امروز:
واااااااااااااااااااای، بالاخره شد که بشه!
87/8/19:
یک عمر در انتظاری تا بیابی آن را که درکت کند و تو را همانگونه که هستی بپذیرد و عاقبت در می یابی که او از همان آغاز خودت بودی...
87/8/15:
دوباره خسته ام. باز هم همون قصه تکراری، باز هم دل گرفتگی، باز هم گلایه، دلتنگی، دوری، غریبی، تنهایی، ابر و بارون.
باز هم خستگی، از آدما، حرفا، برداشتها، سوء تعبیرها، تردیدها، حرفای صد تا یه غاز، از مهمل گویی، از آسمون ریسمون به هم بافتن.
" گاه زخمی که به پا داشته ام،
زیر و بم های زمین را به من آموخته است. "
87/8/14:
امروز انتخابات ریاست جمهوری تو آمریکاست. دو نامزد، یکی سفید و یکی سیاه.
بدبختی سیاه
" بدبختی زمانی است که بچه همسایه دیواربه دیوارت یک مهمانی دارد و همه بچه های محل را دعوت می کند جز تو...
بدبختی زمانی است که تو می توانی همه بچه های دیگر را در تاریکی ببینی، اما آنها می گویند که نمی توانند تو را ببینند...
بدبختی زمانی است که تاکسی برای مادرت توقف نمی کند و او هم شروع می کند به بد و بیراه گفتن.
بدبختی زمانی است که برای اولین بار درک می کنی در خیلی از اصطلاحات بد، کلمه سیاه بکار رفته است. مثل گربه سیاه، هنرهای سیاه، مهره سیاه.
بدبختی زمانی است که تو می خواهی پیرزنی سفیدپوست را برای عبور از خیابان کمک کنی و او فکر می کند می خواهی کیفش را بزنی.
بدبختی زمانی است که تنها مردی که توی اتوبوس پرت و پلا می گوید سیاه است.
بدبختی زمانی است که تو قبل از آغاز سال نو به فروشگاه می روی ولی می بینی که بابانوئل سفیدپوست است..." *
* لنگستون هیوز - ترجمه روح الله پیریایی
87/8/9:
پنج شنبه شب، دو تایی، هوای خنک پاییزی، شام اسنک خوشمزه تو ماشین، سینما فرهنگ سئانس آخر شب، فیلم دعوت حاتمی کیا، خیسی بارون شبونه، گرمای تن همدیگه وقت خواب...
زندگی زیباست.
No comments:
Post a Comment