد. مخلوقي كه اشرف مخلوقات نام گرفت. موجودي كه با عقل و عشق و زبان خويش تسلط خود را بر جهان به اثبات رسانيد.
... اي خداي مطلق، انسان آفريده خود را با همه قدرتي كه به او عطا كرده اي به خود وامگذار و در بي كران خلقت او را رها مكن.
آمين.

خود ِ دوست داشتني

روي يك صندلي كهنه كنار پنجره نشسته بود. سالها بود كه كنار اين پنجره مي نشست و به بيرون نگاه مي كرد. گوشه و كنار كوچه را مي شناخت. تك تك اجزاء كوچه در ذهنش نقش بسته بود. درختان آن، پرنده هايش، گلهاي كوچك قرمزش و حتي ماشينهايش را مي شناخت.
سرش را كه به طرف پنجره برگرداند، متوجه تصويري شد كه در طي اين سالها نديده بود. چشمهايش را بازتر كرد. چقدر شكسته بود و غمگين و چقدر تنها. دستي به موهايش كشيد. او هم با دستانش موهايش را مرتب كرد. كمي تكان خورد. او هم در جايش لغزيد. بيشتر كه دقت كرد متوجه شباهت زياد تصوير روي پنجره با چهره خود شد...
چقدر عوض شده بود، ديگر حتي تصوير قديمي خودش را به خاطر نمي آورد.
سالها بود كه خود ِ دوست داشتنيش را كنار گذاشته بود و سالها بود كه براي مردم كسي ديگر بود. كسي كه مردم دوست داشته باشند، كسي كه مردم بخواهند، و كسي كه براي مردم زندگي كند.
چقدر خود قبلي اش را دوست داشت. خودي كه هر وقت خوشحال بود مي خنديد، هر وقت دلش گرفته بود گريه مي كرد و هر وقت كه دلش مي خواست دوست مي داشت.
دلش هواي خود ِ دوست داشتنيش را كرده بود....

Tuesday, March 29, 2005

منتظر فردا...

امروز اولين روزيه كه تو سال جديد - 1384- دارم اينجا مي نويسم. پس سال نو وبلاگي هم مبارك!
ديشب جاتون خالي آي گريه كردم، آي گريه كردم كه دل همتون آب شه! ديدين بعضي وقتا همه غصه هاي عالم با هم مي آد تو دلمون؟ براي من هم معمولاً اين بعضي وقتا يا شباس، يا وقتاييه كه تنهام. ديشبم هم تنها بودم هم شب بود ديگه. قصه از اونجا شروع شد كه من به ياد اين افتادم كه حدوداً از سه هفته ديگه حامد رو به مدت دو ماه نمي بينم و نه تنها نمي بينمش كه تلفني هم نمي تونم باهاش صحبت كنم. يعني زيادِ زياد اگه بخوام باهاش حرف بزنم مي شه هر دو سه روز يه بار اونم فقط چند دقيقه كوتاه. تا حالا اين نوع دوري از حامد رو تجربه نكردم. نمي دونم كه مي تونم تحمل كنم يا نه. جداً سخت به نظر مي رسه. نديدن كسي كه هر روز مي بينيش، صداشو مي شنوي، اونم براي اين همه وقت...
تنها چيزي كه بهم اميد مي ده، تنها چيزي كه بهم تحمل اين دوري رو مي ده، شايد اين باشه كه بعد از اين دوره اگه خدا بخواد، راحتي ها و خوشي هاي بيشتر از راه مي رسه و فكر وخيالهاي هر روز و هر شبِ من و حامد رو با خودش مي بره. به يه نقطه شروع مي رسيم. شروع يك سري تحول خوب. تغييراتي كه هر دومون مدتهاست انتظارش رو مي كشيم. باورم نمي شه كه بالاخره اين دوره زندگيمون هم داره تموم مي شه. مشكلاتي كه با هم ديديم و تجربه كرديم داره مي گذره. نمي گم تموم مي شه، چون قطعاً مشكلات و دغدغه هاي هيچ آدمي تو دنيا تموم نمي شه، فقط نوعش عوض مي شه و تغيير شكل پيدا مي كنه. اما به نظرم اين تغيير شكل هم خودش خيلي مي ارزه. چون فرآيند ذهني و فكري آدم رو هم تغيير مي ده و از يه حركتي كه شايد به قول حامد به ماراتن تبديل شده به يه سمت ديگه سوق مي ده. نياز به فكرهاي جديد، انرژي هاي تازه و ايده هاي نو داره. از اون روند فرسايشي قبلي جدا مي شه. درست مثل بازي شطرنج. يه بازي وقتي كه خيلي طولاني بشه حالت مارتن و فرسايشي پيدا مي كنه، اما وقتي بازي عوض بشه شايد بشه حتي با دو حركت جديد حريف رو مات كرد.
به هر حال اگه خدا بخواد يه دوره از زندگي ما هم كه تو خودش هم كلي خوبي و خوشي و تجربه داشت و هم كلي مشكل و مانع و فكر و خيال داره مي گذره و يه دوره جديد برامون شروع مي شه. هر دومون مي دونيم كه دوران جديد هم بي مشكل نخواهد بود، هر دومون مي دونيم كه تو اين دوران هم خيلي ماجراهاي بد و خوب رو قراره كه با هم تجربه كنيم، ولي هر دومون داريم با آغوش باز و يك دنيا اميد و انرژي به استقبال اين دوران مي ريم. به اميد اينكه روزهاي خيلي خيلي بهتري منتظرمون باشه.
ان شاء الله...

Wednesday, March 16, 2005

بهار

بهار فصل قشنگي است.
فصل آشنايي دستان من با تن تو،
و قشنگ، شكفتن چشمان درشت تو در نگاه منتظر من.
است را چه كنم؟
نمي دانم!

Sunday, March 13, 2005

آبي، آبي، آبي تر

بازم امروز آسمون از اون رنگاس كه دلم نمي خواد به هيچ عنوان سر كار باشم! از اون رنگايي كه مي تونم ابراي توشو با دندونام گاز بزنم، عين پشمك! از اون رنگايي كه جون مي ده براي اينكه با حامد بريم پياده روي، بريم شمال.
به نظرم اين رنگ آبي آسمون جزء قشنگ ترين رنگهاييه كه تو طبيعت وجود داره. پاك ِ پاك، روشن ِ روشن.
قبلاً هم گفتم كه اين هوا و اين آسمون حال منو خيلي خوب مي كنه، هوا خيلي تميزه، بعد از اون بارون زياد و حالا هم اين هواي تميز، نفس كشيدن هم به آدم انرژي مي ده، چه برسه به پياده روي و رمانتيك بازي و اين حرفا...!!!! هوا با خودش بوي عيد رو آورده، بوي بهار، بوي خونه تكوني شب عيد، بوي خريد، سبزه، ماهي قرمز كوچولو، سفره هفت سين، بوي بهار.
كاش الآنم مي شد مثل قديمترا، هر وقت كه مي خوام روزمرگيهامو بذارم كنار و برم جاهايي كه دوست دارم. كاش مي شد، كاش...

Wednesday, March 09, 2005

من امشب، هفت شهر آرزوهايم چراغان است!

"درون معبد هستی
بشر، در گوشه محراب خواهشهای جان افروز
نشسته در پس سجاده ء صد نقش حسرتهای هستی سوز
به دستش خوشه ء پربار تسبيح تمناهای رنگارنگ
نگاهی می کند، سوی خدا - از آرزو لبريز-
به زاری از ته دل، يک «دلم می خواست» می گويد.
شب و روزش «دريغ» رفته و «ايکاش» آينده است.

من امشب، هفت شهر آرزوهايم چراغان است!
زمين و آسمانم نور باران است!
کبوترهای رنگين بال خواهشها
بهشت پر گل انديشهام را زير پر دارند.
صفای معبد هستی تماشائی است:
ز هر سو، نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ريزد
جهان در خواب
تنها من، در اين معبد، در اين محراب:

دلم ميخواست بند از پای جانم باز می کردند
که من، تا روی بام ابرها، پرواز می کردم،
از آنجا، با کمند کهکشان، تا آستانِ عرش می رفتم
در آن درگاه، درد خويش را فرياد می کردم!
که کاخ صد ستون کبريا لرزد!

مگر يک شب، از اين شبهای بی فرجام،
ز يک فرياد بی هنگام
ـ به روی پرنيان آسمانها ـ خواب در چشم خدا لرزد!

دلم می خواست: دنيا رنگ ديگر بود
خدا، با بنده هايش مهربانتر بود
ازين بيچاره مردم ياد می فرمود!
.....
دلم می خواست: دست مرگ را، از دامن اميد ما، کوتاه می کردند!
در اين دنيای بی آغاز و بی پايان
در اين صحرا، که جز گرد و غبار از ما نمی ماند
خدا، زين تلخکامی های بی هنگام بس می کرد!
نمی گويم پرستوی زمان را در قفس می کرد!
نمی گويم به هر کس بخت و عمر جاودان می داد؛
نمی گويم به هر کس عيش و نوش جاودان می داد؛
همين ده روز هستی را امان می داد!
دلش را ناله ء تلخ سيه روزان تکان می داد!
....
دلم می خواست سقف معبد هستی فرو میريخت
جهان در موجی از زيبايی و خوبی شنا میکرد!
بهشت عشق میخنديد.
به روی آسمان آبی آرام،
پرستوهای مهر و دوستی پرواز می کردند.
به روی بامها، ناقوس آزادی صدا می کرد...

مگو: «اين آرزو خام است!»
مگو: «روح بشر همواره سرگردان و ناکام است.»
اگر اين کهکشان از هم نمی پاشد؛
وگر اين آسمان درهم نمی ريزد؛
بيا تا ما: «فلک را سقف بشکافيم و طرحی نو در اندازيم.»
به شادی:« گل بر افشانيم و مي در ساغر اندازيم»"


فريدون مشيری

Tuesday, March 08, 2005

سيستم ِ مردم آزار!

ديروز بالاخره بعد از مدتها رفتم دنبال تسويه حساب و گرفتن مدرك از دانشگاه. آدم وقتي گذارش به اينجور جاها مي افته بارها و بارها آرزو مي كنه كه كاش ايراني نبود، كاش از اين مملكت رفته بود، كاش اوضاع كشورمون يه كم از ايني كه هست بهتر بود؛ ولي هيچ كدوم از اونا نيست.
روال كاغذ بازيهاي اداري، هرج و مرج، بي قانوني، رشوه خواري، همه و همه كاري كرده كه وقتي كار اداري داري به ... خوردن بيفتي !!! و اصلاً منصرف شي از كارت. اول از همه براي اينجور كارا بايد يه ماسك چاپلوسي و پاچه خاري به صورتت بزني و يه جفت كفش راحت پات كني و راه بيفتي. بعد پاس دادنت از اين اتاق به اون اتاق شروع مي شه. حالا كاش وقتي مي رفتي سراغ اتاقاي مختلف كسي بود كه جوابت رو بده. همه در اجراي بند جيم بدجوري ماهرن! دست كم بايد يه نيم ساعتي رو منتظر بموني تا طرف بياد و بعد از كلي توضيح الكي كه بهش دادي تازه بفرستدت اتاق بعدي. آخر همه اينا، وقتي به جايي رسيدي كه كليد كارت دست يكيه، يه ايراد بني اسراييلي از پرونده ات مي گيره و مي گه برو فلان چيز رو هم بيار، مداركت ناقصه!
ديروز بدجوري دلم به حال خودمون سوخت. يه سيستم فسيل اداري با يه سري آدمهاي فسيل تر. ديروز تنها حسي كه بعد از بيرون اومدن از هر اتاق بهم دست داد، اين بود كه تك تكِ اينا مي تونن به راحتي و بي هيچ مشكلي كار منو انجام بدن ولي فقط و فقط قصدشون آزاره. مي خوان كه اذيت كنن و بگن كه ما هم هستبم و كارمون مهمه!!! اين تنها نتيجه ايه كه وقتي الكي سر مي دوئوننت( آخر كامه است ها!) مي توني بهش برسي. سيستم مردم آزاري همين و بس.
خدا ما رو زودتر نجات دهد و بيامرزد.

Saturday, February 26, 2005

...

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد بر چینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آندم که بی یاد تو بنشینم

Monday, February 14, 2005

ولنتاين مبارك!

Saturday, February 12, 2005

no problem!

موقعهايي كه با اطرافيان نزديكم جر و بحثم مي شه تا چندين ساعت بعد حالم گرفته اس، فكرم مشغوله و اعصابم خرد. همه اينا هم باعث مي شه كه سردرد بگيرم. چندين بار سعي كردم كه اين عادت رو از بين ببرم. بعد اين حرفا بايد بري سراغ كارت، اصلاً هم بهش فكر نكني مثل اغلب آدما كه اين كارو مي كنن و ديگه براشون چيزي كه گذشت مهم نيست، اما من ِ ... اينطوري نيستم. اينطور وقتا از دست خودم بيشتر شاكيم كه چرا اين عادت رو از كله ام بيرون نمي كنم. الكي و بي خودي خودمو اذيت مي كنم كه چي؟ دنيا كه به آخر نرسيده كه.
بازم سردردم داره شروع مي شه. اما اين دفعه با دفعات قبل فرق داره. نمي ذارم مخم درگير شه. پس ديگه در موردش هم نمي نويسم. به قول خارجيها no problem !
دارم آدم بزرگ مي شم...

Tuesday, February 08, 2005

برف

برررررررررف پارووووووووووو مي كنييييييييييييييييييييييييييم!!!

Saturday, February 05, 2005

خبر بد

خبر بد، خبر بد:
ما رفتيم براي هميشه مستقر در كارخونه شيم.
اگر بار گران بوديم رفتيم ......

تجربه هاي بزرگ

به نظرم يه سري چيزا براي خوب زندگي كردن لازمه. بايد به يك سري آداب و عقايد توجه داشته باشي تا بتوني از زندگي لذت ببري و راضي باشي. يكي از اون چيزا "آگاهانه زيستن" اِ. آگاهانه زيستن يعني احترام گذاشتن به واقعيتها بدون طفره رفتن يا انكار كردن اونها. يعني با چشم و گوش باز همه حقايق رو ديدن و اونها رو پذيرفتن. و بعد با توجه به اون حقايق تصميم گرفتن، حركت كردن و جلو رفتن. اگه هميشه درست ببينيم، چشم و گوشمون رو باز كنيم، به قولي مثل كبك سرمون رو تو برف فرو نبريم، مي تونيم براي انجام هر كاري با توجه به واقعيات موجود گام برداريم و از چيزايي كه "وجود دارن" فرار نكنيم.
اين چند روز براي من روزهاي بزرگي تو زندگيم بودن. منو قدِ چند تجربه گرانبها بزرگ كردن. تا قبل از اين بلد نبودم بشينم شرايط رو تجزيه و تحليل كنم، با توجه به حقايق تصميم بگيرم و به تصميمم مطمئن باشم. اما الآن ديگه مي تونم.
تو اين چند روزه به جملاتي كه از بزرگان شنيده بودم اعتقاد پيدا كردم و اونا رو با همه وجودم لمس كردم. مثلاً اينكه مي گه "تو همه تلاشت رو براي رسيدن به هدف بكن؛ شد شد، نشد نشد." يا اينكه مي گه "در علم روانشناسي تساويها معنا ندارند" مثلاً قبول نشدن در كنكور = بدبختي يا طلاق گرفتن= آخر زندگي، تساويهاي درستي نيستن. اصلاً چه كسي صحت و اعتباري براي اين تساويها تعيين كرده؟ به نظرم هر هدفي يه ارزشي داره، يه سقفي براي سرمايه گذاري داره، تا اون سقف تلاشت رو مي كني، سعي مي كني كه بهش برسي، اگه رسيدي كه چه خوب اگه نه هم ديگه بيشتر از اون ارزش سرمايه گذاري نداره. مي ري سراغ اهداف بعدي و شايد حتي اهداف بزرگتر از قبلي.
تازه معني اين جمله رو هم كه مي گن هرچه پيش مي آد خيري توشه و به صلاح آدمه فهميدم. تا حالا طرز فكرم اين بود كه ما آدما هر جا كه كم مي آريم اينو مي گيم. ولي حالا به كنه قضيه پي بردم. هر تغييري كه تو زندگي آدم پيش بياد اين خودمون هستيم كه به اون تغيير معني خوب يا بد مي ديم. خودمون مي تونيم از اون تغييرات به نحو احسنت استفاده كنيم و خوبيها رو بسازيم يا برعكس بذاريم كه برامون بد پيش بره.
هميشه و همه جا اين ما ايم كه زندگي رو مي سازيم و ازش به خوب و بد تعبير مي كنيم.

Tuesday, January 25, 2005

جريان زندگي

راويان اخبار و طوطيان شكر شكن شيرين گفتار چندي است كه مي گويند چرا نمي نگاري، بنويس!!!
اينا هم از قاطي ِ زياد اومده! تعجب نكنيد.
زياد سرم شلوغه و خودم هم نمي فهمم كه دارم چه كار مي كنم. كارام با هم قاطي شده، كم خوابي ديگه توم مزمن شده، كم مونده كه ديگه از خستگي حس حموم رفتن هم نداشته باشم.
خلاصه يه جوري شده كه جريان زندگي منو داره با خودش مي بره. تقريباً جز براي كارهاي جزيي براي كاراي ديگه اين خودم نيستم كه انتخاب مي كنم. انتخاب مي شه برام. بعد فارغ التحصيلي از دانشگاه يه درد بد روزمرگي وجود آدم رو مي گيره. با اومدن سر كار ديگه وضع بدتر هم مي شه. از صبح تا شبت ديگه مال خودت نيست. اين حالتو اصلاً دوست ندارم. كه ساعت كارم يه تايم ِ ثابت باشه، هر روز ساعت فلان تا فلان. چند روز پيش كه داشتم فكر مي كردم ديدم كه من اصلاً ساعتهايي كه هوا روشنه بيرون از محيط كارم نيستم. هر روز با طلوع آفتاب مي آم سر كار و با غروبش مي رم خونه. اينا هيچ كدومش بهم حس خوبي نمي ده ولي كاريش هم نمي تونم بكنم. فقط مي شه نوع كار رو عوض كرد كه اونم شايد الآن برام زود باشه.
براي همينه كه ديگه خيلي كمتر از قبل مي تونم به كارايي كه دوست دارم برسم. نوشتن، خوندن، ورزش كردن، حتي شمال رفتن. يه دوراني هر دو هفته يه بار شمال بودم. به بچه ها كه مي گفتم دارم مي رم شمال مي گفتن بابا ديگه تكراري شدي، اما الآن ديگه نمي رسم. ورزش كردن، چيزيه كه چند وقته دارم حسرتش رو مي خورم. ساعتهاي كاري اكثر باشگاههاي خانومها تا پنج با شيشه. يعني درست وقتي كه من سر كارم. شبا هم كه از خستگي ترجيح مي دم يه چيزي بخورم و بخوابم. اينطوري مي شه كه 16 روز نمي توني تو وبلاگت بنويسي، يك سال نمي توني بري استخر.
اينايي كه گفتم اصلاً دليل بر نارضايتيم نيست. ناراضي نيستم، خدا رو هم براي همه چيزايي كه بهم داده شكر مي كنم. ولي به دنبال بهتر شدن اوضامم. مثلاً اين كه يك هفته است تصميم گرفتم برم باشگاه حتي اگه كسر كار بخورم ولي هنوزم كه هنوزه نتونستم يه جاي كارم ازش بزنم و برم باشگاه!!!
به هر حال تو فكر بودن و تصميم گرفتن بهتر از نگرفتنِ ديگه ؛)
ايشاالله كه هرچه زودتر تصميمم عملي بشه.
حالا اين همه رو گفتم فقط براي اينكه عذر خواهي كنم از كسايي كه به وبلاگم سر زدن و مطلب جديدي نخوندن. و هم تشكر كنم از اونايي كه زيرزيركي (با اي ميل) برام كامنت مي ذارن.

Sunday, January 09, 2005

مي تونم درسته قورتت بدم، بدون هيچ كمي و كاستي!

سقوط!

"سالها دل طلب جام جم از ما مي‏كرد
آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي‏كرد
گوهري كز صدق كون و مكان بيرون بود
طلب از گمشدگان لب دريا مي‏كرد
بيدلي در همه احوال خدا با او بود
او نميديدش و از دور خدايا مي‏كرد
مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش
كاو به تأييد نظر حل معما مي‏كرد
ديدمش خرم و خندان قدح باده به دست
وندران آينه صدگونه تماشا مي‏كرد
گفتم اين جام جهان بين به تو كي داد حكيم
گفت آنروز كه اين گنبد مينا مي‏كرد
آن همه شعبده ها عقل كه مي‏كرد آنجا
سامري پيش عصا و يد بيضا مي‏كرد
گفت آن يار كزو گشت سردار بلند
جرمش اين بود كه اسرار هويدا مي‏كرد
آنكه چون غنچه دلش را ز حقيقت بنهفت
ورق خاطره از اين نكته محشي مي‏كرد
فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد
دگران هم بكنند آنچه مسيحا مي‏كرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پي چيست
گفت حافظ گله‏يي از دل شيدا مي‏كرد"

امروز يه متني رو تو سايت بازتاب خوندم، كه يه كم احوالاتم رو عوض كرد. يه زماني، اون دور دورا، همه چي داشتيم، فرهنگ، تمدن، قدرت، ثروت، همه چي. كم كم دونهء دونهء اونا رو ازمون گرفتن. حالا تقريباً هيچ كدومشون رو نداريم. يعني شايدم داريم، ولي نمي دونيم و بلد نيستيم.
خيلي حرفِ ها، يه روزي همه محتاجت باشن، ازت بترسن، اسمت كه مي آد ده بار دولا راست شن، اما يه روز برا اينكه بيان تو مملكتت ازت حق توحش بگيرن، آدم حسابت نكنن. جداً ماها چه كرديم كه به اينجا رسيديم؟ اينم خودش نوعي هنره ! چنان رفتار كني كه با سر بخوري زمين. مي گن كه: "هنر نزد ايرانيان است و بس"!!!
در پي ِ اين زلزله اخيري كه پيش اومد و چندين ميليون آدم رو بدبخت كرد، دولتهاي هند و تايلند اعلام كردن كه بيش از اين كمكهاي خارجي رو قبول نمي كنن. درست عين ما، كه پارسال بعد زلزله بم رسماً اعلام كرديم آماده دريافت همه نوع كمك‌هاي خارجي هستيم!
خودتون مطلب رو بخونين تا عرايض بنده بيشتر دستتون بياد. اصلاً به من چه. ما كه نه غم داريم نه غصه، هر چي مي شه بذار بشه!!!!!!

Tuesday, January 04, 2005

خواب

بعضي وقتا يكي، يه آدمي از گذشته هاي دور از ذهنت و از فكرت بيرون مي ره؛ يعني به زور بيرونش مي كني؛ اما يه هو، كاملاً ناخواسته دوباره بر ميگرده. با يه خواب، يه رويا، يه خيال. خواب رو كه ديگه نمي شه جلوشو گرفت. خواب رو كه نمي شه به زور بيرون كرد. پس تنها راه اومدنِ دوباره خوابه! ...
اصلاً خواب چيه؟ جدا شدن موقتي روح از بدن؟ پرواز كردن روح به جاهايي كه جسم رو نمي تونه دنبال خودش بكشونه؟ يا تصويري از ضمير ناخودآگاه انسان؟ به هر حال، به نظرم جنس خواب از يه دنياي ديگه اس، با دنيايي كه توش زندگي مي كنيم فرق داره، براي همينه كه گاهي خواب چيزا و كسايي رو مي بينيم كه شايد مدتهاست ازشون خبر نداريم، نديديمشون و نشنيديمشون.
منم ديشب خواب ديدم، يه خواب عجيب، از يه جاي غريب، با يه سري آدماي دور...
خوابم رو كامل به ياد دارم، تك تك صحنه هاش رو، از صبح كه بيدار شدم، هر كاري كردم نتونستم از ذهنم بيرونش كنم. يه جورايي اين خواب منو به فكر فرو برد. آيا واقعاً كار من درست بوده؟ درست كنار گذاشتمش؟ درست دورش خط كشيدم؟ درست تحريمش كردم؟ درست از ذهنم بيرونش كردم؟ درست جاشو تو دلم خالي كردم و بين بقيه تقسيم كردم؟ درست تصميم گرفتم؟
آخه بديش اينه كه درستي و نادرستي هم نسبيه، اگه قانون داشت، فرمول داشت، آدما راحت تر بودن؛ تصميم گيري آسون تر بود. تنها چيزي كه مي تونه من رو از تصميمم مطمئن كنه احساسمه. بعد از اينكه عقل يه فرماني داد و اجراش كردي، بعدِ اون بايد ببيني چه حسي داري، اگه احساست خوب بود، پس تصميمت هم درست بوده. حس من الآن خوبه. خلائي حس نمي كنم، از نبودش ناراحت نيستم، نبودش برام بهتر از بودشه، بهم اعتماد به نفس داده، جسارت و شجاعت داده، استقلال داده. پس فقط به اون به چشم يه خاطره و يه تجربه نگاه مي كنم. اون ديگه كاملاً رفته.

Saturday, January 01, 2005

تو

تو بهترين موجودي هستي تو دنيا كه مي شه دوسش داشت، عزيزتريني كه مي شه بهش دل بست، قشنگ تريني كه مي شه از بودنش لذت برد.
تو خود ِ خود ِ عشقي...