سه روز پيش تولد عزيزترين موجود عالم بود. تا حالا هميشه اين روزا، يعني روز تولدمون، سعي مي كرديم كل روز رو با هم بيرون باشيم و به همه جاهايي كه دوست داريم يه سري بزنيم. يه غذايي تو يه جاي دوست داشتني بخوريم، يه سينمايي بريم، كادو بديم به هم و ...
اما امسال من برام كار پيش اومد و نه تنها نشد كل روز رو با هم باشيم، كه تازه من ساعت 7 از جاسه اومدم بيرون و 7.5 به بچه ام رسيدم و رفتيم فقط با هم يه شامي خورديم. امسال قرار بود بچه ام رو ببرم، با خودش براش كادو بخرم، اما به علت ذيق وقت هنوز كادوش رو هم براش نخريدم. قربون اون چشاش برم من كه يه بچه ماه دوست داشتنيه.
داشتم فكر مي كردم اگه خودم جاي حامد بودم و اون باهام اين كارو مي كرد، مي بينم كه اصلاً نمي تونستم طاقت بيارم و حتماً غر مي زدم. اما عزيز دلم هيچي كه نگفت هيچ، تازه هي گفت اشكال نداره و نمي خواد و اينا.
چقدر من بدم آخه؟ هان؟
اين چند روزه همه اش دچار عذاب وجدان شدم كه چرا نتونستم كاهايي رو كه دوست دارم بكنم. باهاش برم بيرون. براش كادو بخرم يا حداقل روز تولدش زياد ببينمش. عذاب وجدان بدي خفتمو چسبيده و ول كن نيست.
حالا قرار شده كه امروز بريم، همه كارايي كه برا تولدامون انجام مي داديم رو به جا بياريم و تولد بازي كنيم. كاشكي خوشحال بشه و كاشكي براي اين چند روز تاخير ازم ناراحت نشه.
قد همه دنيا دوسش دارم.
تولدت مبارك بهترين موجود دنيا...
No comments:
Post a Comment