Tuesday, March 17, 2009

منطق

گفتم: " به نظرت، الآن، تو دخترای اطرافت که می شناسی، کی بهت بله می گفت؟ "
گفت: " من اطرافم کسیو نمی بینم که در حد و اندازه ای باشه که بخوام ازش خواستگاری کنم، ولی فکر کنم خیلیا دلشون می خواد که ... "
گفتم: " پس : 1- من حد و اندازه ام خیلی بالاست که ازم خواستگاری کردی، 2- دور و بریهات خیلی اُســـکُل تشریف دارن... "
گفت: " 1% هم این احتمال رو بده که این 2 تا جمله ای که گفتی برعکس باشن "
گفتم: " برعکسش برا تو خیلی بد می شه آخه : 1- من اُســـکُلم و تو به حد و اندازه یه اُســـکُل قانع شدی، 2- دور و بریهات خیلی ازخودت بالاترن... "
گفت: " خیلی فکر کردیا، خرگوش، باهوش " (این نشون می ده که خودشم می دونه که استنتاج منطقی منطق دکتر جهانشاهلو بالاخره به یه دردی خورد!)

*

انقده حال و هوای عید و مسافرت و خرید و خلاصه بهار تو سرمه که نمی تونم اینجا، پشت این میز کذایی بند شم.
زودتر تموم شه این روزای آخر و از اون طرف عید انقدر کش پیدا کنه و تموم نشه تا تمام خستگیام و دل مشغولیام بره و بره و بره...

Saturday, March 07, 2009

ضیافت!

نمی دونین چه حالی می ده آدم خسته و کوفته بعد از یه روز سخت، برگرده خونه، بره یه نیم چرت بزنه، بیان بیدارش کنن، با یه سینی پر از نون و پنیر و خیار و گوجه برا عصرونه، روی تختخواب. بعد 3 ساعت بخوابی، بیدارت کنن، با یه میز قشنگ پر از غذای خوشمزه برای شام و تازه بعد از همه اینا بشینی پای تلویزیون و ظرفها رو هم برات بشورن...
اگه می دونستم وبلاگ نویسی انقدر فایده داره، زودتر دست بکار می شدم!
پ.ن: خودش می دونه که می دونم چقده ماهه...

Tuesday, March 03, 2009

*

گفتم: " اگه من شام درست نکنم، چیزی نداریم بخوریم؟"
گفت: " اووووهـــــــــــــوم"
گفتم: " اگه من کیسه زباله نذارم تو سطل آشغال، آشغالا رو همینوطری می ذاریم کنار سطل؟"
گفت: " اووووهـــــــــــــوم"
گفتم: " اگه من لیوانایی که توش نوشیدنی می خوری رو نشورم، انقدر تو سینک می مونه تا همه لیوانامون تموم شه؟"
گفت: " اووووهـــــــــــــوم"
گفتم: " ای خدااا"