Wednesday, April 27, 2005

تولد حامد

سه روز پيش تولد عزيزترين موجود عالم بود. تا حالا هميشه اين روزا، يعني روز تولدمون، سعي مي كرديم كل روز رو با هم بيرون باشيم و به همه جاهايي كه دوست داريم يه سري بزنيم. يه غذايي تو يه جاي دوست داشتني بخوريم، يه سينمايي بريم، كادو بديم به هم و ...
اما امسال من برام كار پيش اومد و نه تنها نشد كل روز رو با هم باشيم، كه تازه من ساعت 7 از جاسه اومدم بيرون و 7.5 به بچه ام رسيدم و رفتيم فقط با هم يه شامي خورديم. امسال قرار بود بچه ام رو ببرم، با خودش براش كادو بخرم، اما به علت ذيق وقت هنوز كادوش رو هم براش نخريدم. قربون اون چشاش برم من كه يه بچه ماه دوست داشتنيه.
داشتم فكر مي كردم اگه خودم جاي حامد بودم و اون باهام اين كارو مي كرد، مي بينم كه اصلاً نمي تونستم طاقت بيارم و حتماً غر مي زدم. اما عزيز دلم هيچي كه نگفت هيچ، تازه هي گفت اشكال نداره و نمي خواد و اينا.
چقدر من بدم آخه؟ هان؟
اين چند روزه همه اش دچار عذاب وجدان شدم كه چرا نتونستم كاهايي رو كه دوست دارم بكنم. باهاش برم بيرون. براش كادو بخرم يا حداقل روز تولدش زياد ببينمش. عذاب وجدان بدي خفتمو چسبيده و ول كن نيست.
حالا قرار شده كه امروز بريم، همه كارايي كه برا تولدامون انجام مي داديم رو به جا بياريم و تولد بازي كنيم. كاشكي خوشحال بشه و كاشكي براي اين چند روز تاخير ازم ناراحت نشه.
قد همه دنيا دوسش دارم.
تولدت مبارك بهترين موجود دنيا...

Saturday, April 23, 2005

گرممه

چقدر هوا گرم شده، اين كجاش هواي بهاريه؟؟

Wednesday, April 13, 2005

كيش

داره يه سفر جور مي شه كه بريم كيش، با دوستا. ديروز تصميم گرفتيم كه آخر هفته ديگه بريم! هميشه اين تصميمهاي ناگهاني يه حس خوبي رو بهم منتقل مي كنه. اينكه يه هو تصميم بگيري و سريع هم انجامش بدي. با اين كار نمي ذاري كه نيتت به يه حركت فرسايشي تبديل بشه و تا بياي عمليش كني پونصد تا اما و اگر و ولي و كاشكي و ... توش درآد. البته واي به حالت هم مي شه اگه تصميم غلطي گرفته باشي و نتيجه اش بد شه.
به هر حال ما كه اگه خدا بخواد رفتني شديم. يه جمع كاملاً زنونه. بعضي اوقات نبود آقايون لازمه و به آدم حال مي ده. مثل سفر به كيش. بودنشون تو مراكز خريد و اين جور جاها مثل حضور يه بچه موقع غذا درست كردن و كار ِ خونه كردنه. درست همينقدر دست و پا گير مي شن اينجور وقتا! البته اينم بگم كه حامدِ من از اين قاعده تا حدودي مستثني است ها!!!! بچه ام اگه خريد رو زياد كش بدي فقط يه كمي بداخلاق مي شه. همين. اگه نه تا تهش باهاش مي اد و غر مي زنه!! كه چرا نمي خري، چقدر سخت مي گيري، بخر تموم شه ديگه، بدم مي آد بري تو يه مغازه نخري دوباره بري بخري (چي گفتم؟!) و خلاصه از اين مدل حرفا ديگه...
اما نه، دارم اذيت مي كنم. حامد تو اين مساله واقعاً خوبه. انصافاً منو تو خريد تحمل مي كنه. چون منم تو خريد يه مقاديري گير تشريف دارم.
البته بازم نه! حامد تو همه موارد خيلي خوبه. قربونش برم من.

Tuesday, April 12, 2005

روز هشتم

" روز اول خورشيد را آفريد- خورشيد چشم آدمو مي زنه.
روز دوم دريا را آفريد – دريا پاهاي آدمو خيس مي كنه. باد موهاي آدمو نوازش مي كنه.
روز سوم درخت را آفريد – درخت رو اگه نوازش كني دستت زخم مي شه.
روز چهارم حيوان را آفريد – حيوونا نفسشون گرمه.
روز پنجم انسان را آفريد، مردان، زنان، و بچه ها – من بچه ها رو بيشتر دوست دارم چون وقتي مي بوسيشون صورتت نمي سوزه.
روز ششم صدا شنيده شد – بعضي از صداها خيلي بلنده.
روز هفتم سكوت بود، ابر را آفريد – اگه خوب به ابرا نگاه كني تمام تاريخ رو توشون مي بيني.
روز هشتم جرج را آفريد – اون بهترينه.... "
فيلم روز هشتم، چقدر من اين فيلم رو دوست دارم و جرج رو. راستش رو بخوايد من فيلم خوب زياد ديدم ولی فقط چند تا از اين فيلمها تا اين حد من رو تحت تاثير گذاشتن. تا حدي كه توي وبلاگم 3-4 سال بعد از ديدن فيلم ازش بنويسم. روز هشتم هم يكی از همين فيلمهاست.

Monday, April 11, 2005

نيايش

... و خدا خداي مطلق است. عشق مطلق، زيبايي مطلق و كلام مطلق. و براي اثبات اين مطلق محض ما را آفريد. و در دلهاي ما عشق را، زيبايي را و كلام را از روح خود دميد.
... و بدين گونه انسان با تمام ابعاد وجوديش، با تمام زيباييش و با تمام قدرتش خلق شد. مخلوقي كه اشرف مخلوقات نام گرفت. موجودي كه با عقل و عشق و زبان خويش تسلط خود را بر جهان به اثبات رسانيد.
... اي خداي مطلق، انسان آفريده خود را با همه قدرتي كه به او عطا كرده اي به خود وامگذار و در بي كران خلقت او را رها مكن.
آمين.

خود ِ دوست داشتني

روي يك صندلي كهنه كنار پنجره نشسته بود. سالها بود كه كنار اين پنجره مي نشست و به بيرون نگاه مي كرد. گوشه و كنار كوچه را مي شناخت. تك تك اجزاء كوچه در ذهنش نقش بسته بود. درختان آن، پرنده هايش، گلهاي كوچك قرمزش و حتي ماشينهايش را مي شناخت.
سرش را كه به طرف پنجره برگرداند، متوجه تصويري شد كه در طي اين سالها نديده بود. چشمهايش را بازتر كرد. چقدر شكسته بود و غمگين و چقدر تنها. دستي به موهايش كشيد. او هم با دستانش موهايش را مرتب كرد. كمي تكان خورد. او هم در جايش لغزيد. بيشتر كه دقت كرد متوجه شباهت زياد تصوير روي پنجره با چهره خود شد...
چقدر عوض شده بود، ديگر حتي تصوير قديمي خودش را به خاطر نمي آورد.
سالها بود كه خود ِ دوست داشتنيش را كنار گذاشته بود و سالها بود كه براي مردم كسي ديگر بود. كسي كه مردم دوست داشته باشند، كسي كه مردم بخواهند، و كسي كه براي مردم زندگي كند.
چقدر خود قبلي اش را دوست داشت. خودي كه هر وقت خوشحال بود مي خنديد، هر وقت دلش گرفته بود گريه مي كرد و هر وقت كه دلش مي خواست دوست مي داشت.
دلش هواي خود ِ دوست داشتنيش را كرده بود....