روي يك صندلي كهنه كنار پنجره نشسته بود. سالها بود كه كنار اين پنجره مي نشست و به بيرون نگاه مي كرد. گوشه و كنار كوچه را مي شناخت. تك تك اجزاء كوچه در ذهنش نقش بسته بود. درختان آن، پرنده هايش، گلهاي كوچك قرمزش و حتي ماشينهايش را مي شناخت.
سرش را كه به طرف پنجره برگرداند، متوجه تصويري شد كه در طي اين سالها نديده بود. چشمهايش را بازتر كرد. چقدر شكسته بود و غمگين و چقدر تنها. دستي به موهايش كشيد. او هم با دستانش موهايش را مرتب كرد. كمي تكان خورد. او هم در جايش لغزيد. بيشتر كه دقت كرد متوجه شباهت زياد تصوير روي پنجره با چهره خود شد...
چقدر عوض شده بود، ديگر حتي تصوير قديمي خودش را به خاطر نمي آورد.
سالها بود كه خود ِ دوست داشتنيش را كنار گذاشته بود و سالها بود كه براي مردم كسي ديگر بود. كسي كه مردم دوست داشته باشند، كسي كه مردم بخواهند، و كسي كه براي مردم زندگي كند.
چقدر خود قبلي اش را دوست داشت. خودي كه هر وقت خوشحال بود مي خنديد، هر وقت دلش گرفته بود گريه مي كرد و هر وقت كه دلش مي خواست دوست مي داشت.
دلش هواي خود ِ دوست داشتنيش را كرده بود....
No comments:
Post a Comment