Saturday, October 15, 2005

دايي اكبر هم رفت...

هنوز خيلي نگذشته از اون شبي كه با خانواده اش اومدن خونه ما و وقتي كه از جريانات ما خبردار شدن كلي هلهله شادي سر دادن. هنوز خيلي نگذشته از اون وقتي كه مي گفت كي مي شه از شر اين بچه ها راحت شيم و با خانوم دو تايي بريم شمال...
آخرش هم همون جايي كه دوست داشت با زندگي خداحافظي كرد. دايي اكبر رو مي گم. باورم نمي شه كه ديگه بين ما نيست. باورم نمي شه كه انقدر زود، تو اين سن جووني، از پيشمون رفت. اينطوري مي خواستي از شر بچه هات راحت شي دايي؟ اين شكلي مي خواستي يه نفس راحت بكشي؟ ما كه هيچ، زندايي و بچه ها چطور بدون تو زندگي كنن؟ مي دوني از دست دادن شوهر و پدر خيلي سخته؟ اونم يه شوهر ماه و يه پدر مهربون؟
خيلي مشكله باور اينكه انقدر راحت و سريع رفتي. اينجور مردن براي خود فردي كه رفته بهترين حالته، ولي براي بازماندگانش يه شوك بزرگه. ميثم و مسيح كه تو شوكن. مريم و زندايي هم داغدار و بر سرزنان...
خدا بيامرزدت دايي. مي دونم كه جات خوبه و راحت. انقدر خوب بودي كه همه خيالشون از اين بابت راحت باشه. شنيدم كسايي كه تو ماه رمضان از اين دنيا مي رن آمرزيده ان. دلم برات تنگ مي شه. براي مهربونيات، براي خنده هاي قشنگت، براي شكل ماهت. تو كه رفتي، بدا به حال ما كه مونديم...

Wednesday, October 05, 2005

فعلاً...

چند وقته حوصله نوشتم ندارم، دچار ركود نوشتاري شدم. چه كار كنم؟ دست خودم كه نيست كه. حوصله بقيه كارا رو دارم ها، اما دوست ندارم بيام اينجا بنويسم......
فعلاً!!