"زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست
پيرهن چاك و غزل خوان و صراحي در دست
نرگسش عربده جوي و لبش افسوس كنان
نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزين
گفت اي عاشق ديرينه من خوابت هست
عاشقي را كه چنين باده شبگير دهند
كافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو اي زاهد و بر درد كشان خرده مگير
كه ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
آنچه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است و گر باده مست
خنده جام مي و زلف گره گير نگار
اي بسا توبه كه چون توبه حافظ بشكست"
اينكه اين شعر چه ربطي به حال و هواي الآن من داره گفتني نيست. فقط اينو بگم كه از وقتي كه حافظ رو شناختم اين شعرش رو خيلي دوست داشتم.
بعد از اين همه وقت بي خبري يا بهتره بگم بدخبري(!) ديروز عصري بهم يه خبر خوش رسيد و اون اينكه حامد ممكنه يه دو سه روزي بياد. و كلاً هم ممكنه يه جورايي كاراش رديف بشه و اونجوري كه دلمون مي خواد پيش بره. اين اخبار از ديشب كلي حالم رو خوش كرده و باعث شده كه شعري كه دوست دارم رو اگرچه بي ربط اينجا بنويسم.
خدايا ما رو تنها نذار.
No comments:
Post a Comment