هر روزي كه شروع مي شه، معلوم نيست كه آخرش به كجا مي رسه، چه انفاقاتي توش مي افته، چه تجربه هايي رو برامون با خودش مي آره. ديروزم يكي از اون روزا بود، روزي كه اولش خيلي خوب و عالي و مفيد شروع شد، اما آخرش نزديك بود به خاطر چند تا اشتباه كوچولو به يه فاجعه تبديل بشه.
ديروز من چند تا درس بزرگ گرفتم. اول اينكه وقتي مي گن نبايد تو عصبانيت تصميم گرفت و عكس العملي نشون داد خيلي درسته. اين كار مي تونه بعضي اوقات چنان گندي بزنه كه شايد تا آخر عمر هم نتوني جبرانش كني. دوم اينكه بعضي كارهايي رو كه تا حالا هيچ وقت حاضر به انجامش نبودي و از نظرت عمل زشت و دور از شاني برات بوده، تا آخر عمرت هم سعي كن كه انجامش ندي. اينكه مي گن فكر اول درسته خيلي از اوقات صدق مي كنه. اينم يكي از حالاتشه. مي دوني حتي اگه يه دفعه هم به خودت اجازه بدي كه اين كارو انجام بدي، شايد به قول حامد قبح عمل شكسته بشه و ديگه هميشه انجامش بدي. در ضمن اگرم انجامش دادي و بعد از انجامش از كاري كه كردي حالت بد شد ديگه تا آخر عمرت اون كارو نكن. سوم اينكه خيلي از مسائل كوچيك رو انقدر مي شه ساده و راحت حل كرد و ازشون گذشت كه اصلاً نيازي به بداخلاقي و بي احترامي و ... نداره؛ فقط كافيه سخت نگيريم. چهارم اينكه، اِاِمممممممم ديگه چهارم نداره.
مي دونين حالا اين درسا رو از چي گرفتم؟ از اينكه صداي زنگ موبايلم كم بود!!!
No comments:
Post a Comment