Tuesday, April 28, 2009

شب

مدت ها بود که انقدر شب زنده داریم گل نکرده بود که تا ساعت دوازده، یک، یا شایدم دو بیدار بمونم و با اینکه چشام داره از خستگی و بی خوابی در می آد، بشینم پای فیس بوک گردی و نود بینی و وبلاگ خونی. یه حسی جدیدی افتاده تو جونم که با وجود صبح زود بیدار شدنای هر روزه ام، بیدار موندنای شبونه رو از دست ندم.
ساعت یازده شب کشون کشون از پله ها می آم بالا، لباسامو در نهایت بی حالی درمی آرم، بعد یه آبی به دست و روم می زنم و اینترنت و فیس بوک و دوستام، دوستایی که خیلیهاشون رو مدتهاست ندیدم و این تنها راه خبر گرفتن ازشونه، ساعتها به آلبوم عکسهاشون خیره می شم و احوالات الآنشون رو مرور می کنم.
می شینم پای مرتب کردن عکسها رو هارد لپ تاپ و پی سی و جابه جا کردن اونا از این به اون. دیدن خاطره ها و گاهی قهقهه های نصف شبی که عزیزترین رو وادار به سرک کشیدن و فضولی(!) می کنه.
پنج صبح خسته و کوفته از سفر برمی گردم خونه، با چشای بسته می رم زیر دوش، خواب و بیدار آب بازی می کنم و بعد بی صدا (عزیزترین اومده دنبالم و از خستگی خوابش برده خوب!) تو خونه می چرخم و به همه گو شه ها سرک می کشم تا دلتنگی نبود چند روزه ام رو بدر کنم.
چه لذتی داره گاهی در اومدن از یکنواختی...

1 comment:

پاپتی said...

شاید دلخوشی خیلی های قرن بیست و یکمی شده همین فیس بوک و امثالهم و دیدن دوستان توی نت... دلم یه دل سیر دیدن دوستان از نزدیک می خواد