امروز اولین جمعه پاییزه و من اصولاً با فصل پاییز حال نمی کنم. از چند تا چیزش اصلاً خوشم نمی آد. مهمترینش اینه که هوا خیلی زود تاریک می شه. امروز تا ساعت 6 داشتم با آرامش کارامو می کردم اما یه هو دیدم هوا تاریک شده. کلی دلم گرفت. درست مثل زمانای مدرسه...
اون سالا که مدرسه می رفتم، جمعه های پاییزی یه غم عجیبی می اومد سراغم. دلم به اندازه تموم عالم می گرفت. فقط می خواستم زودتر بگذره و بازم اول هفته بشه و دوباره برم مدرسه. تا جایی که یادمه ایام دانشگاه چنین درگیری ای با خودم نداشتم، اما الآن که می رم سر کار، باز همونطوری شدم. دوباره بچه شدم. دلتنگ، دلگیر. با یه جمله ساده اشکم درمی آد، با نبودن مامان غمگین می شم، و با غروب جمعه اصلاً حال نمی کنم.
کاشکی پاییز زودتر بره و زمستون بیاد، زمستون برام همیشه فصل امید بوده، امید به اومدن بهار، امید به طولانی شدن روزا، امید به رسیدن عید با اون همه شور و جنجالش. امید، امید، امید. جداً اگه نبود ما آدما باید چه کار می کردیم؟
No comments:
Post a Comment