امروز در وب گرديهاي خودم به يك وبلاگ برخوردم كه روح و جانم و تازه كرد. با اينكه دو تا پست بيشتر نداشت اما چنان منو سر ذوق آورد كه هيچ جا رو بهتر از اينجا نديدم براي ابراز ذوق...
وبلاگ جناب آقاي محمد خاتمي، رئيس جمهور پيشين:
مردي با عباي شكلاتي
نمي دونم به چه علت، ولي مشعوفم و مسرور از حضور ايشان در جمع وبلاگ نويسان. درود و دو صد بدرود.
Saturday, December 24, 2005
Saturday, December 10, 2005
زندگي مشترك
*
اين وبلاگ منم حكايتي شده واسه خودشا، واسه من داره هي قايم باشك (همون قايم موشك) بازي مي كنه!!! يه روز مي شه ديدش از محل كار، يه روز نمي شه. خلاصه كه اوضاعيه. الآنم باز نمي تونم ببينمش. اما دلم براش تنگ شد و خواستم كه لااقل توش بنويسم.
*
بعد از فوت دايي اكبر و عقب افتادن جشن ما، اين چند وقت حسابي در گير و دار تداركات جشن بوديم و بالاخره به سلامتي و ميمنت(!) جشنمون رو برگزار كرديم. جاتون خالي همه چي خوب پيش رفت و به قول دادش سيا كلي هم love تركونديم. الآن بي صبرانه منتظر حاضر شدن عكسهاي آتليه ام. به نظرم عكس و فيلم تنها چيزايي هستن كه خاطره اينجور مناسبتها رو براي آدم زنده نگه مي داره و تداعي مي كنه. تازه باز عكس رو به فيلم ترجيح مي دم، اونم عكسهاي چاپي رو نه عكسهاي ديجيتالي. نمي دونم چرا، ولي حسي رو كه عكسهاي كاغذي بهم مي دن هيچ چيز ديگه اي نمي تونه بهم بده. شايد به خاطر اينكه قابل لمسه و مي تونم زير انگشتام حسش كنم. يا شايدم براي اينكه اصولاً حافظه من تصويريه و دقيقاً عين عكس عمل مي كنه، در نتيجه وقتي عكس رو مي بينم با اون تصوير حافظه ام تطابق پيدا مي كنه و منو به گذشته ها مي بره.
*
اين چند وقته تجارب زيادي رو به دست آوردم. تجارب قشنگ زندگي مشترك رو. اگرچه من و عزيزترين عملاً سه سال و اندي بود كه زندگي مشتركمون رو شروع كرده بوديم و احساس تاهل داشتيم ولي لمس واقعي جريان يك چيز ديگه است. تو اين سه سال من بودم و عزيزترين. كس ديگه اي دورمون نبود، كس ديگه اي تو تصميم گيري هامون دخيل نبود، اما الآن شايط كاملاً تغيير كرده. ديگه فقط خودمون نيستيم. خانواده هامون، دوستامون و ... هستن. مهمتر از همه اينكه به جاي خانواده ام، شده خانواده هامون، دوستم شده دوستامون و ...
اين اتفاق تو اون چند سال هم برامون افتاده بود، ولي نه يه قوت الآن. وقتي بحث زندگي مشترك پيش مي آد، به نظرم اوقات مشترك، آدمهاي دوست داشتني مشترك، سليقه مشترك و خيلي مسائل مشتك ديگه مطرح مي شه. مهمترين قسمت هم از نظر من همون وقته. زماني كه وقت مشتك پيش مي آد، بايد برنامه ريزيها طوري باشه كه هر دو طرف به مقصد نزديكتر بشن، هر دو طرف لذت ببرن، و زمان براي هر دو طرف مفيد باشه. اصلاً به نظرم علت خيلي از اختلافها همينه. چون وقتي نشه رابطه رو به سمت يك راطه بُرد - بُرد حركت داد؛ به هر حال يكي از طرفين شاكي مي شه....
همه اينه رو گفتم فقط براي اينكه بگم هر روز دارم درسهاي جديد ياد مي گيرم و براي خودم سرمشق مي نويسم. واقعاً اصول زندگي مشترك با زمان تجرد فرق داره و به نظرم همينه كه زندگي رو هدفمند و قشنگ مي كنه.
من كه به قولي دارم حالشو مي برم.
*
عزيزترين؛ از ته دل برام عزيزتريني...
اين وبلاگ منم حكايتي شده واسه خودشا، واسه من داره هي قايم باشك (همون قايم موشك) بازي مي كنه!!! يه روز مي شه ديدش از محل كار، يه روز نمي شه. خلاصه كه اوضاعيه. الآنم باز نمي تونم ببينمش. اما دلم براش تنگ شد و خواستم كه لااقل توش بنويسم.
*
بعد از فوت دايي اكبر و عقب افتادن جشن ما، اين چند وقت حسابي در گير و دار تداركات جشن بوديم و بالاخره به سلامتي و ميمنت(!) جشنمون رو برگزار كرديم. جاتون خالي همه چي خوب پيش رفت و به قول دادش سيا كلي هم love تركونديم. الآن بي صبرانه منتظر حاضر شدن عكسهاي آتليه ام. به نظرم عكس و فيلم تنها چيزايي هستن كه خاطره اينجور مناسبتها رو براي آدم زنده نگه مي داره و تداعي مي كنه. تازه باز عكس رو به فيلم ترجيح مي دم، اونم عكسهاي چاپي رو نه عكسهاي ديجيتالي. نمي دونم چرا، ولي حسي رو كه عكسهاي كاغذي بهم مي دن هيچ چيز ديگه اي نمي تونه بهم بده. شايد به خاطر اينكه قابل لمسه و مي تونم زير انگشتام حسش كنم. يا شايدم براي اينكه اصولاً حافظه من تصويريه و دقيقاً عين عكس عمل مي كنه، در نتيجه وقتي عكس رو مي بينم با اون تصوير حافظه ام تطابق پيدا مي كنه و منو به گذشته ها مي بره.
*
اين چند وقته تجارب زيادي رو به دست آوردم. تجارب قشنگ زندگي مشترك رو. اگرچه من و عزيزترين عملاً سه سال و اندي بود كه زندگي مشتركمون رو شروع كرده بوديم و احساس تاهل داشتيم ولي لمس واقعي جريان يك چيز ديگه است. تو اين سه سال من بودم و عزيزترين. كس ديگه اي دورمون نبود، كس ديگه اي تو تصميم گيري هامون دخيل نبود، اما الآن شايط كاملاً تغيير كرده. ديگه فقط خودمون نيستيم. خانواده هامون، دوستامون و ... هستن. مهمتر از همه اينكه به جاي خانواده ام، شده خانواده هامون، دوستم شده دوستامون و ...
اين اتفاق تو اون چند سال هم برامون افتاده بود، ولي نه يه قوت الآن. وقتي بحث زندگي مشترك پيش مي آد، به نظرم اوقات مشترك، آدمهاي دوست داشتني مشترك، سليقه مشترك و خيلي مسائل مشتك ديگه مطرح مي شه. مهمترين قسمت هم از نظر من همون وقته. زماني كه وقت مشتك پيش مي آد، بايد برنامه ريزيها طوري باشه كه هر دو طرف به مقصد نزديكتر بشن، هر دو طرف لذت ببرن، و زمان براي هر دو طرف مفيد باشه. اصلاً به نظرم علت خيلي از اختلافها همينه. چون وقتي نشه رابطه رو به سمت يك راطه بُرد - بُرد حركت داد؛ به هر حال يكي از طرفين شاكي مي شه....
همه اينه رو گفتم فقط براي اينكه بگم هر روز دارم درسهاي جديد ياد مي گيرم و براي خودم سرمشق مي نويسم. واقعاً اصول زندگي مشترك با زمان تجرد فرق داره و به نظرم همينه كه زندگي رو هدفمند و قشنگ مي كنه.
من كه به قولي دارم حالشو مي برم.
*
عزيزترين؛ از ته دل برام عزيزتريني...
Subscribe to:
Posts (Atom)