" باز باران، با ترانه،
با گهرهای فراوان، می خورد بر بام خانه.
یادم آرد روز باران، گردش یک روز دیرین،
خوب و شیرین، توی جنگلهای گیلان.
کودکی ده ساله بودم،
نرم و نازک،
چست و چابک،
با دوپاي کودکانه،
مي پريدم همچو آهو،
مي دويدم از سر جو،
دور مي گشتم زخانه.
مي شنيدم از پرنده
داستانهاي نهاني،
از لب باد وزنده
راز هاي زندگاني.
بس گوارا بود باران،
وه! چه زيبا بود باران،
مي شنيدم اندر اين گوهرفشانی،
رازهاي جاوداني، پند هاي آسماني،
"بشنو از من کودک من
پيش چشم مرد فردا
زندگاني - خواه تيره، خواه روشن -
هست زيبا، هست زيبا، هست زيبا!"
يادش بخير دوران دبستان! ديشب که بارون ميومد ياد اين شعره افتاده بودم و اين قسمتهایي که يادم مونده بود رو - چه غلط، چه درست - با خودم تکرار ميکردم....
این اولین بارون پاییزی امسال بود. تازه پاییز شده، امروز 30 آبان ِ !!!
No comments:
Post a Comment