عزيز دل من امروز صبح رفت ماموريت. براي دو روز. هرچقدر كه بيشتر از با هم بودنمون مي گذره، از نبودنهاش بيشتر اذيت مي شم. ديگه دوست ندارم براي چند روز از هم دور باشيم. خودش كه مي گه حالا اولشه، بذار بيشتر بگذره، اونوقت خودت برام ماموريت جور مي كني كه يه چند روزي رو نباشم. اما من اصلاً اينطور فكر نمي كنم. تازه الآنم همچين اولش نيست. سه سال گذشته! ولي من هنوز حسم مثل روزاي اوله و فكر نمي كنم تا آخر عمرمون هم اين حس عوض بشه. يعني دلم هم نمي خواد كه عوض شه.
به نظرم اين يكي از اون چيزاييه كه نبايد گذاشت قاطي روزمرگيهاي زندگي بشه. حسيه كه اگه بخواد مثل بقيه حسها فقط اولش تند و آتيشي باشه و بعدش با مرور زمان سرد و كمرنگ بشه زندگي آدم رو هم با خودش سرد و بي روح مي كنه.
من دلم مي خواد تا آخر عمرمون همين قدر به فكر هم ، براي هم و با هم زندگي كنيم...
عزيز صحيح و سالم و زود برگرد.
No comments:
Post a Comment