Saturday, December 25, 2010

عشق مرد

هیچ منظور خاص و غیر خاصی ندارم از این نقل قول، جز اینکه به نظرم جالب اومد و در بعضی از مردان دیده ام این ویژگی رو. البته بی انصافی نکنم هستن خانومهایی هم این چنین نامرد!!! اما ما یه زمانی به فمنیستی معروف بودیم خوب ....
" مرد ها در چار چوب عشق٬ به وسعت غیر قابل انکاری نا مردند! برای اثبات کمال نا مردی آنان٬ تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن ٬ احساس می کنند مردند. تا وقتی که قلب زن عاشق نشده ٬ پست تر از یک ولگرد٬ عاجز تر از یک فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره. پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش، گدایی میکنند
اما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد٬ به یک باره یادشان می افتد که خدا مردشان آفرید!!

و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نا مردی جست و جو میکنند... "

دکتر علی شریعتی

Tuesday, December 07, 2010

امتحان سخت

حس می کنم توی این 10 روز اخیر قد 10 سال شاید هم 20 سال باتجربه تر، سرد و گرم چشیده تر، و دنیادیده تر شدم. بعضی تجربه ها، بعضی اتفاقها، درس زندگی رو خیلی بیشتر از بقیه به آدم می ده. من یکی از همون تجربه ها رو تجربه کردم....

Sunday, August 22, 2010

دوست

امروز دلم برای خودم سوخت و در خلوتم به خیلی چیزها اعتراف کردم. امروز یه چیزایی که قبلاً برام ثابت شده بود، دوباره به اثبات رسید و من بیشتر از قبل به سادگی خودم پی بردم. امروز دلم از خودم و بعضی ها گرفت. امروز دلم شکست و از خدا شکایت کردم. امروز خیلی راجع به خودم فکر کردم. به نقاط بد و خوبم، به مثبت و منفی هام و از همه مهمتر روابط اجتماعیم. از خودم سوالهای بی جواب زیادی رو دوباره و چندباره پرسیدم.
می دونین امروز در واقع بهم شوک وارد شد. از آدما در عجبم، از دوستا، از رابطه های به ظاهر عمیق و قشنگ. امروز وقتی که فهمیدم برای دوستام اون چیزی که فکر می کردم نیستم، امروز وقتی که دیدم دوستای صمیمیم مثل قدیم نیستن، امروز وقتی که فهمیدم رابطه ها عوض شده، آدما عوض شدن، معنای دوستی عوض شده، شوکه شدم. شما هم اگه به جای من بودین می شدین. به نظر شما آدم چه کارهایی باید بکنه تا دوست کسی باشه؟ آدم چه کارهایی باید بکنه تا دوستیهاشو حفظ کنه؟ آدم برای یه دوست چقدر باید مایه بذاره؟ چطور باید به دوستش محبت کنه؟ باورتون می شه که به همه اینها در وجود خودم شک کردم؟ باورتون می شه که چقدر دلم به حال خودم سوخت و چقدر به همه چی بی اعتماد شدم؟ بی اعتماد به آدمها و ظاهرشون و دوستیهاشون.
وقتی که احساس کنی بدجوری دورت زدن، وقتی که حس کنی برات فیلم بازی کردن، وقتی ببینی قدر دوست داشتنهاتو ندونستن، وقتی بشنوی که با تو صادق نبودن، می شی الآن من. داغونم. داغون ِ داغون....

Saturday, August 07, 2010

پذیرش

یکی دیگه هم رفت ......

Friday, August 06, 2010

مراقبه

از امروز تمرکزم رو چند کلمه بیشتر می شه:
آگاهی، پذیرش، دم و بازدم، بدن دردمند

Thursday, July 15, 2010

لغت نامه آقایان

چه جالب . بعد چی شد؟
ترجمه : هنوز داری حرف می زنی؟ بس کن دیگه.

عزیزم خسته ای . بیا یه کم استراحت کن.
ترجمه: صدای جارو برقی نمی ذاره پلی استیشن بازی کنم. خاموش کن.

نتونستم پیداش کنم.
ترجمه: شئی مورد نظر بیش از یه متر با من فاصله داشت. حوصله نداشتم پاشم.

برای تمام کارهام یه دلیل منطقی دارم.
ترجمه: یه کم فرصت بده یه خالی بندی جور کنم.

.................

Monday, June 28, 2010

تکه ها

* گاهی اوقات مثل امروز به اندازه ای تنبل می شم که دلم یه آدم خلاق می خواد تا یه ماشین آدم شویی اختراع کنه، درست مثل ظرفشویی و لباسشویی. البته خلاقیت زیاد هم نمی خواد. طرحش تو ذهن خودم هست!!!!!
* دوری از خانواده سخته و برای منِ احساساتیِ به ظاهر منطقی سخت تر، اما گاه بعد از دو دو تا چهار تاها هیچ راه چاره دیگه ای نمی مونه ....
* دیدین دنیا داره هر روز کوچکتر از دیروز می شه؟ واقعاً شده دهات اینترنشنال مدرن!

Monday, June 07, 2010

- آی خدا دلگیرم ازت ...
- از این نوشته مکین گرفته تر شدم، مکین زنها و خصوصاً خردادیا چه می فهمن همو ...
- خدا، با خود خودتم! چرا موجودی به نام زن آفریدی؟ با یه جنس کارت راه نمی افتاد؟ تو کار، خونه، زندگی، مردگی، همه اش دلیلی نمی بینم!

Sunday, May 23, 2010

ورود به صحنه

بیست واندی سال پیش در چنین روزی وارد صحنه نمایش زندگیم شدم...
دهه بیستم زندگی رو به پایان است و قصد دارم تا حد امکان این وقتهای باقیمانده را خوش باشم و همچنین قصد دارم که توجهی به عدد سنم نکرده و به قولی حالشو ببرم!

Thursday, May 13, 2010

نیایش

ما آدما گاهی چقدر ضعیفیم و جالب اینجانست که خدا با وجودی که آفریده هاشو بهتر از هر کس دیگه ای می شناسه، گاهی امتحانهای خیلی سختی ازشون می گیره. بعضی وقتا تو خلوتم با خدا ازش می پرسم که چرا انقدر آزمونهای سخت برای بنده هاش می گذاره؟ من که انقدر احساس ناتوانی می کنم که همیشه بهش می گم و ازش می خوام که از من هیچ وقت چنین امتحانهایی نگیره که قطعاً همون اول رد می شم...
کاش که همیشه در پناه خودش باشیم. آمین.
دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی ارزد

Monday, May 03, 2010

اين را به ياد داشته باشيد كه اشياء براي استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند ...

Wednesday, April 21, 2010

:|

از دخالت آدمها تو زندگی شخصی دیگران متنفرم

Tuesday, March 16, 2010

بهار می آید

بهار قشنگ داره از راه می رسه، در تکاپوی کارهای آخر سالیم و فرصت دیدن اومدن بهار رو به خودمون نمی دیم. من که فقط تو دقیقه های کمی که پیاده روی می کنم به ریز ریز برگها و شکوفه های تازه متولد شده نگاه می کنم.
آنچه که هستیم هدیه خداست به ما و آنچه که میشویم هدیه ماست به خدا...

" بنوش باده كه فصل بهار مي آيد، نويد خرمي از روزگار مي آيد
ز ابر قطره آب حيات مي بارد، ز باد نفحه مشك تتار مي آيد
براي رونق بزم معاشران لاله، گرفته جام مي خوشگوار مي آيد
ميان باغ به صد لب شكوفه مي خندد، كه سبزه مي دمد و گل ببار مي آيد
دماغ شيفتگان را بجوش مي آرد، خروش مرغ كه از مرغزار مي آيد
هزار پيرهن از شوق مي كند پاره، بگوش غنچه چو بانگ هزار مي آيد
بهر كجا كه رود مرده زنده گرداند، نسيم كز طرف جويبار مي آيد
كنون چوغنچه وگل هركجا زنده دليست، بزير سايه بيد و چنار مي آيد
كنار آب و كنار بتان غنيمت دان، كنون كه موسم بوس و كنار مي آيد
غلام دولت آنم كه مست سوي چمن، گرفته دست بتي چون نگار مي آيد
بباغ جلوه كنان گل نهاده زر بركف، ببزم شاه جهان با نثار مي آيد
جمال دنيي و دين كافتاب هر روزه، به سوي درگه او بنده وار مي آيد
خدايگان سلاطين كه دولت او، مدد ز حضرت پروردگار مي آيد
شهي كه مژده اقبال و كامراني او، ز اوج طارم نيلي حصار مي آيد
بروز معركه خورشيد تيغزن هردم، ز زخم تيغ تو در زينهار مي آيد
زياد نيزه آتش نهيب چون آبت، عدوي سوخته دل خاكسار مي آيد
به هرطرف كه رودرايت تونصرت وفتح، پذيره اش زيمين ويسار مي آيد
خجسته سايه چتر جهانگشاي ترا، ز همنشيني خورشيد عار مي آيد
به بندگي تو هركو نگه كند ننگش، ز نام رستم و اسفنديار مي آيد
ز گفته هاي كسان عرض مي كنم بيتي، كه عرض كردنش اينجابكارمي آيد
ز عمر برخور و دل را نويد شادي ده، كه بوي دولتت از روزگارمي آيد
هزار سال بمان كامران كه دولت تو، بدانچه راي كني كامكار مي آيد "
* عبید زاکانی

Monday, March 01, 2010

برای شــــنیده شدن شاید باید چون گودیوا برهـــنه شد

" همسر دوک کاونتری انگلیس زنی خیلی محبوب و محترم بود. وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود،را مشاهده کرد . اصرار زیادی کرد به شوهرش که مالیات رو کم کنه ولی شوهرش از این کار سرباز می زد. بالاخره شوهرش یه شرط گذاشت، گفت اگر برهنه دور تا دور شهر بگردی من مالیات رو کم می کنم . گودیوا قبول می کنه، خبرش در شهر می پیچد، گودیوا سوار یک اسب در حالی که همه ی پوشش بدنش موهای ریخته شده روی سینه اش بود در شهر چرخید، ولی مردم شهر به احترامش اون روز، هیچکدوم از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره ها رو هم بستند.در تاریخ انگلیس و کاونتری بانو گودیوا به عنوان یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی داره و مجسمه اش در کاونتری ساخته شده است. "
من دیروز هم گفتم تا شنیده بشم و هم خواستم تا بشنوم، برای یکی از مهمترین انتخابهای زندگی که بعضیها می گن به اندازه ازدواج و یا شاید بیشتر از اون اهمیت داره.

Saturday, January 30, 2010

بیشتر از اینکه این نقل قولهای قشنگ رو کپی پِیست کنم وقت ندارم :(

" زندگی بافتن یک قالیست
نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی
نقشه از قبل مشخص شده است
تو در این بین فقط می بافی
نقشه را خوب ببین ، خوب بباف
نکند آخر کار ، قالی بافته ات را نخرند ..."