امروز اولين روزيه كه تو سال جديد - 1384- دارم اينجا مي نويسم. پس سال نو وبلاگي هم مبارك!
ديشب جاتون خالي آي گريه كردم، آي گريه كردم كه دل همتون آب شه! ديدين بعضي وقتا همه غصه هاي عالم با هم مي آد تو دلمون؟ براي من هم معمولاً اين بعضي وقتا يا شباس، يا وقتاييه كه تنهام. ديشبم هم تنها بودم هم شب بود ديگه. قصه از اونجا شروع شد كه من به ياد اين افتادم كه حدوداً از سه هفته ديگه حامد رو به مدت دو ماه نمي بينم و نه تنها نمي بينمش كه تلفني هم نمي تونم باهاش صحبت كنم. يعني زيادِ زياد اگه بخوام باهاش حرف بزنم مي شه هر دو سه روز يه بار اونم فقط چند دقيقه كوتاه. تا حالا اين نوع دوري از حامد رو تجربه نكردم. نمي دونم كه مي تونم تحمل كنم يا نه. جداً سخت به نظر مي رسه. نديدن كسي كه هر روز مي بينيش، صداشو مي شنوي، اونم براي اين همه وقت...
تنها چيزي كه بهم اميد مي ده، تنها چيزي كه بهم تحمل اين دوري رو مي ده، شايد اين باشه كه بعد از اين دوره اگه خدا بخواد، راحتي ها و خوشي هاي بيشتر از راه مي رسه و فكر وخيالهاي هر روز و هر شبِ من و حامد رو با خودش مي بره. به يه نقطه شروع مي رسيم. شروع يك سري تحول خوب. تغييراتي كه هر دومون مدتهاست انتظارش رو مي كشيم. باورم نمي شه كه بالاخره اين دوره زندگيمون هم داره تموم مي شه. مشكلاتي كه با هم ديديم و تجربه كرديم داره مي گذره. نمي گم تموم مي شه، چون قطعاً مشكلات و دغدغه هاي هيچ آدمي تو دنيا تموم نمي شه، فقط نوعش عوض مي شه و تغيير شكل پيدا مي كنه. اما به نظرم اين تغيير شكل هم خودش خيلي مي ارزه. چون فرآيند ذهني و فكري آدم رو هم تغيير مي ده و از يه حركتي كه شايد به قول حامد به ماراتن تبديل شده به يه سمت ديگه سوق مي ده. نياز به فكرهاي جديد، انرژي هاي تازه و ايده هاي نو داره. از اون روند فرسايشي قبلي جدا مي شه. درست مثل بازي شطرنج. يه بازي وقتي كه خيلي طولاني بشه حالت مارتن و فرسايشي پيدا مي كنه، اما وقتي بازي عوض بشه شايد بشه حتي با دو حركت جديد حريف رو مات كرد.
به هر حال اگه خدا بخواد يه دوره از زندگي ما هم كه تو خودش هم كلي خوبي و خوشي و تجربه داشت و هم كلي مشكل و مانع و فكر و خيال داره مي گذره و يه دوره جديد برامون شروع مي شه. هر دومون مي دونيم كه دوران جديد هم بي مشكل نخواهد بود، هر دومون مي دونيم كه تو اين دوران هم خيلي ماجراهاي بد و خوب رو قراره كه با هم تجربه كنيم، ولي هر دومون داريم با آغوش باز و يك دنيا اميد و انرژي به استقبال اين دوران مي ريم. به اميد اينكه روزهاي خيلي خيلي بهتري منتظرمون باشه.
ان شاء الله...
Tuesday, March 29, 2005
Wednesday, March 16, 2005
بهار
بهار فصل قشنگي است.
فصل آشنايي دستان من با تن تو،
و قشنگ، شكفتن چشمان درشت تو در نگاه منتظر من.
است را چه كنم؟
نمي دانم!
فصل آشنايي دستان من با تن تو،
و قشنگ، شكفتن چشمان درشت تو در نگاه منتظر من.
است را چه كنم؟
نمي دانم!
Sunday, March 13, 2005
آبي، آبي، آبي تر
بازم امروز آسمون از اون رنگاس كه دلم نمي خواد به هيچ عنوان سر كار باشم! از اون رنگايي كه مي تونم ابراي توشو با دندونام گاز بزنم، عين پشمك! از اون رنگايي كه جون مي ده براي اينكه با حامد بريم پياده روي، بريم شمال.
به نظرم اين رنگ آبي آسمون جزء قشنگ ترين رنگهاييه كه تو طبيعت وجود داره. پاك ِ پاك، روشن ِ روشن.
قبلاً هم گفتم كه اين هوا و اين آسمون حال منو خيلي خوب مي كنه، هوا خيلي تميزه، بعد از اون بارون زياد و حالا هم اين هواي تميز، نفس كشيدن هم به آدم انرژي مي ده، چه برسه به پياده روي و رمانتيك بازي و اين حرفا...!!!! هوا با خودش بوي عيد رو آورده، بوي بهار، بوي خونه تكوني شب عيد، بوي خريد، سبزه، ماهي قرمز كوچولو، سفره هفت سين، بوي بهار.
كاش الآنم مي شد مثل قديمترا، هر وقت كه مي خوام روزمرگيهامو بذارم كنار و برم جاهايي كه دوست دارم. كاش مي شد، كاش...
به نظرم اين رنگ آبي آسمون جزء قشنگ ترين رنگهاييه كه تو طبيعت وجود داره. پاك ِ پاك، روشن ِ روشن.
قبلاً هم گفتم كه اين هوا و اين آسمون حال منو خيلي خوب مي كنه، هوا خيلي تميزه، بعد از اون بارون زياد و حالا هم اين هواي تميز، نفس كشيدن هم به آدم انرژي مي ده، چه برسه به پياده روي و رمانتيك بازي و اين حرفا...!!!! هوا با خودش بوي عيد رو آورده، بوي بهار، بوي خونه تكوني شب عيد، بوي خريد، سبزه، ماهي قرمز كوچولو، سفره هفت سين، بوي بهار.
كاش الآنم مي شد مثل قديمترا، هر وقت كه مي خوام روزمرگيهامو بذارم كنار و برم جاهايي كه دوست دارم. كاش مي شد، كاش...
Wednesday, March 09, 2005
من امشب، هفت شهر آرزوهايم چراغان است!
"درون معبد هستی
بشر، در گوشه محراب خواهشهای جان افروز
نشسته در پس سجاده ء صد نقش حسرتهای هستی سوز
به دستش خوشه ء پربار تسبيح تمناهای رنگارنگ
نگاهی می کند، سوی خدا - از آرزو لبريز-
به زاری از ته دل، يک «دلم می خواست» می گويد.
شب و روزش «دريغ» رفته و «ايکاش» آينده است.
من امشب، هفت شهر آرزوهايم چراغان است!
زمين و آسمانم نور باران است!
کبوترهای رنگين بال خواهشها
بهشت پر گل انديشهام را زير پر دارند.
صفای معبد هستی تماشائی است:
ز هر سو، نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ريزد
جهان در خواب
تنها من، در اين معبد، در اين محراب:
دلم ميخواست بند از پای جانم باز می کردند
که من، تا روی بام ابرها، پرواز می کردم،
از آنجا، با کمند کهکشان، تا آستانِ عرش می رفتم
در آن درگاه، درد خويش را فرياد می کردم!
که کاخ صد ستون کبريا لرزد!
مگر يک شب، از اين شبهای بی فرجام،
ز يک فرياد بی هنگام
ـ به روی پرنيان آسمانها ـ خواب در چشم خدا لرزد!
دلم می خواست: دنيا رنگ ديگر بود
خدا، با بنده هايش مهربانتر بود
ازين بيچاره مردم ياد می فرمود!
.....
دلم می خواست: دست مرگ را، از دامن اميد ما، کوتاه می کردند!
در اين دنيای بی آغاز و بی پايان
در اين صحرا، که جز گرد و غبار از ما نمی ماند
خدا، زين تلخکامی های بی هنگام بس می کرد!
نمی گويم پرستوی زمان را در قفس می کرد!
نمی گويم به هر کس بخت و عمر جاودان می داد؛
نمی گويم به هر کس عيش و نوش جاودان می داد؛
همين ده روز هستی را امان می داد!
دلش را ناله ء تلخ سيه روزان تکان می داد!
....
دلم می خواست سقف معبد هستی فرو میريخت
جهان در موجی از زيبايی و خوبی شنا میکرد!
بهشت عشق میخنديد.
به روی آسمان آبی آرام،
پرستوهای مهر و دوستی پرواز می کردند.
به روی بامها، ناقوس آزادی صدا می کرد...
مگو: «اين آرزو خام است!»
مگو: «روح بشر همواره سرگردان و ناکام است.»
اگر اين کهکشان از هم نمی پاشد؛
وگر اين آسمان درهم نمی ريزد؛
بيا تا ما: «فلک را سقف بشکافيم و طرحی نو در اندازيم.»
به شادی:« گل بر افشانيم و مي در ساغر اندازيم»"
فريدون مشيری
بشر، در گوشه محراب خواهشهای جان افروز
نشسته در پس سجاده ء صد نقش حسرتهای هستی سوز
به دستش خوشه ء پربار تسبيح تمناهای رنگارنگ
نگاهی می کند، سوی خدا - از آرزو لبريز-
به زاری از ته دل، يک «دلم می خواست» می گويد.
شب و روزش «دريغ» رفته و «ايکاش» آينده است.
من امشب، هفت شهر آرزوهايم چراغان است!
زمين و آسمانم نور باران است!
کبوترهای رنگين بال خواهشها
بهشت پر گل انديشهام را زير پر دارند.
صفای معبد هستی تماشائی است:
ز هر سو، نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ريزد
جهان در خواب
تنها من، در اين معبد، در اين محراب:
دلم ميخواست بند از پای جانم باز می کردند
که من، تا روی بام ابرها، پرواز می کردم،
از آنجا، با کمند کهکشان، تا آستانِ عرش می رفتم
در آن درگاه، درد خويش را فرياد می کردم!
که کاخ صد ستون کبريا لرزد!
مگر يک شب، از اين شبهای بی فرجام،
ز يک فرياد بی هنگام
ـ به روی پرنيان آسمانها ـ خواب در چشم خدا لرزد!
دلم می خواست: دنيا رنگ ديگر بود
خدا، با بنده هايش مهربانتر بود
ازين بيچاره مردم ياد می فرمود!
.....
دلم می خواست: دست مرگ را، از دامن اميد ما، کوتاه می کردند!
در اين دنيای بی آغاز و بی پايان
در اين صحرا، که جز گرد و غبار از ما نمی ماند
خدا، زين تلخکامی های بی هنگام بس می کرد!
نمی گويم پرستوی زمان را در قفس می کرد!
نمی گويم به هر کس بخت و عمر جاودان می داد؛
نمی گويم به هر کس عيش و نوش جاودان می داد؛
همين ده روز هستی را امان می داد!
دلش را ناله ء تلخ سيه روزان تکان می داد!
....
دلم می خواست سقف معبد هستی فرو میريخت
جهان در موجی از زيبايی و خوبی شنا میکرد!
بهشت عشق میخنديد.
به روی آسمان آبی آرام،
پرستوهای مهر و دوستی پرواز می کردند.
به روی بامها، ناقوس آزادی صدا می کرد...
مگو: «اين آرزو خام است!»
مگو: «روح بشر همواره سرگردان و ناکام است.»
اگر اين کهکشان از هم نمی پاشد؛
وگر اين آسمان درهم نمی ريزد؛
بيا تا ما: «فلک را سقف بشکافيم و طرحی نو در اندازيم.»
به شادی:« گل بر افشانيم و مي در ساغر اندازيم»"
فريدون مشيری
Tuesday, March 08, 2005
سيستم ِ مردم آزار!
ديروز بالاخره بعد از مدتها رفتم دنبال تسويه حساب و گرفتن مدرك از دانشگاه. آدم وقتي گذارش به اينجور جاها مي افته بارها و بارها آرزو مي كنه كه كاش ايراني نبود، كاش از اين مملكت رفته بود، كاش اوضاع كشورمون يه كم از ايني كه هست بهتر بود؛ ولي هيچ كدوم از اونا نيست.
روال كاغذ بازيهاي اداري، هرج و مرج، بي قانوني، رشوه خواري، همه و همه كاري كرده كه وقتي كار اداري داري به ... خوردن بيفتي !!! و اصلاً منصرف شي از كارت. اول از همه براي اينجور كارا بايد يه ماسك چاپلوسي و پاچه خاري به صورتت بزني و يه جفت كفش راحت پات كني و راه بيفتي. بعد پاس دادنت از اين اتاق به اون اتاق شروع مي شه. حالا كاش وقتي مي رفتي سراغ اتاقاي مختلف كسي بود كه جوابت رو بده. همه در اجراي بند جيم بدجوري ماهرن! دست كم بايد يه نيم ساعتي رو منتظر بموني تا طرف بياد و بعد از كلي توضيح الكي كه بهش دادي تازه بفرستدت اتاق بعدي. آخر همه اينا، وقتي به جايي رسيدي كه كليد كارت دست يكيه، يه ايراد بني اسراييلي از پرونده ات مي گيره و مي گه برو فلان چيز رو هم بيار، مداركت ناقصه!
ديروز بدجوري دلم به حال خودمون سوخت. يه سيستم فسيل اداري با يه سري آدمهاي فسيل تر. ديروز تنها حسي كه بعد از بيرون اومدن از هر اتاق بهم دست داد، اين بود كه تك تكِ اينا مي تونن به راحتي و بي هيچ مشكلي كار منو انجام بدن ولي فقط و فقط قصدشون آزاره. مي خوان كه اذيت كنن و بگن كه ما هم هستبم و كارمون مهمه!!! اين تنها نتيجه ايه كه وقتي الكي سر مي دوئوننت( آخر كامه است ها!) مي توني بهش برسي. سيستم مردم آزاري همين و بس.
خدا ما رو زودتر نجات دهد و بيامرزد.
روال كاغذ بازيهاي اداري، هرج و مرج، بي قانوني، رشوه خواري، همه و همه كاري كرده كه وقتي كار اداري داري به ... خوردن بيفتي !!! و اصلاً منصرف شي از كارت. اول از همه براي اينجور كارا بايد يه ماسك چاپلوسي و پاچه خاري به صورتت بزني و يه جفت كفش راحت پات كني و راه بيفتي. بعد پاس دادنت از اين اتاق به اون اتاق شروع مي شه. حالا كاش وقتي مي رفتي سراغ اتاقاي مختلف كسي بود كه جوابت رو بده. همه در اجراي بند جيم بدجوري ماهرن! دست كم بايد يه نيم ساعتي رو منتظر بموني تا طرف بياد و بعد از كلي توضيح الكي كه بهش دادي تازه بفرستدت اتاق بعدي. آخر همه اينا، وقتي به جايي رسيدي كه كليد كارت دست يكيه، يه ايراد بني اسراييلي از پرونده ات مي گيره و مي گه برو فلان چيز رو هم بيار، مداركت ناقصه!
ديروز بدجوري دلم به حال خودمون سوخت. يه سيستم فسيل اداري با يه سري آدمهاي فسيل تر. ديروز تنها حسي كه بعد از بيرون اومدن از هر اتاق بهم دست داد، اين بود كه تك تكِ اينا مي تونن به راحتي و بي هيچ مشكلي كار منو انجام بدن ولي فقط و فقط قصدشون آزاره. مي خوان كه اذيت كنن و بگن كه ما هم هستبم و كارمون مهمه!!! اين تنها نتيجه ايه كه وقتي الكي سر مي دوئوننت( آخر كامه است ها!) مي توني بهش برسي. سيستم مردم آزاري همين و بس.
خدا ما رو زودتر نجات دهد و بيامرزد.
Subscribe to:
Posts (Atom)