چقدر فاصله ها کوتاهن و چقدر واژه ها به هم نزدیک. بین سرمستی و دلتنگی، بین عشق و نفرت، بودن و نبودن، فهمیدن و کج فهمی، حقارت و ژرف اندیشی و بین
هزارها خوبی و بدی دیگه فاصله به اندازه نفس کشیدن هم نیست.... و چقدر خوب بود که با هر نفسی که برمی آد به حجم خوبیها اضافه می کردیم و از بدیها کم...یک سفر پنج روزه، دریای بیکران، جنگل انبوه، اکسیژن خالص، نبود فضای مجازی و این خونه. دلم برای خونه تنگ بود. چه لحظه هایی که بی تاب نوشتن می
شدم و چه جمله هایی که به ذهن می اومد و تا چشم برهم زدنی در هوا گم می شد. کاش دلم، ذهنم و تنم، هم مثل حافظه ام بود. خالیِ خالی از هرچی که دوست نداشت و
پر از تک تکِ لحظه هایی که رو همه وجودم نقش بسته. اما حیف، حیف که واقعیت همیشه اون چیزی نیست که دوست داریم. این دل زخم خورده، ذهن خط خطی، تن
خسته... نمی دونم علاجش چیه. شاید گذر زمان، شاید صبر و شاید هم هیچی. تا حالا که نه زمان چاره کار بوده و نه تحملهای گاه و بی گاهم.مغزم پره. انقدر پره که هی می نویسم و هی پاک می کنم و دوباره می نویسم. اگه کاغذ و قلم بود، چقدر کاغذ که سیاه نمی شد...دلم از اونم پرتره، انقدر پر که جا واسه هیچ کس و هیچ چیز، حتی غم و قصه هم نداره. گریه تو تنهایی یه چیز دیگه است. دل رو صاف می کنه، خالی و زلال.
راست می گن گریه دل را آبیاری می کند...
No comments:
Post a Comment