علاوه بر همه سركاربودنهاي روزمره اي كه دارم، يه يكي دو ماهي مي شه كه مي رم باشگاه، البته يه خط در ميون. اما همونم كليه. يكي دو سالي مي شد كه ورزش رو بوسيده بودم گذاشته بودم كنار، اما الآن به همت صاحبان كارخونه و خودم(!!!) هر از چند گاهي يه توكي بهش مي زنم.
يكي ديگه از عاداتي رو كه ترك كرده بودم و دوباره شروع كردم عادت كتاب خوندنم بود. مثل خر (دور از جون) كتاب مي خوندم و بازم از يكي دو سال نخوندم. اما رفتم نمايشگاه كتاب، يك عالم از كتابايي كه دوست داشتم خريدم و دارم مي خونم.
اينا رو گفتم كه خدمتتون عرض كنم خيلي باحالم و اِندِ بچه مثبت:D
بگذريم....
زندگي ما هم داره مي گذره و با وجود اينكه كار زياده و سخت اما راضي ايم. شكر. اتفاقاً ديروز داشتم به حامد مي گفتم كه من و تو ياد گرفتيم كه از چيزاي كوچيك هم لذت ببريم و اين خيلي خوبه. هميشه دوست داشتم به چنين نقطه اي برسم. و حالا من و حامد اونجاييم. از اتفاقات كوچيك هم به لذتهاي بزرگ مي رسيم. از پيتزا خوردن وسط خيابون، از رفتن به بازارهاي قديم شهر و تماشا كردن مردم، از رفتن كوه و يه چند ساعتي از شلوغي و آلودگي شهر دور شدن، از پنج دقيقه تو بغل هم آروم گرفتن و...
همه اينا رو دوست دارم، و از بودنشون لذت مي برم.
No comments:
Post a Comment