این چند روزه پیرو پست قبلی، بعضی از دور و بریهام رو که می بینم کلافه ام. این ارتباط کدر و بی روح و الکی قشنگ اذیتم می کنه. دوست دارم بین این آدما نباشم.
دلم می خواد همیشۀ همیشه پیش کسایی باشم که مثل خودمن، از جنس خودمن، کسایی که کارها و رفتارشون رو درک می کنم، می شناسم، برام آشنان... اما باید یاد بگیرم هرچی که از عمر می گذره، هرچقدر با موج زندگی جلوترمی ری، آدمای جورواجور بیشتری می بینی و باید بتونی باهاشون کنار بیای، تحملشون کنی، باهاشون ارتباط برقرار کنی. حتی اگه کاراشون رو نمی پسندی، قبول نداری و محکوم می کنی.
چقدر حساس شدم من، حساس تر از قبل، زودرنج تر از قبل. و چه عجیبه که این چیزا انقدر روم اثر می ذاره، تا این همه روز، حتی بعدِ کل تعطیلی... فکر کنم هنوزم که هنوزه بزرگ نشدم. جالبتر اینه که هنوزم که هنوزه مثل بچه کوچولوهای بی سیاست، همه حسم از وجودم و نگاهم پیداس...
"خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی...
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است" *
*:دکتر علی شریعتی
No comments:
Post a Comment