اين چند وقت در مجموع نه حس نوشتن داشتم و نه وقتشو.
بعد از مدتها با بچه ها دور هم جمع شديم و مثل قديمها حرف زديم -بچه هاي مدرسه-. اصولاً بچه هاي شر و شوري نبوديم؛ به قول مامان شوري مثل جووناي هم سن و سالمون رفتار نمي كنيم، اهل پارتي و بزن و برقص و دوپس دوپس(!) نيستيم. معمولاً دور ِهمي هاي ساده اي داشتيم، مثل پيرزنها دور هم مي نشستيم، در مورد خودمون، اعتقاداتمون، كشورمون و ... حرف مي زديم. شايد هيچ وقت هم حرفامون نتيجه خاصي نداشته باشه، ولي لااقل مي دونيم چند تا آدم شبيه هميم كه حرف همو مي فهميم. در واقع گوش مجاني گير مي آريم براي اينكه حرفايي رو بزنيم كه اگه جمع شه خفت آدم رو مي چسبه. اينجوري همه سبكتر مي شيم. بعد از مدتها ديدن اين بچه ها يه انرژي دوباره بهم داد. سبا، شوري، مريم، مونا، فاطمه، فريده، بهناز.
اين چند روز تعطيلي رو هم دسته جمعي رفتيم شمال. خوب بود، خيلي خوب بود. بعد از پنج شش ماه آب و هوايي عوض كرديم. چقدر من شمال رو دوست دارم، هر دفعه كه مي خوام برگردم غصه مي خورم. كاش امكانات ايران تو همه جا يكسان بود، اونوقت احتمالاً شمال زندگي مي كردم.
اومدم بنويسم كه شايد خوب شم و حوصله ام سرجاش بياد، اما نيومد، هنوزم بي حوصله ام...