یه چند وقتیه که ذهنش خسته است، یه جورایی دیگه نمی کشه، از حل مشکلاتی که براش پیش می آد عاجزه، فقط داره تحمل می کنه. همه اش با خودش می گه یعنی باید تا آخر عمر بسوزه و بسازه؟ دلش می خواد سر به دشت و بیابون بذاره. بره بره بره، اونقدر بره که دیگه کسی نباشه، هیچ کس، حتی اون، حتی کسی که همه کسشه و آزارش می ده.
کاش یه کلبه داشت توی یه دشتِ ساکت و سبز و بی انتها. یه کلبه چوبی با یه اجاق و شومینه هیزمی. یه کلبه که همیشه آتیشش روشن بود و دودش از دودکش بالا می رفت. یه صندلی راحتی با یه کتاب چند جلدی و یه شنل دورِ تنش. نم نم بارون و به فنجون چای گرم. چیک چیکِ بارون رو شیروونی و سرش روی پشتی صندلی و یه چرت کوتاه. جیک جیکِ گنجشکها و تابش نور خورشید از وسط ابرا. بیرون کلبه و یه دشت خیس و خورشید گرمِ گرمِ گرم.
" مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی؟
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟ "
No comments:
Post a Comment