باز باران، با ترانه، با گوهرهاي فراوان، مي خورد بر بام خانه....
چند وقتيه كه نمي رسم درست و حسابي به وبلاگم سر بزنم، دلم براي نوشتن درست و حسابي و با همه جزئيات تنگ شده. درگير كارهاي مراسممون هستم و نه به كارم مي رسم، نه به خودم، نه به وبلاگم. تا عصر كه سركارم، بعد مي رم دنبال خريد و كارهاي خاص اينجور مراسم؛ بعد هم خونه و مثل جنازه افتادن رو تخت و يه خواب عميق جوري كه نمي فهمم كي صبح مي شه.
حال و هوايي كه الآن بر اطرافم مستوليه رو دوست دارم، يه جور هيجان خاص، يه بدو بدوي دوست داشتني. بوي مهر و مدرسه هم كه مي آد، حالم رو خوشتر از هميشه مي كنه.
چند شب پيش با حامد رفتيم پارك پرواز، تا حالا نرفته بودم، اما تعريفش رو زياد شنيده بودم. يه فضاي سبز، يه چمن صاف و مسطح بالاي تهران، تو ارتفاع زياد، روي يه تپه، جايي كه انتظار ديدن زمين صاف رو نداري. از اون بالا همه شهر رو زير پات مي بيني و متوجه آرامشش تو شب مي شي، برخلاف تمام هياهوي روزانه اش. اين منظره آرامش شهر رو به من هم منتقل مي كنه. فارغ از همه دويدنهاي روزانه، مي توني يه ساعت بشيني و سكوت باشه و نسيم خنك كه صورتت رو نوازش مي كنه تا براي يه خواب راحت آماده ات كنه.
دلم شمال مي خواد و نم نم بارون و شومينه هيزمي و يه پتو...
باز باران..........
No comments:
Post a Comment