مدتهاست که نمی نویسم، دیگه حساب سال و ماه و روزش از دستم در رفته. علتش هم فقط یک چیزه، یک بی حوصلگی مزمن که تو تمام روح و جسمم لونه کرده. بی حوصلگی نه فقط نسبت به وبلاگ و نوشتن، که نسبت به همه چیز حتی خودم. نمی دونم چی داره بر سرم می آد. نمی فهمم این چه بلائیه که گریبانم رو گرفته. دیگه حتی از خودم ارده هم ندارم. دیگه حتی دچار فراموشی هم شدم. دیگه ثبات ندارم. دیگه احساس ندارم...
هیچ هدفی رو نمی تونم دنبال کنم. بارها شده که تصمیم می گیرم به کارهایی که علاقه داشتم برگردم تا شاید این رخوت از تنم بیرون بره؛ بارها قصد کردم که دوباره کلاس زبان برم، کلاس ایروبیکم رو ادامه بدم، یکی از سازهایی رو که قبلاً می زدم دست بگیرم، از نویسنده های مورد علاقه ام کتاب بخونم و خیلی کارهای دیگه. اما هیچه کدومش رو انجام ندادم. گاهی یک ترس به سراغم می آد. ترس از اینکه نکنه مشکل روحی و روانی پیدا کردم، نکنه دارم افسردگی شدید پیدا می کنم. نکنه نیاز به درمان دارم...
همه اش خواستم ننویسم تا این دوران رو بگذرونم، تا از این رکود بیرون بیام. خواستم این وبلاگ، این خونه، فقط پر از خاطره های تلخ و غر و پژمردگی نباشه. توش اثری از لحظه های خوش زندگیم هم باشه. اصلاً اینجا رو درست کرده بودم که از خوبیهای زندگیم توش بگم تا نه خودم از یادم بره و نه بقیه. اما متاسفانه برعکس شده. لحظه های خوشم رو انقدر غرق شادی ام که فرصت نمی کنم که بیام و بنویسم. ولی زمانهایی مثل الآن رو با این خونه قسمت می کنم.
تو زندگیم دارم به پوچی می رسم. یا شایدم رسیدم. از هیچ کدوم از کارهام هدفی رو دنبال نمی کنم جز گذران وقت و سوار بر قایق زمان بودن. این قایق داره منو به کجا می بره؟ کی خودم پارو می زنم و سمت حرکت رو مشخص می کنم؟ کجا ازش پیاده می شم؟
من الآن بی وزن بی وزنم. بی خود بی خود. غمگین غمگین.
No comments:
Post a Comment