Sunday, December 19, 2004

تا كي؟

امروز از سحر email گرفتم؛ تا حالا حرف دلم رو نگفته بودم، اما ديگه دلم مي خواد بگم. هر بار كه ازش نامه اي مي گيرم، هر دفعه كه حرفاشو، درد دلشو مي خونم، بغض بدجوري گلومو فشار مي ده. من خيلي از دوستامو اينطوري از دست دادم، از دست كه نه، ازشون دور شدم، دوستاي صميمي و نزديكمو. از هر دوره اي از زندگيم ، صميمي ترينهاشون رفتن. نمي شه به رفتنشون خرده گرفت، خودم هم شايد برم. اما هر بار كه از يكيشون بهم خبر مي رسه گريه ام مي گيره. درسته كه به نبودنشون عادت كردم، ولي هنوز باهاش كنار نيومدم. اينجور وقتا تنها سوالي كه تو ذهنم مي چرخه اينه كه ايران تا كي مي خواد اينجوري باشه كه جووناش در حسرت رفتن باشن؟ بدونن كه رفتن با همه مشكلاتي كه داره بهتر از موندنه؛ درد غربت و تنهايي رو به جون بخرن اما اينجا نمونن. شايد اونور بتونن به اون چيزايي كه مي خوان برسن... تا كي؟

2 comments:

Anonymous said...

در فرو بند که دیگر کس را رغبتی نیست به دیدار کسی
فکر این خانه چه وقت آبادان , بود بازیچه دست هوسی

Anonymous said...

man ham arezoo mikonam ke oon rooz ke to migi bereseh. Vali ghazal azize man zendegi ma adamha farakh tar va bozorgtar az in hast ke be khad be bande makan dar biyad. safar kon va bebin. Bebin va biyamooz. Tajrebeh kon. Ke omr kootah ast o forsat kam.
Mojgan