Saturday, December 25, 2004

مساله اين است، خواندن يا نخواندن!

اين وبلاگ هم چيز جالبيه ها، وقتي كه بهش فكر مي كني يه جورايي به دور مي رسي! آخه آدم نمي دونه اينجا ميآد كه براي كي بنويسه، براي خودش، براي شما، براي كي؟ من عادت نوشتن رو از زماناي دور –زماناي مدرسه- به ارث بردم. اون وقتا يه دفترچه كوچيك داشتم كه باهام بود و هر وقت كه دلم مي خواست؛ حتي اگه سر كلاس يا تو سرويس بودم؛ شروع به نوشتن مي كردم. اون زمانا كه خوب مثل الآن انقدر تكنولوژي نبود كه! يعني شايدم بود و ما از مرحله پرت بوديم! به هر حال اين عادت با گذشت زمان تبديل شد به وبلاگ نويسي و ديگه براي نوشتن نياز به دفترچهء كوچيك قديميم نبود. حالا بايد مي رفتي يه جايي رجيستر مي كردي و يه فضايي بهت مي دادن شروع مي كردي به تايپ. اين طرز نوشتن خيلي فرقها با قديم داره كه قطعاً خودتم خبر داري، اما چيزيش كه منو به دور و تسلسل ميندازه اينه كه اينجا بالاخره شخصيه يا نيست. من اون دفترچه ام بدجوري مال خودم بود! يعني همه مي دونستن كه نبايد بهش چپ نگاه كنن، اما اينجا...
اينجا رو نمي شه مخفي كرد. بعضي وقتا از كسايي مي شنوم كه مي آن و وبلاگم رو مي خونن كه شاخام در مي آد. مي دونين از سر زدن يه عده اي ذوق مي كنم. براي نيومدن بعضي ها شاكي مي شم. اما از اومدن بعضي ها هم... مي گم دوره باور كنيد، نمي دونم دوست دارم مطالب شخصيم رو همه بخونن يا نه. اگه دوست ندارم اصلاً چرا وبلاگ مي نويسم، چرا آدرسش رو مي گم؟ اگه هم دوست دارم كه ديگه اين حس خصوصي گرايي و تملك و اينا چيه؟ در واقع هم شخصيه، هم نيست. هم مي آي كه براي خواننده هات بنويسي، هم مي نويسي و نمي خواي بخونن. شايد باعث بشه اين حس كه حتي سانسور شده بنويسي. نمي دونم. به هر حال فعلاً كه مي نويسم و از نوشتنم لذت مي برم. به بقيه چيزاش هم بهتره كه فكر نكنم. يا مي خونن يا نمي خونن ديگه!

Sunday, December 19, 2004

تا كي؟

امروز از سحر email گرفتم؛ تا حالا حرف دلم رو نگفته بودم، اما ديگه دلم مي خواد بگم. هر بار كه ازش نامه اي مي گيرم، هر دفعه كه حرفاشو، درد دلشو مي خونم، بغض بدجوري گلومو فشار مي ده. من خيلي از دوستامو اينطوري از دست دادم، از دست كه نه، ازشون دور شدم، دوستاي صميمي و نزديكمو. از هر دوره اي از زندگيم ، صميمي ترينهاشون رفتن. نمي شه به رفتنشون خرده گرفت، خودم هم شايد برم. اما هر بار كه از يكيشون بهم خبر مي رسه گريه ام مي گيره. درسته كه به نبودنشون عادت كردم، ولي هنوز باهاش كنار نيومدم. اينجور وقتا تنها سوالي كه تو ذهنم مي چرخه اينه كه ايران تا كي مي خواد اينجوري باشه كه جووناش در حسرت رفتن باشن؟ بدونن كه رفتن با همه مشكلاتي كه داره بهتر از موندنه؛ درد غربت و تنهايي رو به جون بخرن اما اينجا نمونن. شايد اونور بتونن به اون چيزايي كه مي خوان برسن... تا كي؟

Sunday, December 12, 2004

گذشته

ديدين بعضي وقتا يه چيزايي از گذشته هست كه دوست نداري اصلاً بهش فكر كني، اما گاهي با يه اتفاق كوچيك، يه حرف بي غرض، يه نوشته نامربوط به يادش مي افتي؟ اين چيزا، اين خاطره ها، هيچ وقت پاك نمي شن، هيچ وقت از ذهن نمي رن، فقط مي شه از فكرشون "فرار" كرد.
دلم مي خواد بتونم يه راهي پيدا كنم، يه راهي براي ترميم اين ذهنيت، يه روشي براي قشنگ شدن تصوير اون خاطره، يه جرات براي فرار نكردن از گذشته.
تا آخر عمر نمي شه بار گذشته ها رو با خودت بكشي، تا ته زندگي نمي شه از يه اسم، يه زمان، يه خاطره فراري باشي. براي همينه كه دنبال راهم. مي خوام يه دفعه، بشينم با خودم خلوت كنم و فكراي بدي رو كه از اون زمانا تو ذهنمه دور بريزم، مي خوام با خودم بگم كه هر اتفاق رو مي شه به چشم يه تجربه ديد، يه تجربه تلخ يا شيرين. اما چه تلخ و چه شيرين از هر تجربه اي هم مي شه درس گرفت. درسي براي بقيه راه، براي جلوگيري از تكرار اشتباه، براي بهتر و بهتر شدن.
يعني مي شه؟

Tuesday, December 07, 2004

عزيزترين

" آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست،
هر كجا هست خدايا به سلامت دارش. "
اين چيزيه كه عزيزترينم اون قديما وقتي مي خواستم برم مسافرت تو وبلاگش برام نوشت. الآنم دوباره مي خوام برم مسافرت و ناخودآگاه اين شعر به يادم افتاد.
عزيزترينم، هميشه بهترين بودي و هستي.