Friday, October 30, 2009

8/8/88

اوقات خوش آن بود که با دوست بسر رفت، باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود...
8/8/88، امروز، دانشگاه، استاد ملکیان، 10 سال پیش، دوستای عزیزم... جز بغض چیزی ندارم.

Sunday, October 25, 2009

دوست دارم این مُد قدیمی رو ...

به نقل از وبلاگ A Man Called Old Fashion
" Work is the greatest thing in the world. So we should save some of it for tomorrow - Don Herold"

Monday, October 19, 2009

گناهکار ...

دیدین یه وقتایی آدم بدون اینکه از جرمش خبر داشته باشه متهم می شه، بدون اینکه تفهیم اتهام بشه و حق دفاع داشته باشه محاکمه و مجرم می شه و بعد قبل از درخواست تجدید نظر مجازات می شه؟؟؟
الآن من دارم دوران محکومیت خودم رو در سلول انفرادی ام می گذرونم...
---------------------------------
" با احمق بحث نکنیم و بگذاریم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند، با وقیح جدل نکنیم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روح ما را تباه می کند، تنهایی را به بودن در جمعی که ما را از خودمان جدا می کند ترجیح دهیم، از سرعت خود بکاهیم که آنان که سریعتر می دوند فرصت اندیشیدن را به خود نمی دهند، از کودکان بیاموزیم پیش از آنکه بزرگ شوند و دیگر نتوان از آنان آموخت...."

پ.ن: به دلایل امنیتی و سوتفاهماتی که از بخش نظرات متوجه شدم، باید بگم و در کمال صحت عقل اعلام کنم که:
1. این دو پاراگراف ربطی به هم نداره و دومی یه تیکه از یک ایمیله و چون به نظرم زیبا اومد اون رو اینجا گذاشتم.
2. پاراگراف اول هم کاملاً کلی ایه و به همه جامعه بشر برمی گرده نه من و کس دیگه ای....
3. عزیزترینم الآن اینا چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ "دست شما درد نکنه ، ..." چرا فکر کردی با شمام؟ ما که با هم دوستیم که گُلم :|
4. خان داداش می دونی که خودم به حساب هرکسی که به من چپ نگاه کنه می رسم، البته ممنونم که به فکر آبجی کوچیکه هستی...

Saturday, October 03, 2009

روز ِ ک َج

یه روزایی از صبح که بیدار می شی به نظرت هیچ چی سر جاش نیست هیچ چی رادستت نیست، انگار همه زمین و زمان دست به دست هم دادن تا کارات درست پیش نره. همیشه ساعت شیش و نیم بیدار می شی که تا ساعت هفت که خواهر جونه می آد دنبالت آماده بشی، اما اون روزا ساعت شیش و پنجاه و پنج دقیقه از خواب می پری. با عجله می ری دستشویی که تو پنج دقیقه خودتو آماده کنی می بینی دستمال رولی تموم شده. می آی مسواک بزنی خمیر دندون از روی مسواک سُر می خوره و از سوراخ روشویی با سرعت می ره پایین. هرکار که می کنی، مقنعه روی سرت چفت نمی شه. با بند نبسته کفشت پله ها رو دو تا یکی می پری و بند تازه شسته کفشت صد و بیست بار می ره زیر پات و دوباره نشُسته می شه. با مصیبتی خودتو می کشونی سر کار...
با اینکه دیر بیدار شدن صبحت رله شده و به موقع خودتو رسوندی، اما باز هم انگار همون بیست و پنج دقیقه صبح یا شایدم همون دندۀ چپ کار خودشو ادامه می ده و تا خودِ خودِ شب که بخوابی و تموم بشه باهات هست....
این روزا دلت یه گوش شنوا می خواد، یه دوست صمیمی، یه مامان حاضر و آماده، دوست داری بشینی و یه کم غُر بزنی تا شاید آروم شی، درست شی، اما همین روزا این چیزا هم انگار مال تو نیست، مامانی که همیشه تو خونه است، گوشیشو جواب نمی ده، دوست همیشه آنلاینت چراغش خاموشه، عزیزترین عصر دیر می آد و این قصه سر دراز دارد...
حیف که امروز از این روز نامیزونهاست :(