"در زلال لاجــورديــن ســحـرگــاهـي،
پيش از آني كه شوند از خواب خوش بيدار،
مرغ يا ماهي،
من، در ايــوان سـراي خـويشتن،
تشنه كامي خسته را مانم درست
جان به در برده ز صحراهاي وهم آلود خواب،
تن بـرون آورده از چنـگ هـيـو لاهـاي شب،
دور مانده قرن ها و قرن ها از آفتـاب!
پيش چشمم، آسمان درياي گوهـر بـار،
از شراب زندگي بخشنـده اي سـرشار،
دستها را مي گشايم، مي گشايم بيـشتر،
آسمان را چون قدح در دست مي گيرم،
و آن زلال نــاب را ســـر مي كـشـم،
سر مي كشم،
تا قطره آخر . . .!
مي شوم از روشني سيراب!
نور، اينك نور در رگ هاي من جاريست.
آه، اگر فريادم از اين خانه تا كوي و گذر مي رفت،
بانگ بر مي داشتم:
اي خـفـتـگــــان !
هنگام بيداريسـت!"
--فريدون مشيري
No comments:
Post a Comment