Wednesday, July 27, 2005

بدون تو

امروز بايد قاعدتاً آخرين روزي باشه كه از ماه آسمونم خبر ندارم، ديگه كم كم بايد برگرده.
نمي دوني اين چند روز چقدر بهم سخت گذشته بهترينم. كاش مي دونستي كه بدون تو هيچم.
كاش مي دونستي كه چقدر دوستت دارم. برام از هر چيز گرانبهايي تو دنيا با ارزش تري.
كاش مي دونستي كه هيچ كس تو دنيا برام نمي تونه جاي تو رو پر كنه.
كاش كه زودتر برگردي...
مي دوني، خيلي سخته كه يه غمي تو دلت باشه، يه چيزي اذيتت كنه، اما نتوني با كسي در موردش حرف بزني، درد و دل كني. قبلاً هم گفتم كه؛ من با حرف زدن خيلي آروم مي شم. اين چند وقت اينجا برام تنها جايي بود كه مي تونستم بيام و حرف بزنم. بيام و با خودم درد و دل كنم. اين چند وقت همه اش يه بغضي تو گلوم بوده، همينه كه حال و هواي اينجا رو هم ابري كرده و ديگه تو خونه من از شادي خبري نيست.
مي گن تو زندگي دنبال كسي نگرد كه بتوني باهاش زندگي كني، دنبال كسي بگرد كه نتوني بدون اون زندگي كني. بهترينم، تو هموني كه بدون تو نمي تونم زندگي كنم.
"بايد كه جمله جان شوي، تا لايق جانان شوي
گر سوي مستان مي روي، مستانه شو، مستانه شو..."

No comments: